۷۶ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است.

اول تاریکی روبشناس پس از اون سراغ روشنایی برو.توی تاریکی که میشه تنها نور باقی رو دید و توی  اعماق روشنایی که میشه یگانه سایه رو درک کرد.

خیال می کردم مرگ تنها پدیده ای است برای بدن آدم، اینکه جسم او سرد شود و دیگر جنبشی در آن اتفاق نیفتد، اما حالا میفهمم که این مرگ یکی از حالات روحی آدم است، اینکه هرروز و هرروز با یک جسد باور سرد شده مواجه میشود...

 

 

 ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

 

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن

که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

 

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است

که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

 

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

 

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست

مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

 

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن

کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

 

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی

که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

حافظ🌷

 

نوروزتان مبارک باد!

 

 

نوروز خوانی🌱🌱🌱

 

در این دنیا برای کفری کردن آدم های رذلی که می خواهند همه چیز را از آنچه که هست، برایت سخت تر کنند، راهی بهتر از این نیست که وانمود کنی از هیچ چیز دلخور نیستی.

سلام.سلام.سلام!

 

امیرِ جادوگر_تکاور باشما صحبت میکنه!

سلام. سلام.سلام و درود برتمام دوستان عزیز، به علت رفتن به خدمت سربازی ممکنه دیربه‌دیر به اینجا بیام ولی تا فرصتی پیش بیاد به اینجا سرمیزنم، باتشکرفراوان، ارادتمند شما، امیر جادوگر:).

 

 

دوستان، حیرت زده شوید! دستخط  شگفت‌انگیز من!

بنده رو نسترن خانوم دعوت کردند، که خیلی ازشون مچکرم، و بنده به شخصه همه‌ رو به این چالش زیبا دعوت میکنم!😅☁

یک حقیقت را اگر همه‌هم پنهانش کنند، روزی برملا می شود، حالا با فریاد تو، یا سکوت آن...

زمانی که جهل و فساد و ظلم این دنیا رو به تاریکی کشانده، اون وقته که خرد و خوبی و داد و عدالت و ادب نقطه هایی توی اون میدازن، هرچند کوچک، اما همون نور های کوچک اند که برای هرکس که بخواد، روشنایی رو نمایان می کنند...

در مدرسه بودیم و غیبت چند روزه ی ما، دانش آموزان و والدینشان را نگران کرده بود.توی رستوران که صبحانه را خوردیم، کارن مستقیم به سمت آبادی راند.زنگ اول بود و زری خانوم که معلم دبیرستان در شهر بود، به صورت پاره وقت به بچه ها درس میداد.وقتی به دفتر رفتیم، به طرفمان آمد و گفت:_کجا بودین شماها؟میدانینان چند روزه رفتین؟آقا معلم شما چجو ایجو به سرتان آمده؟ گفتم:_داستانش خیلی مفصله... _خو، میشنوم. _اممم‌... آقای ناظم سریع گفت:_خو بعداً بشتان سیر تا پیاز قضیه ره تعریف مکنیم، فعلاً اگر امکانش هست، برین به بچه ها بگین ای زنگ آقای بهار سر کلاس میاد و تدریس مکنن. زری خانوم اخمی کرد و رفت.آقای ناظم گفت:_حالا بعداً بشش میگیم، راسی، دکیم تو درمانگاهه، یه عالمه بشمان زنگ زده و پیام داده الآن که گوشیمه زدم تو شارژ.مکثی کرد و به سمت میز رفت و گفت:_کارن رفت کجا؟ گفتم:_رفته جمیله ره برسانه، گفتم بشش فعلاً لای حمید کار کنه، جمیله م تو روستا جاش امنه، حمید کاری نمیتوانه بکنه. آقای ناظم سرش را تکان داد و گفت:_خوبه! و جعبه ای کوچک را در آورد و گفت:_بچه زنگ اول با تو هنر دارن. و در جعبه را باز کرد و یک لوح فشرده را به دست من داد:_ای فیلم امروز بچه ها،فیلم سه کاراگاه و راز جزیره جمجمه.زحمت بکش براشان ای فیلمه بذار،بعد از طرح نقاشی. سؤالی نیست؟     جلوی خودم گفتم:_رئیس بازی شروع شد... _چیزی گفتین؟ _نه، نه. الآن میرم.چرخ های ویلچر را به جلو راندم و از اتاق معاونت به بیرون رفتم.سر کلاس رسیدم در زدم و یکی از بچه های سال نهمی در را باز کرد.با قیافه ای بهت زده به من نگاه می کرد، سریع گفتم:_بچه تا ۱۰ دقیقه دیگه بیاین  سر کلاس ای تی، ته راهرو. و روبه یکی از دختر ها گفتم:_نغمه، تونم بیا بامه تا اتاقه بری نمایش فیلم آماده کنیم.با نغمه توی راهرو به راه افتادیم.گفت:_آقا، ببخشید، ای پاهاتان چجو شکستن؟ لبخندی زدم گفتم:_حواس پرتم دیگه!  نغمه در اتاق را باز کرد.پنجره های اتاق را با  کارتن پوشانیده بودند و روی تمام وسایل آنجا را خاک گرفته بود.من به طرف پرده ی نمایش رفتم و نغمه سیم های رایانه را به برق زد.کامپیوتر با صدایی لرزان شروع به روشن شدن کرد.سپس دکمه پروژکتور زد.پرتوهای نور های مختلف از چشمی دستگاه بیرون زدند و محیط ویندوز، به نمایش در آمد.نغمه گفت:_خب، آقا ای دیگه آماده س، او فیلمی که مخوایم پخش کنیمه بدین بشم لطفاً.به طرف او رفتم و دی وی دی را به او دادم.چند دقیقه بعد بچه ها در کلاس حاضر شدند و فیلم را بایکدیگر دیدیم.نغمه پشت میز کامپیوتر نشسته بود و من هم کنار دستش.ژوپیتر جونز (توی حراجی نقاشی فیلم)در فیلم داشت می گفت:_این نقاشی نسخه ی قلابیه اونه!و این نقاشی رو فردی کشیده که هیچ وقت نمیتونه از شهرت دست بکشه. (نقاشی موج و صخره ای بود) و به حاشیه ی نقاشی که به شکل موج بود،  اشاره کرد، که امضای یک شخص را به درون نقاشی نشان میداد:_ویکتور هیوژن!