۳۰ مطلب با موضوع «روز مهم و مناسبت» ثبت شده است.

۱۳ بدر

 

 

آمیخته شد نگاه من با نوروز 

با هر گل این بهار آتش افروز 

تا سال دگر دست به دستت باشم 

صد سبزه گره زدم به یادت امروز 

 

 

 ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

 

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن

که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

 

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است

که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

 

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

 

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست

مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

 

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن

کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

 

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی

که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

حافظ🌷

 

نوروزتان مبارک باد!

 

 

نوروز خوانی🌱🌱🌱

 

سلام. سلام.سلام و درود برتمام دوستان عزیز، به علت رفتن به خدمت سربازی ممکنه دیربه‌دیر به اینجا بیام ولی تا فرصتی پیش بیاد به اینجا سرمیزنم، باتشکرفراوان، ارادتمند شما، امیر جادوگر:).

سال نو مبارک، امیدوارم امسال برای همه امان سالی باشه پر از زیبایی، باران، امید، معنا، عشق و‌...🎆

 

جناب حافظ سر سفره ی عید خیلی حرف قشنگی زدند به نظرم، توی فال فرمودند:

حافظ بد است حال پریشان تو ولی

بر بوی زلف دوست پریشانت نکوست

 

دریافت

حسین صفامنش_نوروز

چند روز پیش عیادت از پدربزرگ:کوچه ها پر از آب باران شده بود، هوا داشت به شردی می گرایید.به خانه دایی که پدر بزرگ در آنجا اقامت دارد رفتیم.دایی گفت:_بوگه مان، چن گله سرطان دری.الآن چند گله و توموریله ناو پتی در آوردنه‌.پدر بزرگ وقتی مارا دید واقعاً انرژی گرفت.دایی گفت:_ای شماهاره دید ها، دوبار رفت دستشویی!
دایی چند کتاب هم به من داد(انقدر به آنها نگاه کردم، حتی کتاب آشپزی هم داد!)

خرید ناموفق کتاب:_کنار بانک کشاورزی، یک واکسی دیدم.گفتم الآن مثل ویلی ونکا مینشینم و کفش هایم واکس می خورند.آقای واکسی، واکس و چند جور ماده ی مختلف به کفشم زد.وسطای کارش گفتم:_چقدر باید تقدیم کنم؟ گفت:_قابلت نداره، ۳۰ هزار تومن! روبرم را کردم آن طرف.زیر لب گفتم:_یا ابولفضل، یا عیسی مسیح! و نگاهی به توی کیف انداختم، ۳۰ هزار تومن به آقای واکسی دادم، موقع رفتن آقای واکسی گفت:_اصلاً قابلتم نداشت! با لبخند گفتم:_فکر کنم باید یارانه هارو افزایش بدن!
تقریباً چند ده هزاری و چند پول پایین تر از ده هزاری در کیفم بود.به سمت پاساژ سروش می رفتیم، کتابفروشی هایش باز بودند ولی کرکره اش تا نیمه بسته بود.خواهرم گفت:_اول دفعه بریم موکته بخریم، کتاب هم میایم می خریم‌.
به سمت ویزیری به راه افتادیم(البته با هزار جور آدرس گرفتن!)یک پادری گرفتیم، و از خیابان وزیری(سه راه نواب) بالا رفتیم، به چند دکان سرزدیم، و آخرسر به دکانی رفتیم، که مردی لر زبان،که گفته بود پول دوخت و متری پنج هزار تومنش را هم نمی گیرد، رفتیم.مرد گفت:_اینا در واقع گلیمن، نه موکت. گفتم:_پس گلیمن اینا!گفتم:_ لر یعنی دانایی! مرد گفت:_ای نخایی که برای بسته بندی گلیما استفاده مکنیم، پشم گوسفنده، و نخی چند لایه ی قهوه ای، ماننده پاپیون دور گلیم لوله شده بست.
سپس به فروشنده ی لوازم تحریری رفتیم، مرد یه عالمه کتاب از تاریخ ایران هم داشت‌.دکتر مصدق، نگین سیاست ایران، سفرنامه جیمز موریه و... و ملت عشق هم داشت.از او تقویمی خریدیم، و دوعدد هزاری پس داد، بعد گفتیم این پاکت پولا چقدرن؟ پیرمرد گفت:-سه، نه دو تومن! گفتیم نمیشه این دهزاری رو بهتان بدیم، شما، خرد پسش بدین، پول پاکتم حساب. _نه، به هیچ وجه، من اونم به زور واسه شما پیدا کردم! دو تا هزاری را به او دادیم، و نوشت افزار فروش با رضایت به هزاری ها نگاه می کرد...
و اصلاً هم پولی برای خریدن کتاب نمانده بود!

