۲۹ مطلب با موضوع «چرند و پرند» ثبت شده است.

_اصلاً چرا باید بریم؟شاید الکی باشه... حمید این راگفت و ما وسط راهرو ایستادیم. _بابا، اگه واقعی باشه و کمک بخواد چه؟ ما که ضرری نمکنیم، نهایتش برمیگردیم دیگه.‌
از در حیاط خانه بیرون رفتیم و آقای ناظم گفت:_حالا باید کدام طرفی بریم؟ دختر حمید گفت:_ساختمان شورا از ای طرفه(و به طرف چپمان اشاره کرد)البته مدتیه بستنش و متروکه مانده، چند دقیقه بیشتر راه نیست.
پس از چند دقیقه به محوطه‌ی بالای روستا رسیدیم، چندین درخت این جا و آنجا به چشم می‌خوردند و یک حوض مجمسه‌ ای از زنی که کوزه‌ای برروی شانه‌اش بود روبه‌روی ساختمان قرار داشت.حوض خالی بود و خشک و ساعت از کار افتاده‌ای بالای مناره‌ی ساختمان بود که روی ساعت ۳:۳۷ دقیقه، ایستاده بود.دختر حمید گفت:_ای یه ساختمانه، بانمای کارت پستالی، ای بناها اولین بار زمان قاجار ساخته شده‌ن و ترکیبی از هنر معماری ایرانی و اروپائیهَ.اون بالاهم یه ساعته که با اعداد یونانی و فارسی زمان ره نشان میده و...
حمید گفت:_باشه دیه، ای هی هی تعریف مکنه، بریم تو ببینیم چه خبره! 
در ساختمان باز بود و برق هم نداشت.این جا و آنجا، چندین چراغ نفتی به چشم می خوردند و چلچراغی که چندین شمع نیم سوخته رویش قرار داشتند. روی یکی از دیوارهای روبه‌روی پنجره عکس چندین نفر که  دستار و کلاه برسرداشتند به چشم میخورد.این طرف ساختمان نور بیشتری داشت.دختر حمید گفت:_فکر کنم منظورش از کلاه‌به‌سران پشت میز، این پرتره‌ست که اینجاست... عمامه و کلاه توی نگاره موجوده و همه پشت میز... 
_حدس میزدم که میاین. صدایی در تاریکی این را گفت و صاحب صدا جلو آمد.از نوری که  از پنجره میامد دختری جوان را دیدیم که شیئی دورگردنش می درخشید. آقای ناظم گفت:_مه اینه میشناسم، همونی بود که تو قطاره بود، تو یارو روستورانه‌م بود... هوای طوفانی.
گفتم:_آره، شما اینجا چه‌کار مکنین؟
شیٔ براق دور گردنش را کمی جابه‌جا کرد و گفت:_خب، نمیدانم از فعالیت های اخیر حاجیعلی خبر دارین یا نه، ولی درحال حاضر او مخواد سرپرستی کل ای آبادیه بدست بگیره. کارن گفت:_خو بگیره، مگه چه میشه؟ 
دختر کمی عصبانی شد و گفت:_مگه نمیدانین افتاده دوره داره میگه همه توی ای آبادی سهم دارن، باید معدن بزنیم، خانه های جدید بسازیم، کشاورزی جدید انجام بدیم؟ اصلاً میدانین ای کشاورزی جدیده،  چقدر سطح آب رودخانه های اینجاره آورده پایین؟ وقتی میتوانستیم با گذرمسیر رودخانه ها با یکمی صبر، آبیاری محصولامان کنیم و بهترین بهره ره ببریم؟
حمید گفت:_به ما که ربطی نداره، دخترم، زود بیابریم! _پس به کی ربط داره؟ نکنه ترسیدی؟ فکرمکنی باای روشی که ای در پیش گرفته، دیگه آبی بری زمینات میمانه؟ یا فکر کردی وقتی او بشه سرپرست اینجا،  کاری به کسب و کارت نداره؟ حمید گفت:_ او خیلی داره زحمت میکشه! _آره، زحمت میکشه بری منفعت خودش و نابودی ای آبادی و ده های اطراف!   کارن دستی به چانه اش کشید و گفت:_از حق نگذریم، راست میگه، الآن با او معدنی که زده، کوه هارهَ تخریب کرده، رودخانه که تابستان برسه بدجور آبش کم میشه،الآن زمستانه حسش نمکنیم. من گفتم: _حالا ماباید چه کار کنیم؟ دخترپیشخدمت که باحرف های ما کمی امیدوار شده بود، گفت:_اولش ماباید گروه تشکیل بدیم، یک تیم باشیم تا مرحله به مرحله پیش بریم.تو مرحله‌ی اول ما تاجایی که میتوانیم باید افراد آبادیه به سمت خودمان بکشیم. سپس روبه کارن کرد و گفت:_شما باید برین اون خانومه بندبازه بیارین، خیلی به کمکش احتیاج داریم.
سپس روبه آقای ناظم کرد و گفت:_شما و همسرتان برین پزشک دهکده‌ره بیارین... آقای ناظم گفت:_یه لحظه وایسین مه که زن ندارم، بعدشم منظورتان از پزشک دهکده، محموده؟ _خب نامزدتان،  بله دیگه، آقای محمود. 
_من نامزدهم ندارم. _خو، دختر ای آقای نسبتاً کچل که دلداه‌ی اون هستین...
 _نه، نه... 
دختر که دیگر عصبانی شده بود گفت:_ای هی، خوحالا هرکی مه هست، ولی ضایع ست از برخوردتان باهم دیگه که‌...  حمید با خشم  گفت:_ضایع ست که چه؟ _اصلاً هیچی، یادت باشه توام مجبوری که کمکمان کنی، چه خوشت بیاد، چه نیاد!
کارن کنار من آمد و گفت:_اینایی که توی عکسن، کیان؟ گفتم:_اینا اعضای مجلس موقت ملّی کرمانشاه اند، زمان جنگ جهانی اول. سال ۱۲۹۵.

