۱۵ مطلب با موضوع «چالش» ثبت شده است.

 

 

دوستان، حیرت زده شوید! دستخط  شگفت‌انگیز من!

بنده رو نسترن خانوم دعوت کردند، که خیلی ازشون مچکرم، و بنده به شخصه همه‌ رو به این چالش زیبا دعوت میکنم!😅☁

 

این چالش(من موازی) از وبلاگ یاسمن خانوم شروع شده (و از دوعوت ایشون بسیار مچکرم) به این نشانی:  https://goliyas.blog.ir/post/233

خودِ موازی من :ساعت ۶:۳۰ دقیق صبح بیدار می شود و ورزش می کند، به صورت فردی منطقی و عمل گرا و پر احساس با مشکلات برخورد می کند، روی پشت بام خانه اش گلخانه ای دارد پر از انواع گیاهان و گل ها، لاله های ایرانی و هلندی را پرورش می دهد، در رنگ های مختلف، که بعدازظهر ها را در آنجا کتاب می خواند، همیشه عینکش با بندی زیبا گردنش است و از آن استفاده می کند (البته خود حقیقی عینک ندارد!) دور تا دور خانه اش را درختان کاج و صنوبر و سرو پوشانده اند، همیشه به حرف های امیدبخشش، چراغ امید را در دل دیگران روشن نگه می دارد‌، سرتاسر دیوارهای خانه اش را کتابخانه پوشانده(دیوارهای کتابی!) یک دستیار پیر باهوش دارد که همیشه راهنمایی اش می کند(دستیارش روی صندلی چرخ دار می نشیند و سبیل هایی تاب دار، دارد)، خانومی کهن سال هم  آشپز و همه کاره ی امور اشپزخانه است و و غذاهای بی نظیری درست می کند، همسایه هایش از کوچک و بزرگ از او کتاب قرض می گیرند.زود کسی را قضاوت نمی کند(خود حقیقی هم به شکل شگفت آوری همین گونه است!)از چندین مرغ و خروس و یک سگ و  گربه ای نگهداری می کند.یک عالمه شعر حفظ است و برای هر موقعیتی، جمله ای از بزرگان یا شعری در آستین دارد!،  همیشه پای درد و دل دیگران می نشیند(خودم هم این طوریم ها!) از قیمت دلار گرفته تا آرزوی رسیدن به وصال.همیشه تلاش می کند خوب باشد و امیدوار و صبور ، چیزی که خودِ حقیقی هم همیشه با خودش زمزمه اش می کند:تلاش، صبر، امید، انتظار...

به پا خیزید بردگان،امروز روز ماست،امروز به نام آزادی می جنگیم،روز احیای مجدد بیان،با هرکاری،حتی بافتن خیالی به وسعت دریا!این چالش تنها احیای بیان نیست،احیای آزادی درخیالیست که هیچکس نمی تواند از ما بگیرد!(خب،خودمم نفهمیدم چه گفتم؟!😀🍒).

_۱_دیگر نمیخواهم من باشم

این پس داره میگه امید همچنان هست،من و تو،همه ی ما یک تکه امید هستیم!

_۲_ سلام!من ازبیان استفاده میکنم

این پست وقتیکه نهایت تلاشتو میکنی تا یه چیزی رو سرپانگه داری،نهایت تلاش خیلی مهمه،زری خانوم دست به کار میشود و سهراب سپهری میشود!😅👌🎁

_۳_ در دام چاه

مصداق یک بازمانده روز،یک سامورایی جنگجو که همچنان به دوردستهای زندگی امید وار است:).

_۴_ لحظات سرشار

میشه همه جان خوش بود،فقط کافیه که بخوای!(مثل آنی شرلی😄🌙).

_۵_  Happy uor day

دلخوشی ها کم نیست،باید پیداشان کنیم،یکمی تلاش میخواد فقط و قلبی بزرگ!

 

پی نوشت۱:همه ی شما از طرف من و خانوم میخک دعوتین، خواهش مندم از شما شرکت کنین،به خاطر بیان،به خاطر حیال بافی،و به خاطر کودکی... :).

 

 

 

 

پی نوشت ۲:

چالش احیای مجدد بیان

با الهام خفیف از چالش شعر هایکو، من میگم ۵تا پست آخری که تو وبلاگ‌ها خوندیم رو برگزینیم، لینک کنیم تو وبلاگمون، و درمورد هر کدوم یک جمله الی یک پاراگراف بنویسیم. حتما بنویسیم. چه دیدگاهمون به اون متن نارضایتی و خشم باشه چه بی‌تفاوتی چه هم‌ذات پنداری و... رو حتما بنویسیم. بذارید یکم تعاملمون بهتر بشه. یادمون نره که فقط خودمون و دنیای خودمون رو نمی‌بینیم و حواسمون به رفقای بلاگری هم هست. که بیان با اینستا و تلگرام که همه حرفشون رو می‌زنن و میرن فرق داره...

