۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است.

و روزها تکرار میشودند برای اینکه پیش از آنکه بمیری...

 

 

 کتاب در مورد دختریه که زندگی عادی ای داره،  روزی از خواب بیدار میشه،که روز عشقه(ولنتاین)، همه چیز همچنان عادیه تا اینکه بعداز یه دعوا توی مهمانی هم کلاسیش، که همه ی مدرسه‌ دعوتند، یکی‌ از هم مدرسه هایشان(اونو همیشه اذیت میکنند توی‌مدرسه) با آنها درگیر میشه به دوستان سامنتا  بد و بیراه میگه، ولی به‌ سامانتا فقط میگه؛_توفقط، دلم برات مبسوزه!
در راه بازگشت به‌خانه‌ هستند که ساعت ۱۲:۳۸ دقیقه نیمه شب میشود، ماشینشون‌ چپ میکنه و همه چیز در تاریکی فرو میره... صبح روز‌ بعد سامانتا از خواب بیدار میشه، ولی تصادف در کار نیست، و همچنان روز عشقه، و این روزها همچنان ادامه دارند...
📗
اول کتاب که شروع میشه یه جمله خیلی قشنگ و تأثیر گزار داره:_چه می شد اگر‌تنها یک‌روز برای زندگی‌کردن وقت داشتید؟
📘
توی یکی‌از روز ها، سامننا به مدرسه نمیره و باخواهرش به گردش کوه نزدیک‌خانه شان میرند، سامنتا به خواهرش میگه چرا توک‌زبونی حرف زدنت رودرست نمیکنی؟ خواهر کوچولوش میگه:_این صدای منه،‌اگه بخوام‌تغییرش بدم، چطوری منو‌میشناسند بقیه؟
📙
توی روز آخر میگه:_با  خودم فکر‌میکنم آدم چقدر یک‌جا میتونه باشه و‌ اون چیزای دور برش رونبینه؟ درختای لاغر و کم متراکم وسط حیاط مدرسه باشکوهن و‌فقط منتظر برفن...

.📖کاری که الآن میکنه خیلی مهمه و اثرش تا بینهایت میمونه، مهم الآنه!

 

پی نوشت: 

                          خانم لورن اولیور نویسنده کتاب پیش از آنکه بمیرم

                                 نشر:میلکان  ترجمه:خانوم هما قناد

                      خواهر کوچولوی سامنتا کینگزتون، در گردش صبحگاهی با سامنتا در کوهستان:).😅❄🎄⛄

یک فیلم هم در سال ۲۰۱۷،هفت سال بعداز چاپ کتاب، از این اثر اقتباس شده که اگه دوست داشتید بعد از خواندن این کتاب خوش خوان، فیلمش هم که خیلی قشنگه ببینید:)).

نور خورشید، برف، شن ساحل، یخ توی ناودان، کاج پیر، سرو جوان، سر جیمز متیو بریِ در جستجوی ناکجا آباد و...

همه و همه میگن:تو زنده ای! و زندگی! :).

توی کوچه خلوت بود،باران آمد و برف های چند روز پیش را با خود برد، اما، ردپا ها هنوز به جای مانده بودند...

ته سرمای صبح اجاق خانه گرم بود ولیکن،

مه همه جارا گرفته بود،

حتی خانه را...

 

 

 

پنجشنبه این هفته(ششم بهمن ماه ۱۴۰۱ خورشیدی)در کتابفروشی:از پله های پاساژ بالا می رفتم.حتی روی پله ها هم وجود بخار از تنفس دیده می شد.به کتابفروشی طبقه سوم رسیدم.رفتم تو گفتم:_سلام:). مرد کتابفروشی که عینکی نقره ای(انتهای دسته اش مشکی) بود گفت:_سلام، خوش آمدین.گفتم:_از آثار آر ال استاین، چه دارین؟ گفت:_آر ال کی؟ پلیسی مینوبسه؟ _آر ال استاین، ژانر وحشت مینویسه، اوباری آمدم تو او یکی اتاقه دیدمش(آن یکی اتاق یعنی کتابفروش دوتا مغازه دارد)، به آن یکی کتابفروشی رفتیم و آقای کتابفروش در آن یکی مغازه را با کلید باز کرد و چراغ اش را روشن کرد و گفت:_بفرما تو. وبه سمت پشت شیشه دکان رفت و ادامه داد:_ایناس، ببین کدامشانه مخوای. و رفت. یک عالمه کتاب وحشت روی هم بود که بیشترشان آر.ال.استاین بودند:_مدرسه جن زده، بیا نامریی شویم، دفتر خاطرات عزیزم من مرده ام و... از دارن شان هم آنجا بود و یک کتاب که عکس چند قهرمان رویش بود و نام اش را یادم نیست! دوتا از کتاب هارا انتخاب کردم که بیا نامریی شویم و اسم من اهریمن بود.از دکان بیرون آمدم و دیدم کتابفروش نیست.رفتم دکان کنار دستیش پرسیدم تا آمد جواب بدهد،کتابفروش  از دکان های آن طرف آمد و گفت:_انتخاب کردی؟ و در آن یکی مغازه را قفل کرد.گفتم:_ای دوتا چنی شد؟ گفت:_هرچی بیشتر بهتر!.در این حین یک پدر و دختر هم به کتابفروشی آمدند.دختر کتابهایش را محکم به سینه اش چسبانده بود.کتابفروش گفت:_شماهم بیاین تو. گفتم:_کفش هام گلی ان، گلی میشن دکانتان، الانم گلی شده یکم. نگاه به گل های توی دکان کرد و گفت:_اختیار داری دیگه همشه گلی کردی! عیب نداره بیاتو. آمدم تو گفتم:_خو چنی شدن؟ کتابفروش یکمی فکر کرد و گفت:_صد تومن خوبه؟ گفتم:_وی خدا!، یکم کمتر حسابش کنین! _خو دشت اولی، ۷۰ تومن بده‌.اگه نقد بدی بهتره!.

گفتم:_پنجاه هزارتومنشه نقد دارم، بقیشه کارت بکشین. _سال چندمی؟ گفتم:_تازه دیپلم گرفتم.  کتابفروش دوباره مدتی توی فکر رفت و گفت:_خو ای پوله کافیه.  گفتم:_بله؟ گفت:_هی پنجاه هزاره کافیه، خداره خوشش میاد مه به محصلی تخفیف ندم؟!  دختر یواشی به پدرش چیزی گفت و پدرش گفت:_کتاب جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند ره دارین؟

 

پی نوشت: عکس کتاب های خریداری شده آر ال استاین از آقای کتابفروش مهربان!:

اهریمن،نامریی شویم