_آها، خب او جمله ای که آلبر کامو میگفت چه بود؟

کمی فکر کردم و گفتم:_«همیشه به دوردست‌ها فکر کن. آنجاست که حقیقت را خواهی یافت.»

 

حمید گفت:_به‌نظرم بریم مسواک بزنیم و بخوابیم، چیزخاصی نیست، شماهام دیه برین خانه‌تان. گفتم:_باشه خو، ولی دیگه نیای ها از محل کارمان ماره بربایی..‌. دوباره صدای نفس‌کشیدن بلند شد.حمید رنگ از رویش پرید و گفت:—نظرتان چیزه همراه باهم یک سری به اتاق های ای‌خانه بندازیم، لیوانی چای‌نبات هم بنوشیم و بعد برین؟
پشت سر‌حمید حالی که هریک از ما ‌لیوانی چای‌نبات در دست داشتیم، به اتاق ها‌سرزدیم.دختر حمید جرعه‌ای از چای‌نبات اش راسرکشید و گفت:_هی مه از اول روزی که آمدیم اینجا بشت گفتم بابا یه صداهایی میاد،... به اتاقی بزرگ رسیدیم که پراز کمد و آیینه و لوازم آرایشی مردانه و زنانه بود.حمید گفت:_فکر نکنم از اینجا بوده باشه.به اتاق دیگری رسیدیم پراز کتاب._نچ.کتابخانه‌هم نیست.از اتاق نمایش و اتاق ورزش و چند اتاق دیگر‌هم گذشتیم تا سرآخر به انباری بزرگی رسیدیم.همه‌چیز آنجا به‌هم ریخته بود و گوشه کنار آنجا تابلویی به‌چشم می‌خورد‌.خواستیم از اینجا هم برویم که صدا از زیریکی از وسایل آنجا بلند شد.به‌طرف آن وسیله رفتیم و روبه‌رویش ایستادیم.آقای ناظم گفت:_واقعاً باید بدانیم او زیره چیزه؟ کارن گفت:_مگه خودت نگفتی باید باترسامان روبه‌رو بشیم؟ 
_ولی آخه... دختر حمید به میان حرفش پرید و گفت:_آره دیگه، آقا فرشید مه بشتان ایمان دارم، یعنی همه‌ی ما داریم! آقای‌ناظم با‌شجاعت عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و محکم گفت:_آرره! سپس ملحفه‌ی روی اسباب را برداشت.رایانه‌ای قدیمی با نمایشگری خاک‌گرفته پدیدار شد.آقای ناظم گفت:_یه‌کامپیوتره! دختر حمید گفت:_آره، یه رایانه‌ی قدیمیه، بابا هی ای مال خودمان بوده، یا هی ‌اینجا بوده؟ حمید گفت:_نه‌، مال‌ما‌نیست. کارن گفت:_ای خاموشه، پس چجوری صداش میامد؟! با گفتن این حرف صدای کامپیوتر بلند شد و محیط ویندوز ایکس پی، نمایان شد. آقای ناظم گفت:_پنجره‌بالا آمد! و صفحه هایی را که در نوار پایین بازشده بودند، نگاه کرد. _انگار یکی داشته یه چیزیه تایپ می‌کرده. و با ماوس روی آن ضربه زد. متنی به این شرح نوشته‌شده بود:

 
               درحال عبور از دیده‌گانی بیمار و عفونت کرده
                پنج شش نفردرآنجا پشت میز کلاه‌برسر کرده  

 