 

اگه هستین بسم الله

 



برای شادی روح رفتگان و عاقبت بخیری زندگان و تعجیل در ظهور امام زمان (عج) صلوات!

*از وبلاگ میخک*

 

شوالیه ای از جنس ماه 

 

همه چیز غنیمت است

یک نفس زندگی...

 

چالش از وبلاگ آقای یاکریم شروع شده:).

 

دستخط امیر چقامیرزا

 

 

پ ن:تروخدا غریبی نکنین،همه بنویسین،دعوتین تز طرف من به چالش دستخط😅فقط کیف کنین برای دستخط خودم

 

ای بابا، این چه وضعش است؟!  ما هرچه زور زدیم که چیزی بنویسیم، نشد که نشد، خواستیم از دختر همسایه که همیشه تو کوچه است و در و دل با پیرزن همسایه می کند و نمیدانم مشکلش چیست تا کمکش کنم ،بنویسیم که نشد، خواستیم از پسر همسایه بنویسیم که زیر سقف نرفته با همسرش، می خواهد  جدا شود، خواستیم از عاشقانه هایمان بنویسیم، دیدیم ای دل غافل، ما که معشوقه نداریم،خواستیم از کرونا بنویسیم، نشد، خواستیم از پایان تابستان هم بنویسیم، که خب چیزی به ذهن و مغزم نیامد،خواستیم هم از این و آن بنویسیم، که قلممان خشک شده بود، خلاصه و چکیده کلام و سخن، سرتان را به درد نیاورم، هیچ چیز نیست برای نوشتن..... :). ؛).

پی نوشت ۱:این هم که نوشتم، که خودش یک چیز بود ها!😅🍁
پی نوشت ۲:قالب جدید و نو خوبه؟🌻خواستیم یکم بوی پاییز و فصل مدرسه جادوگری و مشگنی و ماله خودمان رو بگیره!😅🍁🎈🌻🍁🍁🍂

روز شعر و ادب فارسی و پارسی مبارک و شادباش و خجسته باد و همچنین روز ترک پارسی استاد شهریار فرخنده باد:))).

خب حالا بعد از سرودن شیپور و و طبل ساز و دهول و از ابن دست چیزهایی، میرسیم به مشاعره، خب به خاطر دل من جادوگر هم که شده، یه شعر از جناب شهریار بگید، که به یادگار بماند برای دیگران پس و بعد از ما... .:).

شعر شمارهٔ ی یکم استاد شهریار:******

شعر ترکی شهریار

صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی

گـــویا گلیــــر ملائـکه لــــردن قــــرآن سسی

بیر سس تاپانمیـــرام اونا بنزه ر، قویون دئییم:

بنزه ر بونا اگـر ائشیدیلسیدی جـــان سسی

سانکی اوشاقلیقیم کیمی ننیمده یاتمیشام

لای لای دئییر منه آنامیـــن مهربـــان سسی

سـانکی سفرده یم اویادیــرلار کی دور چاتاخ

زنگ شتر چالیر، کئچه رک کـــاروان سسی

سانکی چوبان یاییب قوزونی داغدا نی چالیر

رؤیا دوغـــور قوزی قولاغیندا چوبـــان سسی

جسمیم قوجالسادا هله عشقیم قوجالمیوب

جینگیلده ییـر هله قولاغیمدا جـــوان سسی

سانکی زمان گوله شدی منی گوپسدی یئره

شعریم یازیم اولوب ییخیلان پهلـــوان سسی

آخیر زماندی بیر قولاق آس عرشی تیتره دیـر

ملت لرین هــارای، مددی، الامـــان سسی

انسان خـزانی دیر تؤکولور جـان خزه ل کیمی

سازتک خزه ل یاغاندا سیزیلدار خزان سسی

******

‫حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان‬‬

‫حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا‬‬

‫سیلابهای تُند و خروشان شود روان‬‬

سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا‬

‫صف بسته دختران به تماشایش آن زمان‬‬

‫قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا‬‬

‫بر شوکت و تبار تو بادا سلام من‬‬

‫سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه !‬‬

‫گاهی رَوَد مگر به زبان تو نام من‬‬

‫منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه‬‬

2

حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روی خاک‬

‫حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا‬‬

خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک‬

‫کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا‬‬

‫باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک‬‬

‫باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا‬‬

‫ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن‬‬

‫بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله‬‬

‫دلهای غم گرفته ، بدان یاد شاد کن‬‬

‫آچیلمیان اوْرکلری شاد ائله‬

.....
خب، این یکی از شعر های استاد شهریار، اگه اشتباه نکنم ماله منظومه حیدر بابایه سلام، هستش،و ترکی هم سروده شده :).

