سگ با تمام وجودش پاس می کرد.خودش را به هر زحمتی بالا و پایین می انداخت.بالای چاله رفتیم...پسرک خشکش زده بود و تکان نمی خورد.ناله می کرد و آن سگ با وفا بالا و پایین می پرید و پاس میکرد.چاله سه متری عمق داشت.سگ وقتی مارا دید برق امید در چشمانش درخشید.پالتو و شال و کلایم را در آوردم.دست هایم را بالا زدم و به علی و مجید گفتم:وقتی رفتم توی چاله،پسر بچه و سگ رو بالا فرستادم بگیریدش‌‌.دست به دریچه های چاله گرفتم.خودم را پایین انداختم.پاهایم زمین سرد و برفی را حس کرد.به سمت سگ رفتم.چهره ی سپاس گذاری به خود گرفته بود.بیخ شکمش را گرفتم و به هر بدبختی ای که بود،دست هایش را به دست های علی و مجید رساندم.خودش هم همکاری خوبی کرد.به سمت پسرک بی نوا رفتم.دست و صورتش از سوز و سرما سرخ شده بود.برف هارا از رویش تکاندم.به آغوش گرفتمش و به بالا فرستادمش.علی و مجید اورا از چاله بیرون آوردند.به علی گفتم:چندتا تیکه چوب محکم بیار.آ ماشالا.
پس از چندین لحظه با چند تکه چوب محکم بازگشت و گفت:بفرما آقا.
وچوب هارا درون چاله انداخت.
چوب هارا درون دیواره ی چاله فرو کردم.مانند یک نردبان شده بود.پاهایم را روی اولی،سپس دومی،و سومی گذاشتم و دستهایم را بر دهانه چاله گذاشتم و بیرون آمدم.پسرک حالش خوب بود،اما از سرما می لرزید.پالتوام را به دور او پیچیدم و گفتم:میتوانی راه بری؟
پسرک با صدای ضعیفی گفت:بله آقا.میتوانم.
گفتم:خوبه.
سگ از اینکه توانسته بود کمکی به صاحبش کند و نجاتش دهد،راضی و خوشحال بود.آستین هایم را پایین زدم و شال و کلایم را پوشیدم و گفتم:خب...بریم قهوه بچه ها.چای ها و خوارکی ها منتظر ما هستند.

۸ ۰