 آقای ناظم شعر را خواند و گفت:_کی اینه نوشته؟ حمید گفت:_واقعاً عجیبه، کی میتوانه بوده باشه؟ اصلاً بری چه نوشتَدِش؟
گلویم راصاف کرد و گفتم:_اونی که اینه نوشته، اینجا بوده و ماره می دیده، چون چند لحظه بعد که آمدیم توی اتاق، کامپیوتر روشن شده و رو حالت آماده باش هم بوده، چون صفحه هاش بسته نشدند. کارن بشکنی روبه‌من زد و گفت:_آره، خوب آمدی، ولی انگیزه‌ش از ای کار چه‌بوده؟ دیده‌گان عفونت کرده چیزه؟ یا پنج‌ شیش نفر کلاه به‌سر؟  دخترحمید که تاالآن ساکت بود، گفت:_ شاید مخواد چیزیه پیدا کنیم یا کمک کسی کنیم، فکرکنم مه بدانم پنج‌شیش کلاه به‌سر پشت میز، کیا هستند؟! 

 آقای ناظم ابروانش را درهم کشید و گفت:_مه که تا وکیل نیاد حرف‌... حمید با مشتش به صفحه ای فلزی که عمودی ایستاده بود ضربه زد و بلافاصله پس از ضربه دستش را با آن یکی دستش گرفت و روبه دخترش گفت:_چه بگم بشت آخه؟ صد دفعه بهت نکفتم اینجا یه فویل آلومنیومی نازکی بزار، آمدی آهن ورقه گذاشتی؟ دختر حمید گفت:_خو بابا چه‌کار کنم مه، ده بار به کارن گفتم، نیاورده.البته اونم کارش سنگینه... _راسی، کارن کجاست؟ تو بیمارستانه، جامان گذاشت، هرچیم بشش زنگ میزنم، جواوگو نیست، ای معنیش چه میتوانه باشه؟! دختر حمید کتابش را دربغلش جابه‌جا کرد و گفت:_فکر کنم به خاطر شوخی ای که باشش کردم ناراحت شده... به میان حرفش پریدم و گفتم:_ببخشید، میشهَ بدانم چه شوخی ای کردین؟ حمید بالحن تندی گفت:_نه، نمیشهَ بدانی...خو، بریم سراغ بحث اصلی خودمان، جمیلهَ، کجاست؟ گفتم:_باور کنید نمی‌دانیم، ازصبح تاحالا ندیدیمش. _شماره‌شه که دارین، زود زنگ بزنین! _ما...  صدایی از پشت در موتورخانه همه‌ی مارا ازجا پراند:_دست نگه‌دارید! درموتورخانه باقیژقیژی بازشد و درآستانه‌ی در، کارن باپالتویی زرشکی رنگ، دیده میشد.کارن دوباره گفت:_دست نگه‌دارید، دست نگه‌دارید، دست نگه‌دارید، دست... حمید از جایش بلند شد و گفت:_ای هی، ای چیزته هی حرف تکرار مُکنی؟ اصلا‍ً توکجا‌بودی؟ الآن چجوری آمدی؟ سپس روبه‌دخترش کرد و گفت:_مگه آمدیم پایین، درهَ پشت سرمان نبستی؟ دخترِحمید گفت:_به تصورم یادم رفت خوب ببندمش! _خرگهَ سرم ادس تو*. دوباره روکرد به‌کارن و گفت:_خب، چرا تو آمدی اینجا؟ کارن پالتواش را مرتب کرد و گفت:_ایناره آزاد کن برن، دیگه مدارکی درکار نیست، جمیله همشه انداخت تو آب! حمید با تعجب گفت:_تو از کجا میدانی؟! کارن گفت:_نه دیگه، همین قدرش زیاد بشت گفتم! حمید که به‌نظرنمی‌آمد که متقاعد شده باشد، ولی پاشد و به طرف ماآمد و دست هایمان را بازکرد و گفت:_قبل از رفتن، بیاین یه چیزی بخورین، شام بخورین، بعد کارن می رسانته دان. من و آقای ناظم به طرف آسانسور رفتیم و کارن و حمیدهم، با پله‌ها رفتند.