۱۴ مطلب با موضوع «یکم بخندیم» ثبت شده است.

یه بار این آقا فرهاد ما ،  توی یکی از روزای آخر اردیبهشت،یه ماشین بهش میزنه و یه دست و یا پاشو میشکنه.این چن روزی تو درمانگاهه برای اینکه خونریزی داخلی نکنه یاعوارضی داشته باشه اون تصادف.بعد از سه روز  زن داییش و دختر داییش  میان عیادتش.دختر داییش یه دسته گل دستشه.زن داییش بعد از اینکه باهاش چاق سلامتی و احوال پرسی میکنه،میگه برم یه گلدان برای این گلدان بیاره. فرهاد تامیبینه دختر داییش و خودش تنهان جو گیر میشه میخواد بدون هندل تخت خودش پشته شو بلند کنه، این تا بلند میشه از روی تخت میفته زمین و همچنان پاش تو طنابی که پای کچ گرفته شو نگه داشته، گیر میکنه و سر ته میمانه.فرهاد میخنده و میگه:نترسید حالم خوبه😅دختر داییش کمکش میکنه  تا  بره روی تخت.

قبل از اینکه برن دختر داییش میگه:زودتر خوب شو، دیگه م جو گیر نشو!

این آقا فرهادهرچی تو زودتر خوب شوئه امید گرفت تو جو گیر نشوئه پرید😂

تا وکیلم از  زیمباوه نیاد من حرف نمیزنم😂

 

 

پی نوشت:اصلا چرا گفتم اینارو؟

میدانین چه مزه میده الان که دم عیده؟اینکه بری بقالی محل،تا میتانستی خرید کنیو مغازه شه جارو کنی و  وقتی بقال بگه بنویسمش تو حسابتان؟

بگی:نه بابا، کارت دارم گشنه!

پی نوشت:و باید تو اون لحظه در خواست آهنگ سس ماستو داد😂👌چون دیگه دکان داره ماستی شودو رفت💪💪😅🏃

من عاشق این هوام

ریزگردا تو هوا باشن

آفتاب زور بزنه و نور کمی بتابانه

آسمان تپیده و گرفته باشه

پشت سرهم هی سرفه بزنی از خاکی که رفته تو گلوت

و تا چشم کار میکنه هیچکس نباشه

 

فرزاد فرزین_هدفون

 

 

 

توی حیاط مدرسه آمدم، پرچم ایران اون بالا باد تکانش میداد.درون مدرسه، سرد سرد بود.مهتابی نیم سوزی هی چشمک میزد.هندزفری رو از گوشم در آوردم.خواستم به طرف اتاق کار آقای معاون برم که صدای خودش از طرف دفتر مدیر آمد:چه مخوای پسر؟
رفتم سمت دفتر.آقای باباخانی داشت با کره ی زمین بالای کمد  پرونده ها ور میرفت.گفتم:برای اسکن شناسامه آمدم.شناسامه م رو بهش نشان دادم.گفت پس کپیای شناسامه کجاس؟گفتم آقا تا اینجا آمدم یه دانه کافی نتی باز نبود،ساعتای ده آمدم،اما باز بودن کافی نتیا، حال نداشتم😂،روبش را به مدیر کرد و گفت:دستگاه چاپگر کار مکنه؟مدیر با دیدن من اخمش را در هم کرد:آره،فکر کنم کار مکنه.همراه معاون به سمت آزمایشگاه رفتیم.از چند در تو در تو گذشتیم تا به بایگانی رسیدیم.معاون گفت:دیر آمدی...تقصیرتانم نیست بچه های مدرسه امیرالمومین همه بی خیالن.
یکمی با دستگاه کپی زورکرد،و کپی ای از شناسامه ام گرفت.
رفتیم تو اتاقش.یه زن هی بهش زنگ میزد و میگفت:کرمی که خواستین،فقط کارتونش عوض شده.
از مدرسه رفتم بیرون.آقای معاون پس از یه ساعت کارمو راه انداخت.از فرعی ای داشتم میگذشتم که صدایی آمد.در کوچه یه پسر داشت نزدیک دختری میشد.گفتم:آقایون با ما کاری داشتن؟ نمیدانم چرا گفتم آقایون؟😅پسر درشت هیکلی بود.دختر خیلی ترسیده بود.پسر جلو آمد.گفتم:اگر نمخوای با تمام دندانات خداحافظی کنی،زود برو.
پسرگفت:برو به تو ربطی نداره.گفتم :خودت خواستی.آمدم جلو و اوهم آمد.مستقیم در چشم هایم نگاه کرد.روبه دختر گفتم:شما برو خواهر.یه سیلی زیر گوشش خواباندم.میخواست بامشت مرا دراز کند که پا گذاشتم فرار.😂.از این کوچه به آن کوچه.پسرک زود خسته شد،اما صدای نعره هایش می آمد:اگه نگرمت بلفنجک،کر بوگم نیم!¹

