سر در اول مدرسه ای ، به نام مدرسهی *سخن* نوشته بود:
_در روزگار کنونی ما دو چیز در بحران است، یکی آب و دومی کتاب، نخستین را به مصرف زیاد و دومی را کم مصرفی.
سر در اول مدرسه ای ، به نام مدرسهی *سخن* نوشته بود:
_در روزگار کنونی ما دو چیز در بحران است، یکی آب و دومی کتاب، نخستین را به مصرف زیاد و دومی را کم مصرفی.
پس از گذر از رودخانهی آدینه، به بُعد کَران می رسی.آنجا هوایش تاریک است و سه ماه در آسمان می درخشند.در آنجا مردی کنار نهر آبی نشسته است و کرم های شب تاب آن اطراف را می شمارد.به او که میرسی از از شمارش می کشد و یادداشتی روی کاغذش می نویسد.بلند می شود و می گوید:_خیلی خوش آمدید.من خوبیکَران هستم.سپس دست هایش را به همدمی زند و تمام کرم های شب تاب آن اطراف به شکل یک دروازه در می آیند و سپیدی ای مطلق در برابرمان نمایان می گردد.لبخندی میزند مو می گوید:_فرزدان آدم، از این دروازه بگذرید و وارد بهشت شوید.
از دوزخ عبور کنی، بهشت را خواهی دید.بُعدی که به آن بُعد آدینه می گفتند.همه جا آرام است و اینجا و آنجا لالههایی سرزنده و گاهاً پژمرده می مشاهده می شود.دختری در دور دست ها چنگی می نوازد و با دیدن ما دست از نواختن بر می دارد و به سمت ما می آید.لبخند کوچکی میزند و می گوید:_درود، نام من مینودخت است. آیا آماده ای برای عبور از رودخانهی آدینه؟!
پس از عبور از دوزخ، برزخ را خواهی دید.بُعدی که، بُعد روشنایی نام دارد و درتاریکیای ژوفناک فرورفته است.در آنجا ماهیهایی بودند که در زیر سطح آنجا یخ زده بودند.صداهایی همچون نیایش در آنجا به گوش می رسید:_خوراک های دست نخورده، حسادت، خودکامهگی، پایان شب سپیده نیست...
و در مرحله ای از آن دنیا، که او را بُعد آینه ها مینامیدند، و هیچ شباهتی به آینه نداشت، دوزخ را خواهی دید، مردمانی در آنجا بالبخند و رخت و لباس های زیبا، برای برپایی آتشی بزرگ، هیزم جمع می کردند.
اول تاریکی روبشناس پس از اون سراغ روشنایی برو.توی تاریکی که میشه تنها نور باقی رو دید و توی اعماق روشنایی که میشه یگانه سایه رو درک کرد.
خیال می کردم مرگ تنها پدیده ای است برای بدن آدم، اینکه جسم او سرد شود و دیگر جنبشی در آن اتفاق نیفتد، اما حالا میفهمم که این مرگ یکی از حالات روحی آدم است، اینکه هرروز و هرروز با یک جسد باور سرد شده مواجه میشود...
آمیخته شد نگاه من با نوروز
با هر گل این بهار آتش افروز
تا سال دگر دست به دستت باشم
صد سبزه گره زدم به یادت امروز
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
حافظ🌷
نوروزتان مبارک باد!
نوروز خوانی🌱🌱🌱
در این دنیا برای کفری کردن آدم های رذلی که می خواهند همه چیز را از آنچه که هست، برایت سخت تر کنند، راهی بهتر از این نیست که وانمود کنی از هیچ چیز دلخور نیستی.