دخترحمید هم باماآمد و گفت:_باید مه زود بیام بالا، تا راهنمایی‌اتان کنم. باهم بالا آمدیم و به طرف خانه حمید رفتیم.با کمک آقای ناظم و دخترِ‌حمید با ویلچرم از پله‌ها، بالا رفتیم و توی راهرو رسیدیم‌.دخترِحمید گفت:_از این طرف. و از میان چند اتاق گذشتیم و به اتاق بزرگی رسیدیم که به تالاری میمانست و میزبزرگی به شکل مستطیل کنار پنجره هایش بود و دورتادور آن صندلی بود.حمید کنار یکی از شومینه ها ایستاده بود، و دوباره زودتر از ما رسیده بود!، گفت:_ما صبحانه ره روی زمین مخوریم، ناهارم روی زمین مخوریم. آقای ناظم پرسید:_شام هم روی زمین مخورین؟ _آره، البته بعضی وقت‌ها. سپس به طرف میزآمد و گفت:_بنشینید، خواهش مکنم.همگی پشت میز نشستیم و آقای ناظم یکی از صندلی هارا برای جای من، برداشت.میز پر بود از غذاهای مختلف، رشته پلو و لوبیا پلو، خورش خلال و خورش قیمه، سالاد های مختلف و... حمید گفت:_خدایا، سفره‌ی هیچ کدام از بنده ها و مخلوقاتته، بی برکت نگذار. و به رسم مهمان نوازی خودش شروع به خوردن کرد و ماهم روبه سقف سر تکان دادیم و  مشغول خوردن شدیم.کارن از یکی از اتاق های آنجا، که گویا دستشویی بود بیرون آمد و دست هایش را خشک کرد و گفت:_ای خدا، جای جمیل... ج ج ج، جمال خالیه! می خواست بگوید جمیله، حمید هم سرش را بلند کرد و گفت:_جمال کیه؟ _یکی از دوستامه، لوبیا پلو خیلی دوست داره! و ما می دانستیم جمیله لوبیا پلو دوست دارد. و پشت میز نشست.آقای ناظم جلوی دهانش را گرفت و در گوش من گفت:_راستی، اسم دخترحمید چیهَ؟ _ولا* نمی دانم. آقای ناظم روبه دخترحمید گفت:_ خانوم، میشه اون پارچ نوشابهَ رَه به من بدید؟  دخترحمید، آن طرف میز بود و داشت کتابش را ورق می زد، سرش را بلند کرد و گفت:_چه؟ با من بودید؟  آقای ناظم لبخندی زد و گفت:_بله، مگه چندتا خانوم اینجا هستند؟! _آها، راست میگید، بله، بفرمایید. و پارچ نوشابه را به آقای ناظم داد.آقای ناظم می خواست تشکر کند که یکدفعه صدای مرموزی فضارا دربرگرفت، گویا صدای نفس کشیدن بود، ولی بسیار بلند.کارن گفت:_ای صدای چه بود؟ حمید که خود اوهم ترسیده بود گفت:_ن... نمیدانم ولا.غذاتانه بخورین فعلاً، بعداً می فهمیم چه بوده! صدای چند بار دیگر هم آمد، اما بسیار یواش. غذایمان را تمام کردیم و از حمید تشکر کردیم. آقای ناظم   پارچ نوشابه را برداشت و شروع کرد به ریختن نوشیدنی برای خودش و گفت:_امشب ما چند غذای خوشمزه خوردیم، و الهی شکر. همه بایکدیگر گفتیم:_الهی شکر! آقای ناظم پارچ را روی میز گذاشت و ادامه داد:_و خیلی هم ترسیدیم، به گمانم باید با او صدا روبه‌رو بشیم. و نوشابه اش را سر کشید و لیوانش را روی میز گذاشت. _چه او صدا واقعی باشهَ، چه نباشهَ!

