مسوز این چنین در خود مسوز، ای درخت پیر جنگل...

 

#هیرکانی

مدت هاست که این صحرا روی باران را به خود ندیده و چرخ چاه، تنها برای دلخوشی تلق و تلق کار میکند، گاهی اوقات آسمان سیاه می‌شود،شاید بتوان گفت فقط مقداری شن هستند که در بیابان به هوا برخاسته‌اند،باراندیرهنگامیست که اثری از او نیست و او روزی رفت که مانند روزهای دیگر بود‌...

گاهی اوقات یک فکر تا چه اندازه میتواند ترسناک باشد، مانند اینکه یک کاری از کسی میبنی و برتمام شخصیت او تعمیمش میدهی.

سر در اول مدرسه ای ، به نام مدرسه‌ی *سخن* نوشته بود:

_در روزگار کنونی ما دو چیز در بحران است، یکی آب و دومی کتاب، نخستین را به مصرف زیاد و دومی را کم مصرفی.

پس از گذر از رودخانه‌ی آدینه، به بُعد کَران می رسی.آنجا هوایش تاریک است و سه ماه در آسمان می درخشند.در آنجا مردی کنار نهر آبی نشسته است و کرم های شب تاب آن اطراف را می شمارد.به او که میرسی از از شمارش می کشد و یادداشتی روی کاغذش می نویسد.بلند می شود و می گوید:_خیلی خوش آمدید.من خوبیکَران هستم.سپس دست هایش را به همدمی زند و تمام کرم های شب تاب آن اطراف به شکل یک دروازه در می آیند و سپیدی ای مطلق در برابرمان نمایان می گردد.لبخندی میزند مو می گوید:_فرزدان آدم، از این دروازه بگذرید و وارد بهشت شوید.

از دوزخ عبور کنی، بهشت را خواهی دید.بُعدی که به آن بُعد آدینه می گفتند.همه جا آرام است و اینجا و آنجا لاله‌هایی سرزنده و گاهاً پژمرده می مشاهده می شود.دختری در دور دست ها چنگی می نوازد و با دیدن ما  دست از نواختن بر می دارد و به سمت ما می آید.لبخند کوچکی میزند و می گوید:_درود، نام من مینودخت است. آیا آماده‌ ای برای عبور از رودخانه‌ی آدینه؟!

پس از عبور از دوزخ، برزخ را خواهی دید.بُعدی که، بُعد روشنایی نام دارد و درتاریکی‌ای ژوفناک فرورفته است.در آنجا ماهی‌هایی بودند که در زیر سطح آنجا یخ زده بودند.صداهایی همچون نیایش در آنجا به گوش می رسید:_خوراک های دست نخورده، حسادت، خودکامه‌گی، پایان شب سپیده‌ نیست...

و در مرحله ای از آن دنیا، که او را بُعد آینه ها مینامیدند، و هیچ شباهتی به آینه نداشت، دوزخ را خواهی دید، مردمانی در آنجا بالبخند و رخت و لباس های زیبا، برای برپایی آتشی بزرگ، هیزم جمع می کردند‌.

اول تاریکی روبشناس پس از اون سراغ روشنایی برو.توی تاریکی که میشه تنها نور باقی رو دید و توی  اعماق روشنایی که میشه یگانه سایه رو درک کرد.

خیال می کردم مرگ تنها پدیده ای است برای بدن آدم، اینکه جسم او سرد شود و دیگر جنبشی در آن اتفاق نیفتد، اما حالا میفهمم که این مرگ یکی از حالات روحی آدم است، اینکه هرروز و هرروز با یک جسد باور سرد شده مواجه میشود...