 

شعر شمارهٔ ی دوم استاد شهریار:******

شعر شهریار برای مادر

آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله یی سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می خورد

هر کنج خانه صحنه یی از داستان اوست

در ختم خویش هم بسر کار خویش بود

بیچاره مادرم

******
اممم، این یکی از شعرهای زیبای استاد شهریار در مورد مادر هستش:))).😅🎈آره دیگه!


شعر شمارهٔ ی سوم استاد شهریار:******

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود

چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی

منم که جورو جفا دیدم و وفا کردم

توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه

خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس

نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

منت به یک نگه آهوانه می بخشم

هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود

بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادیم به جان لیکن

چو آمدی همه آن دردها دوا کردی

کلید گنج غزلهای شهریار توئی

بیا که پادشه ملک دل گدا کردی

******


خب این هم از شعر های عاشقانهٔ ی زیبای استاد شهریار هستن، که تیتراژ و آهنگ پایانی سریال و مجموعه:«بانوی عمارت»، بودش و محسن چاوشی خوانده بودنش:))).
:).:))).؛))).


اینم شعر چهارم استاد شهریار:
❤❤❤❤❤

گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر

تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی

❤❤❤❤❤

این شعر یکی از تک بیتی های زیبا و خفن و قشنگ وشگفت انگیز و عجیب و غریب ایشون هستن! چقدر گفتم حالا!😅😂😄🌻🎈

خب، بانام خدا وبسم اللّه یک شعر از این استاد شهریار بگویید، با تشکر و ممونیت و چاکری فراوان:))).

پی نوشت:داشت یادم میرفت! فیلم استاد شهریار رو که سریالی و مجموعه ای هستش رو حتماً ببینبن،اسم و نامش هی *شهریاره* باعث میشه که بیشتر این استاد بزرگ شهریار شعر ایران رو بشناسید:))).

شیب ۵، پنجم_فصل و بخش دهم.سه روز برای دیدن (صرفاً و تنها برای شکستن یخ بیان).🎈🌻 :))).؛))).

صبح روز بعد با چه ها توی اتاق درس و آموزش بودیم.کلاس دوباره  غلغله وهیاهوی بود.با صدای بلند گفتم:بچه های نهم صفحه ۳۸ روان خوانی  دریچه های شکوفایی روبازکنن.بچه های  هشتم و هفتم  هم آزاد،فقط حرف وسخن اضافه زیاد نباشه.
ادامه دادم:«خب ، روناک، تو بخوان».
روناک خواند:«به نام خدا، روان خوانی دریچه های شکوفایی.هلن کلر، زنی نویسنده و نابینا است که برای درک بهتر معجزهٔ آفرینش، ما را به بهره گیری از قابلیت های وجودمان دوعوت می کند و می گوید:
گاهی اوقات فکر می کنم چه خوب است، هر روز به گونه ای زندگی کنیم که گویی فردا نیستیم.چنین نگرشی، بر با ارزش بودن لحظه های زندگی تأکید می کند.هر روز باید با شور و شوق و اشتیاق و شناخت و درک، زندگی کنیم؛ اغلب این فرصت ها از دست می رود...
دیگر، به چندین خط آخرش رسیده بود.
اگر فقط سه روز برای دیدن، فرصت داشته باشی، چطور از بینایی ات استفاده خواهی کرد؟ و باظلمتی که در شب سوم نزدیک می شود و این که می دانی خورشید هرگز دوباره برای تو طلوع نخواهد کرد، چطور آن سه روز گرانبها را خواهی گذراند؟
                 سه روز برای دیدن، هِلِن کِلِر، ترجمهٔ مرضیه خوبان فرد