 

پی نوشت: پاورقی ها: _۱_خرگهَ سرم ازدس تو!: خاک توی سرم از دست تو!

  _۲_وَلا: والا، به خدا

هوا داشت تاریک می شد که، زنگ مدرسه به صدا در آمد. روبه بچه ها گفتم:_خو خسته نباشید بچه ها، سال اولیا درس ۱تا ۴ امتحان علوم دارین شنبه.سال دومیا یه کار گروهی کار و فناوری بیارین، هر گروه، یه کار عملی.سال سومی هام، برای نگارش، یه متن نامه نگارانه به کسی که شگفتی زندگیتانه بنویسین بیارین.آخر هفته ی خوبی داشته باشین.بچه ها خداحافظی کردند و رفتند.از در کلاس بیرون رفتم و آقای ناظم را دیدم که داشت در های اتاق ها را می بست و چراغ ها را خاموش می کرد.با هم در مدرسه را قفل کردیم و در امتداد کوچه به راه ،افتادیم.در بریدگی کوچه که بودیم که یکدفعه وانت نیسان آبی رنگی جلویمان پیچید.حمید از پشت فرمان با چوبی در دست پیاده شد و گفت:_زود سوار شین! آقای ناظم گفت:_بری چه باید سوار شیم؟ چون ای یه گروگان گیریه! به زور هر دویکان را به پشت وانت برد و در باربندش را برویمان بست.به حمید پشت در گفتم:_فکر نمکنی با ای سقف باز پشت وانت، امکان فرار ما وجود داره؟! _فکر اونجاشم کردم، شما اوقدر احمق نیستین که بخواین خودتانه تو سرعت از یه خودروی باربر پرت بدین پایین! و پشت ماشین نشست و با سرعت حرکت کرد.بدون هیچ ترمزی می راند و روی دست انداز ها میزد.پس از حدود ۱۰ دقیقه به خانه ای پر از درخت رسیدیم.حمید  از ماشین پیاده شد و گفت:_زود دره ببند دخترم، تا کسی نفهمیده! و  در باربند وانت را باز کرد و ما را پیاده کرد.دختر حمید آمد.حمید گفت:_آقایانه راهنمایی کو اتاق مهمانان ویژه!الآن نری بذاریش تو صفحه ات همه ی فالوورات ببیننش!   دختر حمید گفت:_بابا، فارسیشه خو بگو، بگو دنبال کننده هات ببیننش!  _باشه خو، هی دنبال کننده، نذاریش نگاش کنن، فردا بشمان بگن آدم دز!        آقای ناظم سریع گفت:_خو همی کارم کردین دیگه!     حمید عصبانی گفت:_چه گفتی او؟  دختر حمید گفت:_راسی بابا اتاق مهمانان ویژه کجا بود؟! حمید گفت:_کره دختر گلم، تو انقد کلته تو کتاباته، هی در مورد، تر از رؤیا ها، درد های عشق شکست خورده و رنج هایی که لایقان صبور از دست نالایقان می کشند میخوانی، ، یکمی تو ای خانه بگرد، بدانی اتاق مهمانان ویژه کجاس!؟مکثی کرد و ادامه داد:_میشه موتور خانه!  _ولی بابا یادمه اوباری خاله اینا آمده بودن، گفتی او اتاقه که مبل داره اتاق مهمانای ویژه س، یادمه گفتین رو مبله بشینن یادش میره تا زیاد شیرینی و میوه بخور... حمید بین حرفش پرید گفت_بسته دیگه، چنی حرف میزنی؟ ببرشان متورخانه دیگه، اتاق مهمانان ویژه! _باشه بابا، پس اتاقی که خاله اینا رفتن نه... به طرف زیر زمین خانه رفتیم، من گفتم:_اینجا که پله داره، مه چجوری با ای ویلچرمه بیام پایین؟ دختر حمید گفت:_نگران نباش، هم آسانسور داریم و هم سطح شیب دار، سطح شیب دار یا آسانسور؟ گفتم:_خو از آسانسور برم راحت ترم. دختر حمید گفت:_باشه خو، اصلاً همه با آسانسور میریم! آقای ناظم  نگاهی به اتاقک کوچک آسانسور کرد و گفت:_همه جا میگیریم توی آسانسور؟ _آره کره، یکمی مهربان تر! توی آسانسور مهمربان جای گرفتیم و دختر حمید در سمت راست ، من در وسط و آقای ناظم در سمت چپ قرار گرفتیم.تکمه ی آسانسور در سمت چپ بود.دختر حمید دستش را دراز کرد ولی هرچه کرد به آن نرسید.دختر حمیدبه آقای ناظم  گفت:_لطفاً میشه دکمه ره بزنین بریم پایین، دستم بشش نمیرسه.     آقای ناظم با اکراه تکمه ی آسانسور را زد و یکدفعه با سرعت پایین رفتیم و اتاقک نگه داشت.با سره گیجه به طرف اتاق موتور خانه رفتیم و حمید در آنجا منتظرمان بود.دختر حمید گفت:_بابا، تو چجوری آمدی؟ حمید لبخندی زد و گفت:_فرزندم، مه از طریق راه پله آمدم.  یک صندلی پشت به ما گذاشت و گفت:_زود بشین اینجا! و به آقای ناظم اشاره کرد.سپس دسته های ویلچر مرا گرفت و به پشتی صندلی چسباند و من و آقای ناظم را با طناب، به هم وصل کرد.یک صندلی دیگر  را چرخاند کنار ما گفت:_حالا بگین جمیله کجاست!

