پس از گذر از رودخانهی آدینه، به بُعد کَران می رسی.آنجا هوایش تاریک است و سه ماه در آسمان می درخشند.در آنجا مردی کنار نهر آبی نشسته است و کرم های شب تاب آن اطراف را می شمارد.به او که میرسی از از شمارش می کشد و یادداشتی روی کاغذش می نویسد.بلند می شود و می گوید:_خیلی خوش آمدید.من خوبیکَران هستم.سپس دست هایش را به همدمی زند و تمام کرم های شب تاب آن اطراف به شکل یک دروازه در می آیند و سپیدی ای مطلق در برابرمان نمایان می گردد.لبخندی میزند مو می گوید:_فرزدان آدم، از این دروازه بگذرید و وارد بهشت شوید.
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
برزخ، دوزخ و بهشت. پست های باحالی بودند. خیلی خوب توصیف شون کرده بودید.
حالا بعد این ادامه هم داره یا این سری پست ها اینجا تموم میشه ؟؟؟