_اصلاً چرا باید بریم؟شاید الکی باشه... حمید این راگفت و ما وسط راهرو ایستادیم. _بابا، اگه واقعی باشه و کمک بخواد چه؟ ما که ضرری نمکنیم، نهایتش برمیگردیم دیگه.
از در حیاط خانه بیرون رفتیم و آقای ناظم گفت:_حالا باید کدام طرفی بریم؟ دختر حمید گفت:_ساختمان شورا از ای طرفه(و به طرف چپمان اشاره کرد)البته مدتیه بستنش و متروکه مانده، چند دقیقه بیشتر راه نیست.
پس از چند دقیقه به محوطهی بالای روستا رسیدیم، چندین درخت این جا و آنجا به چشم میخوردند و یک حوض مجمسه ای از زنی که کوزهای برروی شانهاش بود روبهروی ساختمان قرار داشت.حوض خالی بود و خشک و ساعت از کار افتادهای بالای منارهی ساختمان بود که روی ساعت ۳:۳۷ دقیقه، ایستاده بود.دختر حمید گفت:_ای یه ساختمانه، بانمای کارت پستالی، ای بناها اولین بار زمان قاجار ساخته شدهن و ترکیبی از هنر معماری ایرانی و اروپائیهَ.اون بالاهم یه ساعته که با اعداد یونانی و فارسی زمان ره نشان میده و...
حمید گفت:_باشه دیه، ای هی هی تعریف مکنه، بریم تو ببینیم چه خبره!
در ساختمان باز بود و برق هم نداشت.این جا و آنجا، چندین چراغ نفتی به چشم می خوردند و چلچراغی که چندین شمع نیم سوخته رویش قرار داشتند. روی یکی از دیوارهای روبهروی پنجره عکس چندین نفر که دستار و کلاه برسرداشتند به چشم میخورد.این طرف ساختمان نور بیشتری داشت.دختر حمید گفت:_فکر کنم منظورش از کلاهبهسران پشت میز، این پرترهست که اینجاست... عمامه و کلاه توی نگاره موجوده و همه پشت میز...
_حدس میزدم که میاین. صدایی در تاریکی این را گفت و صاحب صدا جلو آمد.از نوری که از پنجره میامد دختری جوان را دیدیم که شیئی دورگردنش می درخشید. آقای ناظم گفت:_مه اینه میشناسم، همونی بود که تو قطاره بود، تو یارو روستورانهم بود... هوای طوفانی.
گفتم:_آره، شما اینجا چهکار مکنین؟
شیٔ براق دور گردنش را کمی جابهجا کرد و گفت:_خب، نمیدانم از فعالیت های اخیر حاجیعلی خبر دارین یا نه، ولی درحال حاضر او مخواد سرپرستی کل ای آبادیه بدست بگیره. کارن گفت:_خو بگیره، مگه چه میشه؟
دختر کمی عصبانی شد و گفت:_مگه نمیدانین افتاده دوره داره میگه همه توی ای آبادی سهم دارن، باید معدن بزنیم، خانه های جدید بسازیم، کشاورزی جدید انجام بدیم؟ اصلاً میدانین ای کشاورزی جدیده، چقدر سطح آب رودخانه های اینجاره آورده پایین؟ وقتی میتوانستیم با گذرمسیر رودخانه ها با یکمی صبر، آبیاری محصولامان کنیم و بهترین بهره ره ببریم؟
حمید گفت:_به ما که ربطی نداره، دخترم، زود بیابریم! _پس به کی ربط داره؟ نکنه ترسیدی؟ فکرمکنی باای روشی که ای در پیش گرفته، دیگه آبی بری زمینات میمانه؟ یا فکر کردی وقتی او بشه سرپرست اینجا، کاری به کسب و کارت نداره؟ حمید گفت:_ او خیلی داره زحمت میکشه! _آره، زحمت میکشه بری منفعت خودش و نابودی ای آبادی و ده های اطراف! کارن دستی به چانه اش کشید و گفت:_از حق نگذریم، راست میگه، الآن با او معدنی که زده، کوه هارهَ تخریب کرده، رودخانه که تابستان برسه بدجور آبش کم میشه،الآن زمستانه حسش نمکنیم. من گفتم: _حالا ماباید چه کار کنیم؟ دخترپیشخدمت که باحرف های ما کمی امیدوار شده بود، گفت:_اولش ماباید گروه تشکیل بدیم، یک تیم باشیم تا مرحله به مرحله پیش بریم.تو مرحلهی اول ما تاجایی که میتوانیم باید افراد آبادیه به سمت خودمان بکشیم. سپس روبه کارن کرد و گفت:_شما باید برین اون خانومه بندبازه بیارین، خیلی به کمکش احتیاج داریم.
سپس روبه آقای ناظم کرد و گفت:_شما و همسرتان برین پزشک دهکدهره بیارین... آقای ناظم گفت:_یه لحظه وایسین مه که زن ندارم، بعدشم منظورتان از پزشک دهکده، محموده؟ _خب نامزدتان، بله دیگه، آقای محمود.
_من نامزدهم ندارم. _خو، دختر ای آقای نسبتاً کچل که دلداهی اون هستین...
_نه، نه...
دختر که دیگر عصبانی شده بود گفت:_ای هی، خوحالا هرکی مه هست، ولی ضایع ست از برخوردتان باهم دیگه که... حمید با خشم گفت:_ضایع ست که چه؟ _اصلاً هیچی، یادت باشه توام مجبوری که کمکمان کنی، چه خوشت بیاد، چه نیاد!
کارن کنار من آمد و گفت:_اینایی که توی عکسن، کیان؟ گفتم:_اینا اعضای مجلس موقت ملّی کرمانشاه اند، زمان جنگ جهانی اول. سال ۱۲۹۵.
_آها، خب او جمله ای که آلبر کامو میگفت چه بود؟
کمی فکر کردم و گفتم:_«همیشه به دوردستها فکر کن. آنجاست که حقیقت را خواهی یافت.»