در مدرسه بودیم و غیبت چند روزه ی ما، دانش آموزان و والدینشان را نگران کرده بود.توی رستوران که صبحانه را خوردیم، کارن مستقیم به سمت آبادی راند.زنگ اول بود و زری خانوم که معلم دبیرستان در شهر بود، به صورت پاره وقت به بچه ها درس میداد.وقتی به دفتر رفتیم، به طرفمان آمد و گفت:_کجا بودین شماها؟میدانینان چند روزه رفتین؟آقا معلم شما چجو ایجو به سرتان آمده؟ گفتم:_داستانش خیلی مفصله... _خو، میشنوم. _اممم‌... آقای ناظم سریع گفت:_خو بعداً بشتان سیر تا پیاز قضیه ره تعریف مکنیم، فعلاً اگر امکانش هست، برین به بچه ها بگین ای زنگ آقای بهار سر کلاس میاد و تدریس مکنن. زری خانوم اخمی کرد و رفت.آقای ناظم گفت:_حالا بعداً بشش میگیم، راسی، دکیم تو درمانگاهه، یه عالمه بشمان زنگ زده و پیام داده الآن که گوشیمه زدم تو شارژ.مکثی کرد و به سمت میز رفت و گفت:_کارن رفت کجا؟ گفتم:_رفته جمیله ره برسانه، گفتم بشش فعلاً لای حمید کار کنه، جمیله م تو روستا جاش امنه، حمید کاری نمیتوانه بکنه. آقای ناظم سرش را تکان داد و گفت:_خوبه! و جعبه ای کوچک را در آورد و گفت:_بچه زنگ اول با تو هنر دارن. و در جعبه را باز کرد و یک لوح فشرده را به دست من داد:_ای فیلم امروز بچه ها،فیلم سه کاراگاه و راز جزیره جمجمه.زحمت بکش براشان ای فیلمه بذار،بعد از طرح نقاشی. سؤالی نیست؟     جلوی خودم گفتم:_رئیس بازی شروع شد... _چیزی گفتین؟ _نه، نه. الآن میرم.چرخ های ویلچر را به جلو راندم و از اتاق معاونت به بیرون رفتم.سر کلاس رسیدم در زدم و یکی از بچه های سال نهمی در را باز کرد.با قیافه ای بهت زده به من نگاه می کرد، سریع گفتم:_بچه تا ۱۰ دقیقه دیگه بیاین  سر کلاس ای تی، ته راهرو. و روبه یکی از دختر ها گفتم:_نغمه، تونم بیا بامه تا اتاقه بری نمایش فیلم آماده کنیم.با نغمه توی راهرو به راه افتادیم.گفت:_آقا، ببخشید، ای پاهاتان چجو شکستن؟ لبخندی زدم گفتم:_حواس پرتم دیگه!  نغمه در اتاق را باز کرد.پنجره های اتاق را با  کارتن پوشانیده بودند و روی تمام وسایل آنجا را خاک گرفته بود.من به طرف پرده ی نمایش رفتم و نغمه سیم های رایانه را به برق زد.کامپیوتر با صدایی لرزان شروع به روشن شدن کرد.سپس دکمه پروژکتور زد.پرتوهای نور های مختلف از چشمی دستگاه بیرون زدند و محیط ویندوز، به نمایش در آمد.نغمه گفت:_خب، آقا ای دیگه آماده س، او فیلمی که مخوایم پخش کنیمه بدین بشم لطفاً.به طرف او رفتم و دی وی دی را به او دادم.چند دقیقه بعد بچه ها در کلاس حاضر شدند و فیلم را بایکدیگر دیدیم.نغمه پشت میز کامپیوتر نشسته بود و من هم کنار دستش.ژوپیتر جونز (توی حراجی نقاشی فیلم)در فیلم داشت می گفت:_این نقاشی نسخه ی قلابیه اونه!و این نقاشی رو فردی کشیده که هیچ وقت نمیتونه از شهرت دست بکشه. (نقاشی موج و صخره ای بود) و به حاشیه ی نقاشی که به شکل موج بود،  اشاره کرد، که امضای یک شخص را به درون نقاشی نشان میداد:_ویکتور هیوژن! 

۱ ساعتی میشد که به کرمانشاه رسیده بودیم.ماشین کارن دم در یک رستوران نگه داشت.سر در رستوران نوشته بود:غذا خوری هوای طوفانی، در هرساعتی اینجا غذا پیدا می شود! خانومی هم دم در بود و آنجارا جارو می کشید و هدفونی به گوش داشت.
پشت یکی از میزهای غذا خوری نشستیم.هوای بیرون شباهت هایی به نام رستوران داشت.ابری و با بادی نسبتاً تند.کارن گفت:_داشتم می گفتم، من فقط اوناره رساندم، ای حرفیم که دختر حمیدی زده، واقعاً دروغه.او به درو به بقیه گفته میخوایم ازدواج کنیم، یه جور لاف زنی کرده!
دختر دم در جارو را کنار در گذاشت، هدفون را دور گردنش انداخت، و دفترچه و خودکارش را در آورد و به سمت آن طرف میز ما که منظره ای طوفانی پشتش قرار داشت، آمد.خانوم گفت:_خب، خیلی خوش آمدید، چه چیزی میل دارید؟غذاهایی که سرو می کنیم رو، روی هر میز نوشتیم!
همگی نگاهمان را به روی میز انداختیم، مثل بعضی وقت ها که چیزهایی را سالهاست وجود دارند، نمی بینیم.کارن گفت:_به نظرم این گزینه اولیه... دختر گفت:_به نظر من، با توجه به شرایط روحی شما، نیمروهای لیمویی خوشحال کننده مان رو پیشنهاد میدم، این نیمرو های لیمویی صد در صد خوشحالتان میکنه!کارن گفت:_خب، هموناره بیارید. دختر گفت:_و نوشیدنی؟ من سریع گفتم:_با این نیمرو های لیمویی خوشحال کننده معمولاً چه چیزی نوشیده میشه؟ دختر گفت:_شربت آلبالو. _پس همون رو بیارید. خانوم گارسون رفت و دوباره هدفون را روی گوشش گذاشت.جمیله گفت:_که اینطور.پس چرا رساندیشان؟به نظر وضعت خوب میاد... آقای ناظم گفت:_فکرکنم... کارن میان حرفش پرید و گفت:_من راننده ی اونام، نمیدانتستم که دنبال شمان.ای لباسای گران قیمتم، مال شرکت اوناس... ولی خیلی بشم میاد ها!
آقای ناظم دوباره گفت_فکر کنم... دختر با سینی ای در دست آمد.تقریباً کل بدنش را سینی فرا گرفته بود.دختر به میزما رسید و غذا ها و نوشیدنی هار روی میز چید و گفت:_امیدوارم از خوردن این خوراکی ها لذت ببرید، احتمالا‍ً شمارو از توی طوفان در بیارند‌.
دختر دوباره  رفت و آهنگی را که گویا از هدفونش پخش می شد را با خود زمزمه میکرد.آقای ناظم سه باره گفت:_فکر کنم ای همون دختره س که تو قطار دیدیمش، همو آهنگه م زمزمه مکنه... 
دختر پیشخدمت صدایش دوباره نجوا گونه میامد:_حالم چه خوبه باتو، دارم خودم هواتو، بیاکه، همه چی خوبه باتوووو، همه چی خوبهههه....

