۵ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است.

آقا فرهادی داریم ما،بوی کتاب میدهد.بوی کتابخانه.بوی پرتغال.بوی جوهر خودکار بیک بی انتها و تمام نشو او و بوی کاغذ کاهی.بوی نامه های عاشقانه میدهد‌،از آن دست نامه عاشقانه ها که با برچسب قلب رویش را پوشانده اند که بالایش پراز تمبر است.بوی برف بازی میدهد و گرم شدن پس از آن بغل دست بخاری.بوی فیلم هایی میدهد که قهرمانانش کودکان و نوجوانان هستند،دایه مکفی،سارا کورو.بوی سیب های درون پاکت‌ های کاغذی را میدهد... بوی لبو،بوی برنج آب کشیده،خلاصه بوی چیزهای خوب.

 

 

 

دوستان یعنی چه این؟چه شده که انقدر  مردم از گرانی استقبال می کنند؟
تا وقتی چیزی گران تر میشود ،بیشتر میخرند‌.
همساده ای داریم ما،تا دیروز فرق دورشکه و خودرو را نمی دانست،هر ماشینی را میدید،میگفت پیکان است یا دیگر میگفت پراید،دگر خیلی از مغزش کار میکشید میشد پژو ۴۰۵،حالا می آید ماشین میخرد،گران که شود بفروشد.تا دیروز ترخینه میخورد،الان روزی یه گوسفند می بلعد،خدای گوسفندان تورا بگیرد خون خوار،که هم خون مردم را میخوری و هم خون گوسفندان را.
فردا پس فرداهم همین آقا،ماشین هایش را به ما میفر‌وشد.سرمایه داری بیداد میکند.
بعد هم می آیند می گویند چرا مملکت ما پیشرفت نمی کند؟
تمام توانمان را به کار بسته ایم برای کلاه گذاشتن بر سر مردم،کجا داریم میرویم ما؟


پی نوشت۱: یک جور سوپ محلی کرمانشاه‌.
پی نوشت ۲:الان یادم آمد،آقا شیرینی بدین،یه تیبا خریده بود،تصادف کرد😂الان خوب از قیمتش افتاده❄🌳😁

پی نوشت ۳:نانوایی سنگکی ای هست،اون روز که نانو گران گران،از خوشی داشت میمرد،نمیدانست که همین خنده هاشه که داره میزنه،گریه هاییه که باید فردا بکنه😂آقا سبیلشم زده بود،پول چکار نمیکنه با آدما😀

اولی:_مرا این زندگی زهر که باخاکستر عجین باشد...
دومی:_زهر مار بابا،مردم کم بدبختی دارن،هی تونم غمگین بخوان
اولی:_من شکست عشقی خوردم،هرچی کردم نتونستم چیزایی که اون خواستو براش فراهم کنم.
دومی:_پس برای اینکه نتونستی چیزایی که میخواستو فراهم کنی،باهات ازدواج نکرد
اولی:آره
دومی:_بدم نشد ها،اینکه عشق نبود،اون فقط خواسته ازت استفاده کنه!حالامدخودتو ناراحت نکن،کسی که عشق نداره ضرر کرده.

 

 