دیروز، در کوچه ی بسیار خلوت خودمان:_دم دمای غروب بود، در واقع بین غروب و شب، آسمان ابری، به قول شاعر آسمانش را تنگ گرفته در آغوش(آقای اخوان ثالث، برای پاییز بود ، برای آخرای زمستان به کار برده شد!)، همه ی دکان های دور اطراف بسته بودند و فقط چند دکان باز بودند.از کنار در داشتم کوچه و خیابان را تماشا می کردم، یک سگ سفید رنگ با خونسردی از کنار خانه ها می گذشت و به کوچه ی دیگر رفت.یکدفعه از همان جایی که سگ سپید رنگ(چند رنگ زرد هم داشت)رفته بود، دختر همسایه ی کتاب خوان، با جعبه ای شیرینی در دست، پیدایش شد.گفتم:_اِ، سلام، شمایین؟ فکر کردم اشباح دارن تو کوچه پرسه میزنن! دختر همسایه ی کتابخوان گفت:_سلام، رفته بودم یکم شیرینی بخرم، آخه ذخیره های شیرینیم، روبه پایان بود، الآن وقت کردم و رفتم خریدم.و برای تعطیلات نوروز.
کتابی بالای جعبه ی شیرینی بود.دختر همسایه ی کتابخوان گفت:_دارم اون کتابی که پیشنهاد بهم دادین، میخوانم، پدر بزرگ من سیمرغ بود، چقدر قشنگه، اسم همه ی شخصت هاش پرنده هان!باید مراقب طبیعت باشیم، خیلی قشنگه وقتی حالشان خوبه رستم توی میدان شهرشانم، قوی و نیرومنده و دیو سفید ضعیف!
مکثی کرد و ادامه داد:_خو، برای تعطیلات چه کتابی ره پیشنهاد میدین؟
گفتم:_مه خودم دارم یه کتابی ره میخوانم، همین چند دقیقه پیش گذاشتمش زمین، شمام اگه خوشتان آمد بخوانینش، اسم کتاب دختر گمشده ست،یه داستان تریلر، نوآره!پر از چیزهای سیاه و سفید و معمایی!
_داستان تریلر و نوآر یعنی چه؟ 
گفتم:_خودمن همین چند دقیقه پیش فهمیدم(ویکی پدیا و ایران کتاب)، در فرانسوی به معنای سیاه و داستان تریلر، داستانی پر ماجرا است که مخاطب را تا آخر با داستان همراه می کند و تا مدت ها پس از پایان کتاب، همچنان داستانش با ماست.
_عجبا، خیلی جالبه پس، میخوانش بعد از این کتاب. و کتاب را نشان داد، گفتم:_راستی، دلهره آور هم هست. _بله...، خداحافظ، عیدتان هم مبارک باشه. _نوروز شماهم مبارک، خدانگهدار.
و چند دقیقه بعد در خانه اشان به شکل دلهره آوری، بسته شد.

فیروز، یوزپلنگ  همیشه پیروز

 

 

فیروز یوزپلنگ همیشه پیروز فیروز تو مشکلات که از روزی که بدنیا آمدی، جنگیندی، نشان دادی که با همه ی سختی هاهم میتوان نعره ای از امید را سر داد ، به یک پیروز، تبدیل شد.تو همیشه پیروزی، به خاطر ، بودنت با آن قل های دیگرت، نگرانی های مادرت، اشک های پرستارت، نعره ی امیدی که در دل های همه ی ماها باقیست... :).