 

کنار پنجره بایگانی بیمارستان بودیم‌.من روی ویلچر نشسته بودم، جمیله گفته بود هنگام آوردن ما از دریاچه، آن یکی پاب من هم شکسته است.جمیله گفت:_او روز که پدرم مخواست زمیناره از حمید بخره، یعنی هی اسمش بود، فقط مانده بود پوله بشش بده، که دزدیدنش ازش پولاره.حمید هم ازمان شکایت کرد...وقتی شکایت کرد تازه فهمیدیم که پولاره خودش دزدیده، اونم شکایت ازمان کردتا زمینا و خانه مانه که خودش پولشه ازمان دزدیده بوده، پس بگیره... تو ای وقت بود که مه فکری به سرم زد، ایکه خودمانه بکشیم الکی و نزاریم مشتری بیاره بالای خانه و زمینا‌... الانم حمید میدانه من و پدرم زنده ایم، تا اینجام دنبالمان کرده.جمیله به ماشین بنز آبی رنگ توی محوطه بیمارستان اشاره کرد.روبه جمیله کردم و گفتم:_چند نفرن؟ جمیله گفت:_چهار نفر، خودش و دخترش و زنش، یه نفرم هست فکر کنم راننده شانه. دوباره گفتم:_کارن چه؟بشش گفتی زنده ای؟ _نه، نگم بهتره،یه زندگی جدیده داره شروع مکنه، فکر کنم مخواد عروسی بکنه... متعجب گفتم:_با کی؟ _افسانه، دختر حمید... یکدفعه صدای گام هایی تند از پشت در بایگانی آمد.جمیله گفت:_زود باش باید بریم، دارن میان! _کیا؟   جمیله که داشت آقای ناظم را بیدار می کرد، گفت:_حمید و خانواده ش! _مگه مخوان چکار کنن؟!   _هرکاری که فکرشه بکنی و فکرشه نکنی!   آقای ناظم چشمهایش را مالید و گفت:_چه خبره اینجا؟ گفتم:_باید بریم، او دره باز کو! و به سمت آن یکی در بایگانی اشاره کردم.                 حالا توی راهروی بیمارستان بودیم.به سرعت داشتیم می رفتم.از چند پیچ گذشتیم و به حیاط بیمارستان رسیدیم.باد تک تاب بیمارستان را تکان میداد.دم دمای صبح بود.نزدیک در بیمارستان بودیم و می خواستیم خارج شویم که صدایی آشنا مارا نگاه داشت:_جمیله! جمیله من و ویلچر و خودش را به آن سمت کرد.آقای ناظم گفت:_کارن؟! و ادمه داد:_باورم نمیشه!  کارن پشت در باز شده ی ماشینش بود.کتی ارغوانی رنگ به تن داشت و عینکی دودی هم در دست چپش.زیر چشمی جمیله را دیدم، اشک در چشهایش حلقه بسته بود،لبخندی هم برلب داشت.به آقای ناظم گفتم:_حیاطای بیمارستانا،خیلی قشنگن، خیلی...

 

 

دریافت

بابک جهانبخش_طهران(تهران).:)).