پ.ن:۱.اگر نگیرمت ریز نقش،پسر بابام نیستم

۳۰۰۰تا دوست دارم

*به یاد ب ای که از اول دبستان یاد میدهند مثل بابا،بابایی که آب داد و نان داد و ب ای که بلوط و بابا را هم معنا کرد*

مورگان و تونی استارکآخر انتقامجویان پایان بازی،بعداز مرگ مرد آهنی،کلاه آهنی مرد آهنی رو آوردن،یه فیلم توش ظبط شده بود،مردآهنی برای دخترش مورگان گذاشته بود،گفت:۳۰۰۰تا دوست دارم،چه وقته که دیگه باعدد نمیگیم دوستداشتنامانه؟

۳۰۰۰تا دوست دارم

من دیروز فکر کردم روزه پدره ها😅خیلی عجییه گوشیم دیروز زده بود سه شنبه ۲۶ ام بهمن ماه،امروزم ۲۶ام بهمن ماهه،یعنی میشه تو حلقه زمانی گیر کرده باشم مثل دکتر استرنج؟😄☕

خب خب خب،چه هدیه ای برای روز پدر خریدین؟به حضرت عباس هرکی بگه جوراب خریدم هم از وسط نصف میکنم هم از پوستش جوراب درست میکنم😂🏃بابا من خودم جوراب پام نیست😁🌼

پی نوشت۱:بابا فکر کنم هی بریم سراغ جوراب بهتره،خیلی گران شده همچی،اون همه سال یکمی ارزان تر بود نسبت به الان هی جوراب میخریدیم،الانم جوراب😄🎈

پی نوشت ۲:اگر هدیه نخریدین،عیب نداره بابا،ما باید دل هایمان کنار هم باشه،پدر و فرزند با یکدیگر متحد،ای حرفا چیه؟اون گیف استارک هارم گبر آوردم

 

یاس_نامه ای به فرزند

حرف های پرتغالی_عشق پانزده سالگی

این آقا فرهاد ما یه روز در روزهای زمستانی سال ۶۳،در ایام نوجوانی،دختر داییشو میبینه،آقا فرهادم که میبینه یه دل نه صد دل عاشقش میشه،هرروز به یه بهانه میره در خانشان،یه بار میوه میخره،یه بار نذری میبره درخانشان،سرتانه درد نیارم یک بار هم دختر داییشو ندید تا اینه که  یه بار خودشو با دوچرخه از درمنزلشان با درختی تصادف میکنه،دستو پاش زخم و زیلی میشن،از صدای دادو فریادش دختر داییش میاد بیرون،کسیم جز اون خانه نیست،میاردش تو او زخماشو پانسمان میکنه،این آقا فرهاد بهم گفت انقدر سفت و خشن بستتش،که انگار نمک پاشیدن روش😅اما گفت از اون صحنه که نفس خورد تو صورتم،زیبا تر ندیدم.

