۷۷ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است.

اول تاریکی روبشناس پس از اون سراغ روشنایی برو.توی تاریکی که میشه تنها نور باقی رو دید و توی  اعماق روشنایی که میشه یگانه سایه رو درک کرد.

زندانی از پشت پنجره تمام حیاط روبه روی سلولش را می دید، هوا ابری بود، اما نه‌از باران‌خبری بود و نه برف، تمام سبزه های شبنم زده‌ی شب بر اثر برف، برف های باقیمانده‌ی روی زمین را می بلعیدند...

 

سلام.سلام.سلام!

 

امیرِ جادوگر_تکاور باشما صحبت میکنه!

سلام. سلام.سلام و درود برتمام دوستان عزیز، به علت رفتن به خدمت سربازی ممکنه دیربه‌دیر به اینجا بیام ولی تا فرصتی پیش بیاد به اینجا سرمیزنم، باتشکرفراوان، ارادتمند شما، امیر جادوگر:).

 

 

دوستان، حیرت زده شوید! دستخط  شگفت‌انگیز من!

بنده رو نسترن خانوم دعوت کردند، که خیلی ازشون مچکرم، و بنده به شخصه همه‌ رو به این چالش زیبا دعوت میکنم!😅☁

یک حقیقت را اگر همه‌هم پنهانش کنند، روزی برملا می شود، حالا با فریاد تو، یا سکوت آن...

این روزها از همه چیز حرف میزنند ، ولی یک نفر  برای این همه ی چیزها نمیگوید برای چه؟! مثل بودن یک پاسخ، بدون سؤال...

زمانی که جهل و فساد و ظلم این دنیا رو به تاریکی کشانده، اون وقته که خرد و خوبی و داد و عدالت و ادب نقطه هایی توی اون میدازن، هرچند کوچک، اما همون نور های کوچک اند که برای هرکس که بخواد، روشنایی رو نمایان می کنند...

در مدرسه بودیم و غیبت چند روزه ی ما، دانش آموزان و والدینشان را نگران کرده بود.توی رستوران که صبحانه را خوردیم، کارن مستقیم به سمت آبادی راند.زنگ اول بود و زری خانوم که معلم دبیرستان در شهر بود، به صورت پاره وقت به بچه ها درس میداد.وقتی به دفتر رفتیم، به طرفمان آمد و گفت:_کجا بودین شماها؟میدانینان چند روزه رفتین؟آقا معلم شما چجو ایجو به سرتان آمده؟ گفتم:_داستانش خیلی مفصله... _خو، میشنوم. _اممم‌... آقای ناظم سریع گفت:_خو بعداً بشتان سیر تا پیاز قضیه ره تعریف مکنیم، فعلاً اگر امکانش هست، برین به بچه ها بگین ای زنگ آقای بهار سر کلاس میاد و تدریس مکنن. زری خانوم اخمی کرد و رفت.آقای ناظم گفت:_حالا بعداً بشش میگیم، راسی، دکیم تو درمانگاهه، یه عالمه بشمان زنگ زده و پیام داده الآن که گوشیمه زدم تو شارژ.مکثی کرد و به سمت میز رفت و گفت:_کارن رفت کجا؟ گفتم:_رفته جمیله ره برسانه، گفتم بشش فعلاً لای حمید کار کنه، جمیله م تو روستا جاش امنه، حمید کاری نمیتوانه بکنه. آقای ناظم سرش را تکان داد و گفت:_خوبه! و جعبه ای کوچک را در آورد و گفت:_بچه زنگ اول با تو هنر دارن. و در جعبه را باز کرد و یک لوح فشرده را به دست من داد:_ای فیلم امروز بچه ها،فیلم سه کاراگاه و راز جزیره جمجمه.زحمت بکش براشان ای فیلمه بذار،بعد از طرح نقاشی. سؤالی نیست؟     جلوی خودم گفتم:_رئیس بازی شروع شد... _چیزی گفتین؟ _نه، نه. الآن میرم.چرخ های ویلچر را به جلو راندم و از اتاق معاونت به بیرون رفتم.سر کلاس رسیدم در زدم و یکی از بچه های سال نهمی در را باز کرد.با قیافه ای بهت زده به من نگاه می کرد، سریع گفتم:_بچه تا ۱۰ دقیقه دیگه بیاین  سر کلاس ای تی، ته راهرو. و روبه یکی از دختر ها گفتم:_نغمه، تونم بیا بامه تا اتاقه بری نمایش فیلم آماده کنیم.با نغمه توی راهرو به راه افتادیم.گفت:_آقا، ببخشید، ای پاهاتان چجو شکستن؟ لبخندی زدم گفتم:_حواس پرتم دیگه!  نغمه در اتاق را باز کرد.پنجره های اتاق را با  کارتن پوشانیده بودند و روی تمام وسایل آنجا را خاک گرفته بود.من به طرف پرده ی نمایش رفتم و نغمه سیم های رایانه را به برق زد.کامپیوتر با صدایی لرزان شروع به روشن شدن کرد.سپس دکمه پروژکتور زد.پرتوهای نور های مختلف از چشمی دستگاه بیرون زدند و محیط ویندوز، به نمایش در آمد.نغمه گفت:_خب، آقا ای دیگه آماده س، او فیلمی که مخوایم پخش کنیمه بدین بشم لطفاً.به طرف او رفتم و دی وی دی را به او دادم.چند دقیقه بعد بچه ها در کلاس حاضر شدند و فیلم را بایکدیگر دیدیم.نغمه پشت میز کامپیوتر نشسته بود و من هم کنار دستش.ژوپیتر جونز (توی حراجی نقاشی فیلم)در فیلم داشت می گفت:_این نقاشی نسخه ی قلابیه اونه!و این نقاشی رو فردی کشیده که هیچ وقت نمیتونه از شهرت دست بکشه. (نقاشی موج و صخره ای بود) و به حاشیه ی نقاشی که به شکل موج بود،  اشاره کرد، که امضای یک شخص را به درون نقاشی نشان میداد:_ویکتور هیوژن! 

نمیشه جلوی معنا و شادی رو گرفت ، یه روزی، توی لحظه ای، تو یه جایی خودشونو نشون میدن مثل قطرات جوهری که روی کاغذ واژه ها رو‌ میزسازند.