مدت هاست که این صحرا روی باران را به خود ندیده و چرخ چاه، تنها برای دلخوشی تلق و تلق کار میکند، گاهی اوقات آسمان سیاه می‌شود،شاید بتوان گفت فقط مقداری شن هستند که در بیابان به هوا برخاسته‌اند،باراندیرهنگامیست که اثری از او نیست و او روزی رفت که مانند روزهای دیگر بود‌...

گاهی اوقات یک فکر تا چه اندازه میتواند ترسناک باشد، مانند اینکه یک کاری از کسی میبنی و برتمام شخصیت او تعمیمش میدهی.

سر در اول مدرسه ای ، به نام مدرسه‌ی *سخن* نوشته بود:

_در روزگار کنونی ما دو چیز در بحران است، یکی آب و دومی کتاب، نخستین را به مصرف زیاد و دومی را کم مصرفی.

پس از گذر از رودخانه‌ی آدینه، به بُعد کَران می رسی.آنجا هوایش تاریک است و سه ماه در آسمان می درخشند.در آنجا مردی کنار نهر آبی نشسته است و کرم های شب تاب آن اطراف را می شمارد.به او که میرسی از از شمارش می کشد و یادداشتی روی کاغذش می نویسد.بلند می شود و می گوید:_خیلی خوش آمدید.من خوبیکَران هستم.سپس دست هایش را به همدمی زند و تمام کرم های شب تاب آن اطراف به شکل یک دروازه در می آیند و سپیدی ای مطلق در برابرمان نمایان می گردد.لبخندی میزند مو می گوید:_فرزدان آدم، از این دروازه بگذرید و وارد بهشت شوید.

از دوزخ عبور کنی، بهشت را خواهی دید.بُعدی که به آن بُعد آدینه می گفتند.همه جا آرام است و اینجا و آنجا لاله‌هایی سرزنده و گاهاً پژمرده می مشاهده می شود.دختری در دور دست ها چنگی می نوازد و با دیدن ما  دست از نواختن بر می دارد و به سمت ما می آید.لبخند کوچکی میزند و می گوید:_درود، نام من مینودخت است. آیا آماده‌ ای برای عبور از رودخانه‌ی آدینه؟!

پس از عبور از دوزخ، برزخ را خواهی دید.بُعدی که، بُعد روشنایی نام دارد و درتاریکی‌ای ژوفناک فرورفته است.در آنجا ماهی‌هایی بودند که در زیر سطح آنجا یخ زده بودند.صداهایی همچون نیایش در آنجا به گوش می رسید:_خوراک های دست نخورده، حسادت، خودکامه‌گی، پایان شب سپیده‌ نیست...

و در مرحله ای از آن دنیا، که او را بُعد آینه ها مینامیدند، و هیچ شباهتی به آینه نداشت، دوزخ را خواهی دید، مردمانی در آنجا بالبخند و رخت و لباس های زیبا، برای برپایی آتشی بزرگ، هیزم جمع می کردند‌.

اول تاریکی روبشناس پس از اون سراغ روشنایی برو.توی تاریکی که میشه تنها نور باقی رو دید و توی  اعماق روشنایی که میشه یگانه سایه رو درک کرد.

خیال می کردم مرگ تنها پدیده ای است برای بدن آدم، اینکه جسم او سرد شود و دیگر جنبشی در آن اتفاق نیفتد، اما حالا میفهمم که این مرگ یکی از حالات روحی آدم است، اینکه هرروز و هرروز با یک جسد باور سرد شده مواجه میشود...

 

۱۳ بدر

 

 

آمیخته شد نگاه من با نوروز 

با هر گل این بهار آتش افروز 

تا سال دگر دست به دستت باشم 

صد سبزه گره زدم به یادت امروز