 

رضا یزدانی_پانزده سالگی

دوستان یعنی چه این؟چه شده که انقدر  مردم از گرانی استقبال می کنند؟
تا وقتی چیزی گران تر میشود ،بیشتر میخرند‌.
همساده ای داریم ما،تا دیروز فرق دورشکه و خودرو را نمی دانست،هر ماشینی را میدید،میگفت پیکان است یا دیگر میگفت پراید،دگر خیلی از مغزش کار میکشید میشد پژو ۴۰۵،حالا می آید ماشین میخرد،گران که شود بفروشد.تا دیروز ترخینه میخورد،الان روزی یه گوسفند می بلعد،خدای گوسفندان تورا بگیرد خون خوار،که هم خون مردم را میخوری و هم خون گوسفندان را.
فردا پس فرداهم همین آقا،ماشین هایش را به ما میفر‌وشد.سرمایه داری بیداد میکند.
بعد هم می آیند می گویند چرا مملکت ما پیشرفت نمی کند؟
تمام توانمان را به کار بسته ایم برای کلاه گذاشتن بر سر مردم،کجا داریم میرویم ما؟


پی نوشت۱: یک جور سوپ محلی کرمانشاه‌.
پی نوشت ۲:الان یادم آمد،آقا شیرینی بدین،یه تیبا خریده بود،تصادف کرد😂الان خوب از قیمتش افتاده❄🌳😁

پی نوشت ۳:نانوایی سنگکی ای هست،اون روز که نانو گران گران،از خوشی داشت میمرد،نمیدانست که همین خنده هاشه که داره میزنه،گریه هاییه که باید فردا بکنه😂آقا سبیلشم زده بود،پول چکار نمیکنه با آدما😀

یادمه توی کلاس ودورهٔ ی هشتم،۸، راهنمایی بودم،زنگ ادبیات، آموزگار معلم قد بلند وعینکی ای داشتیم،با اینکه بامن یکمی لج بود،امّا خیلی خیلی دوستش داشتم.هرکی ،هرکاری که تو کلاسو اتاق آموزش میکرد،میگفت:«چقامیرزا،بیا برو بیرون،پای دفت،!».یعنی من جور نزدیک به۳۲،سی ودو نفر را می کشیدم،اوناییم که جلوی دستش شلوغی وناآرامی میکردن،میگفت چقامیرزا!

یه روز یه درسی بود،به گمانم شعر بود،اینو ۱۰هابار چند نفر خواندش،منم دیدم به من نمیرسه سرمو گذاشتم بالای میز،پس از چندین دقیقه دیدم کل کلاس زدند زیر خنده، گمان کردم بری چیزی دیگست،نگو من خوابم برده بود!

میخواست برای خوابیدن هم منو محاکه وداوری کنه! چشماش شده بود هشت،۸تا!

😂🍀

شیب،۲ صرفاًوتنها برای شکستن یخ بیان
از سرپیچی که گذشتیم،رسیدیم به دوتا تک درخت،که نمیدانم چه درختانی هستند،مانند ومثل لیلی ومجنون کنارهم بودند،شایدهم فامیل وقوم وخویش بودند،حالا هرچه!
به ما چه که چه کاره اند!؟مگر مانانشان میدهیم!؟
خب ،از دوتاقبرستان های روستا های همجوار ودیواربه دیوار گذشتیم،رسیدیم به خانه ای بسیار بزرگ که متعلق به پیرترین مرد آبادی،یعنی محمدولی خان نامدار بود.آقا برایتان بگویم که این تا زنش بود هی عذاب وآزارش میداد.زنی بود با دومتر قد.اما این از خدا بی خبر اورا به زیر گور و قبر برد.خانه ای بسیار کوچک داشت.هیچی برایش نمی خرید.حالا این خان خانان ،جناب فرمانفرما زن جوانی گرفته است نگو ونپرس‌.خانه را از قله ی کوه‌ تا پایین آبادی و رودخانه ونهر کشانده است.به قول یارو گفتنی، زنش اورا قد تیره بسته است.خب دیگر،خواستیم برویم پدربزرگ گرام وعزیز را ملاقات ودیدن فرماییم، که نبودش،رفته بود خانه داییمان،یعنی همان پسرش... .:).

پی نوشت:می گویند این محمد ولی خان،۵۵،پنجاه وپنج،سال بیشتر ندارد،اما من آماده وحاضرم شرط ببندم که،۱۰۲ سال دارد، زیرا درون تمام خاطرات ویادهای پدربزرگم،که ۸۳،هشتادوسه سال دارد حضور دارد و هست!😅🎈