گفتم:«آفرین روناک!دوتا برا مثبت میزام، یکی برای به نام خدای قبل از درس.یکیم برای خوب خواندنت».
ادامه دادم:«این متن ونوشته واقعاً نبوغ ودانایی هلن کلر رو میرسانه‌‌.ماهم ممکن بود دیروز توی قهوه خانه بمیریم، یا گرگ ها بخورمان،
پس باید استفادهٔ ی زمان حال رو کرد.نویسنده توی یه جای درس و روان خوانی گفت:«افراد بینا ، کم می بینند».بسیار هم درست گفت، چون هیچ کدام از بینا ها، به درستی بینا نیستند، مثلاً یه پسرکی برای پدرش نقاشی ای میکشه، اما هیچ توجی نمیکنی چون بینا نیست، اگه باشه اونو رد نمیکه و پاش میشینه.یا این همه چیز که دور و بر ماهست، پدر و مادر، کتاب ها، فیلم ها و... بی تفاوت از کنارش میگذریم.حالا نگاهی به بیرون بندازید،چقدر زیبا شده، چند باز تا حالا اینطوری نگاهش کردین؟!».
صفر علی که نابینا بود، خیلی خیلی بهتر از ما طبیعت بیرون را می شناخت.... زنگ تفریح به صدا در آمد. گفتم؛«خب دیگه بفرمایین بیرون... راستی...».
تا خواستم کلام وسخنی بزنم، بچّه ها مثل فشنگ در رفتند به درون حیاط!

.؛).:).

 

یادمه توی کلاس ودورهٔ ی هشتم،۸، راهنمایی بودم،زنگ ادبیات، آموزگار معلم قد بلند وعینکی ای داشتیم،با اینکه بامن یکمی لج بود،امّا خیلی خیلی دوستش داشتم.هرکی ،هرکاری که تو کلاسو اتاق آموزش میکرد،میگفت:«چقامیرزا،بیا برو بیرون،پای دفت،!».یعنی من جور نزدیک به۳۲،سی ودو نفر را می کشیدم،اوناییم که جلوی دستش شلوغی وناآرامی میکردن،میگفت چقامیرزا!

یه روز یه درسی بود،به گمانم شعر بود،اینو ۱۰هابار چند نفر خواندش،منم دیدم به من نمیرسه سرمو گذاشتم بالای میز،پس از چندین دقیقه دیدم کل کلاس زدند زیر خنده، گمان کردم بری چیزی دیگست،نگو من خوابم برده بود!

میخواست برای خوابیدن هم منو محاکه وداوری کنه! چشماش شده بود هشت،۸تا!

😂🍀

شیب ۳،سوم،صرفاً وتنها برای شکستن یخ بیان
شب از نیمه گذشته بود، از آن دست روزهای گرم تابستان بود.۲۴ ،بیشت وچهارم تیرماه ۱۳۹۷.گوشی مادرم دوبار زنگ‌خورد.خواستیم ببینیم چه کسی وشخصی است که پیامی بسیار مرموز واسرار آمیز برای مادرم آمد.نوشته بود:«*مادر حااش»*.
زنگی به آن زدیم و فهمیدیم وگرفتیم که خاله جان هستند.مادربزرگ ناخوش است و او را برده اند بیمارستان.
مادر وبردارم سراسیمه و حول حولکی به بیمارستان رفتند.
همه ناامید شده بودند.گریه و زاری،شیون وعذا، میخواستم بگویم بگذارید بمیرد، بعد وسپس اینگونه کنید!
چندین روز به همین گونه ومنوال گذشت، تا یک روز مانده به مردن مادربزرگ.خان داییمان رفت سراغ پزشک وگفت:جای امیدی هست؟!*دکتر هم گفت:*«شاید... دست خداست»*
روز بعد هم دیگر مادربزرگ مرد.مادر بزرگ وقتی مرد، همه یه پا فیلسوف بودند،یکی گفت راحت شد، بابدن نیمه فلجش.دیگر گفت خوب شد مرد،اگر کامل فلج میشد چه؟!
دیگری گفت،خدا دوستش داشت.یکی هم گفت خدا بیامرزدش،این همان مرد ۱۰۲ ساله کهن سال بود!😅خداییش بسیار دانا است!
این مرد هیچ وقت حق زندگی را مثل ومانند دیگران از وی نگرفت،آخر سرهم  نفهمیدم ونداستم،چرا آدم های به ظاهر وازروی بیرونی سالم وتندرست هستند، اینگونه فلج بودن ویا جایی از بدن را نداشتن و ازکار افتاده وخراب بودن را، نقص ولدی میدانند؟!
این مرد کهن سال، خیلی خیلی بیشتر از این فیلسوف های فامیل میداند... .:).

پی نوشت؛از زنش اولش و نخستینش تا نفس آخرش نگهداری و محافظت کرد این کهن سال مرد:).