از کوه به پایین سرازیر شدیم.تا خانه های خرابه آن ور راهی نبود.از کوه به لب جاده رسیدیم.چندین درخت بید مجنون در اثر باد تکان میخورند و صدایی مرموز در فضا می پیچید.چندین کلاغ در ارتفاع بالا،در آسمان غارغار میکردند و در پهنه خاکستری آسمان دور میزدند.از قبرستان و کوره آجرپزی و محل انباشت زباله گذشتیم.کسی آنجا نبود.وارد محموطه ای شدیم که پر از کاج بود.چشم چشم را نمیدید.باد درمیان کاج ها طنین می افکند.
آقای ناظم گفت:رفت کجا؟همینجا فرود آمد!
ناگهان نوری از میان کاجان به رویمان افتاد.دکتر محمود گفت:چیزهَ ای؟  سپس صدای بوم بوم موتوری آمد.صدای موتور پیوسته از اطراف محموطه میآمد.آتشی دورتادور کاجستان را گرفت.آتش از خودمان هم بالاتر رفت.زبانه میکشید و میخواست کاج ها و مارا ، درون خود فرو ببرد.صدای موتور می آمد که داشت از آنجا دور میشد‌.گفتم:باید از آتش بزنیمان بیرون!کت هاتانه بکشین سرتان با دو بریم بیرون.
به نزدیکی آتش رسیدیم.گفتم:
_با شمارش مَ،یک.سه.دو!
هرسه از آتش گذشتیم.سالم بودیم.آقای ناظم گفت:حالا آتشه چه کار کنیم؟ 
_قرسو¹ هست. و اشاره به رودخانه پرجوش خروش آن طرف کردم.با دو به طرف مکانی که نگهبانان آنجا بودند رفتیم.آنجا چندین وانت و یک‌ بیل میکانیکی بود.در اتاقک نگهبانی را زدم.مردی باسبیل های بناگوش در رفته در را بازکرد.گفتم:«براگم سی بکو،ایلا دارهَ آتش میگیرهَ،دسگت درد نکنه بیا کمک مان بکو خاموش بکنیم آتشه».مرد نگاهی به آن ور انداخت،سپس روبه درون کرد و گفت:«اکبر،منصور،سیاوش،بان دیشت،آگر گردیه او رهَ²».
مردهای نگهبان و البته گردن کلفت،چندین دبه را با آب رودخانه قرسو پرکردند.صدای توف آب پر جنب و جوش به گوش می رسید.چندتا از دبه هارا هم دست ما دادند.همگی به سوی کاجستان رفتیم.آتش به درختان هم رسیده بود.آب هارا روی آتش ریختیم.اندکی فرونشست.سه مرد همراه مرد سبیلو دوباره رفتند تا آب بیاورند.با پتو هایی که مرد سبیلو آورده بود بر روی آتش می کوفتیم.دوباره آب و دوباره کوفتن.جمعاً پنج بار این کار تکرار شد تا آتش فرونشست.سر و صورتمان را دود گرفته بود.گفتم:«دست درد نکنه آقا...».مرد سبیلو دستش را جلو آورد و گفت:«امیر هوشنگم».و ادامه دادم:«آقا امیر هوشنگ،اسمی اینام میدانم دی!».سپس از همه ی آنها هم تشکر کردیم.مرد سبیلو گفت:«اگه کاری بی،ایمه ایرلیمن³».بعد به سوی اتاقک به راه افتادند.دکتر محمود که حالا عینک‌سفیدش دودی شده بود،گفت:«میگم، خوب از دسمان در رفت ها!».آقای ناظم لپ های گوشتالویش سیاه شده بودند،گفت:«آری،چه موتوریم داشت،از ای آرنولدیا بود!».
من گفتم:«آری،خوب از چنگمان در رفت».
آقای ناظم با لبخندی گفت:«حالا اوطورم نی،میدانم مخواد برهَ کجا».
من و دکتر محمود گفتیم:«چجو؟».او گفت:«مخواد بره تهران،اینم بلیط قطارش!».مدتی درون جیبش را گشت و بعد گفت:«ایناهاتش،قطار کرمانشاه_تهران،ساعت حرکت قطار:۱۶:۰۰».
نگاهی به ساعتم کردم.تا ساعت چهار تقریباً دوساعتی وقت مانده بود.

پی نوشت:پاورقی ها:۱.رودخانه ای در کرمانشاه.۲.اکبر و منصور و سیاوش،بیاین بیرون،آتش گرفته است آنجا.۳.اگر کاری بود،ماها اینجا هستیم._ .نون.

 

 

 

یلدا،شب چله🍉📖

و

و 

همینا دیگه،وچه کارت پستالای خفنینی

 

و راستی،سلام. سلام.سلام
یلدایتان مبارک و‌خجسته.خورشید امید بر دل هایتان بتابد، بزادید این همه غم را،از وجودما.
یکمی هم حافظ بخوانیم با هم:

یک نگاه تازه ای بر قاب من

این دلم وابسته شد به این سخن

دم گرفت آرامشی از این سخن

دختر شبهای سرد ماه دی

خو گرفت با شعر تو در ماه دی

حرف دل را از دلت تو پس زدی

غم به روی غم،غمی را پس زدی

من به دنیای تو مجذوبم هنوز

به دیار قلب تو،حس دارم هنوز

توشدی سهراب شعر این زمان

یک جهانی در جهان در این زمان

در دلم راهی پر از پیچ مسیر عشق بود

شوق دیدار دلی،احساس گون از عشق بود

شامگاهان قلب من غوغا به پا میکرد،وای

خواب من تعبیر بی تاب غمی از عشق بود

٫به به چه گفتن جناب حضرت عشق حافظ


پ.ن:آقا دیشب خیلی خیلی سرد بود،تا نفسمان میامد بیرون،یخ میزد😂
پ.ن ۲:شاید این گرانی دست مارو بست برای خرید کردن،اما گرانی نمیتواند دل های مارا ازهم جدا کند.چه جمله ای گفتم ها،خفن!!!😂🍉🍀اگر کسی فال حافظ نگرفته یا دوباره میخواد بگیره،روی لینک زیر بزنه👇🍉

https://hafez.taktemp.com/