چشم هایم را یواش یواش باز کردم.نور زرد رنگ  فانوسی کنار دستم می تابید.کف یک اتاق دراز کشیده بودیم.آقای ناظم آن طرف فانوس خر و پوف می کرد.نگاهی به دور و برمان انداختم:کمد هایی بلند، دو طرفمان را در ردیف هایی مرتب، گرفته بودند.ناگهان صدای بهم خوردن یواش در آهنی ای به گوش رسید و پس از آن صدای تق تق کفش هایی که گویا زیره ای تخت داشتند.سایه ی یک فرد که کلاه بالا پوشش را بر سرش انداخته بود، پدیدار شد.سایه همین طور داشت بزرگ و بزرگ تر می شد، صدای تق تق کفش ها هم همین طور.صاحب سایه از بین کمد های ردیف کنار آقای ناظم بیرون آمد و جلوی ما ایستاد.کلاه هودی و شال زرد رنگ دور صورتش را در آورد و قیافه ی جمیله آشکار شد.جمیله صدایش را صاف کرد و گفت:_سلام آقا معلم، جاتان خوب بود؟ بالاخره بایگانی بیمارستانه، ولی از هیچی بهتره! گفتم:_تو مایه از توی دریاچه نجات دادی؟ با صورت سرخ اش که از سرما یخ زده بود، و کاملاً از عمل خیرخواهانه اش رضایت داشت اوهومی گفت و سرش را بالا و پایین کرد.

روی سطح یخی دریاچه را لایه ای برف نازنک پوشانده بود و می درخشید.از جایم پاشدم و گفتم:_از کدام طرف بریم؟ دست آقای ناظم را گرفتم و کمک کردم که بلند شود.آقای ناظم گفت:_فکر کنم اونجا یه دری باشه، از اوجا میشه رفت بیرون.به هر قدم که بر می داشتیم، صداهایی قرچ قرچ زیر پایمان می آمدند.آقای ناظم گفت:_نشکنه یهو بریم زیر آب؟! با خنده گفتم:_نه کوره، نترس، خیلی محکمه! و چند ضربه با پاهایم روی یخ دریاچه زدم.به ثانیه ای نکشید که یکدفعه ترک هایی روی سطح اش به وجود آمدند، لبخند تلخی زدم و گفتم:_خیلی سفت تر از ای چیزا نشان میداد! تقریباً چند متر به محوطه ی تنیس که دورتا دورش را درخت کاری کرده بودند، مانده بود، سرعتمان را بیشتر کردیم، ترک یخ هرلحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد،هنوز یک متر به زمین  تنیس مانده بود که ناگهان یخ زیر پایمان شکست و هردو به زیر آب رفتیم و میدانستم نه من شنا بلدم نه آقای ناظم...

شبح فقط چند متر باما فاصله داشت.در جای جای بدنش مانند ستارگان می درخشید.آقای ناظم بلند گفت:_فرار کنیم! و به آن طرف شهربازی که سالنی بزرگ بود، رفتیم.روی سردرآن نوشته بود:_تالار آینه ها.آقای ناظم سریع در آنجارا باز کرد و با آمدن من فوری بست.دورتا دور تالار را آینه های تمام قد و بزرگی گرفته بود که تا سقف می رسیدند.چلچراغی بربالای سقف روشن بود و نوری زرد رنگ از آن ‌پخش می شد.آقای ناظم گفت:_فکر کنم نمیتانه بیاد اینجا! و یک قدم جلو رفت.با گذاشتن این گام کل تالار خاموش شد.آقای ناظم هراسان گفت:_مه کاری نکردم ها! _خیلی تاریکه، بزار یه چیزی روشن بکنم...  دست در جیبم کردم و کبریتی را در آوردم و آن را روشن کردم.حالا اطرافمان را روشن کرده بود._خوب شد ای کبریته داشتم ها... یکدفعه صدایی نجواگونه به گوش رسید.گویا دونفر داشتند با یکدیگر صحبت می کردند.گفتم:_صدای چیزه به نظرت؟ _شاید مال ای اتاقه باشه...بنظرم زودتر بریم بهتره. _آره موافقم! چند قدم جلوتر رفتیم که نوری قرمز برسرمان تابید و تصویرهای کج و معوجمان بر روی آینه های سالن افتاده بود.چندقدم دیگر.این بار نوری سبزرنگی تابیدن گرفت.تقریباً به ته تالار رسیده بودیم.نجوا همچنان ادامه داشت.آقای ناظم به  آخرین آیینه که روبه روی ما قرار داشت اشاره کرد و گفت:_بازم یارو شبحه اینجاس! گفتم:_فکر کنم ای آینه که تصویر شبحه افتاده توش در باشه، زود بازش مکنیم و میزنیم بیرون، خو؟ و ادامه دادم:_باشمارش مه، ۱،۲،۴! و با دو به طرف آینه که شبح درونش بود رفتیم.انگار دم در آنجا پر از یخ بود، چون تا پایمان به آنجا رسید لیز خوردیم و هردو به آینه خوردیم و آیینه شکست و به بیرون افتادیم.حالا بروی سطح یخ زده ی یک دریاچه بودیم..‌.