 

پی نوشت : برای تو که کوچک بودی با امیدی بزرگ، برای فیروز همیشه پیروز:).

حجم سپید

 

برف می بارید

و بازهم برف می بارید

آنقدر بارید و بارید تا اینکه 

همه جارا به یک حجم سپید تبدیل کرد

 

 

پی نوشت۱:عکس رو دیروز به تاریخ ۲۵٫۱۰٫۱۴۰۱، در کرمانشاه گرفتم😅❄

پی نوشت ۲:این شعر، یا داستان یا هرچی که میشه اسمش رو گذاشت، شبیه داستان بود که کورالاین(کتاب کورالاین) تو کامپیوتر باباش نوشت:دختر آنقدر رقصید و رقصید تا پاهایش به سوسیس تبدیل شد، پایان

پی نوشت ۳:

 

فرزاد فرزین_ردپا

روزی روزگاری بود، روزگاری خدا بود و خورشید نبود.یکی هم بود و یکی نبود و غیر از خدا هیچکس نبود.آقا کوچولو گوزنه و مادرش، توی سرما زندگی می کردند،جایی توی کوه های زاگرس،بعضی وقت ها هم البرز.آقا گوزن کوچولو خیلی ناامید بود از این وضع و می گفت این سرما دیگه پایانی نداره،  ولی مادرش خیلی امیدوار بود، به نور و امید و گرما و آمدن شوهرش،آخه شوهرش رفته بود به سمت شمال غرب، جایی که گوزن ها پرواز می کردند و بسته ها رو می رساندند..یک روز که هوا به اوج سرما رسیده بود، گوزن کوچولو فکر می کرد شبه، آخه همیشه شب بود، یکدفعه روشنایی گرما بخش و زرد رنگی از پشت کوه ها بیرون آمد، انگار دیگه همه چیز فرق کرده بود، انگار دیگه با آمدن خورشید و روشنایی گرما بخشش، نور امید آمده بود....

***************

یلداتون مبارک، البته یکمی هم دیر شد😅، ولی بازهم مبارک، ۱۳۰۰ سال به این سالها،،  دیشب هوا صاف بود ولی از اویل صبحه که هوا ابریه و داره باران می باره، باران سرد🎄❄🌀

 

خب حالا چند بیت از حافظ رو هم بخوانین:

 

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی

هر جا که روی زود پشیمان به درآیی

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش

آدم صفت از روضه رضوان به درآیی

شاید که به آبی فلکت دست نگیرد

گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی

جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح

باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد

وقت است که همچون مه تابان به درآیی

بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی

تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی

حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو

بازآید و از کلبه احزان به درآیی

***

فکر کنم  فلسفه ی یلدا همین که اندیشه نکنیم و امیدوار باشیم:)

سلام.سلام.سلام:).
امروز روز بزرگداشت، کسی است که  از کلمات آبنبات میساخت، بر این که یوسف گم گشته باز می آید کنعان و غم نباید خورد، ایمان داشت،و جان شیفته عشق بود،جان شیفته ی امید بود، جان شیفته غم نخوردن، و.... حافظ شیرین سخن هستنش(حالا مثلاً کسی نمی دانست😂🍁).

:خب شعری از حافظ ******

به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

******
شعری دیگر******

به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

******

گر آن ترک شیرازی:

******

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق نا تمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

******

و:یوسف گم کشته با آید به کنعان غم مخور
وین سر شوریده بازآید به کنعنان غم مخور


پی نوشت: یوسف گم گشته باز آید به کنعان یکمی بهش توجه بشه،خیلی توش معنیه...

۱۸سال پیش همین موقع ها بود،یک جادوگر به دنیا آمد...جادوگری به نام امیر،که یکی از جادوهاش امیدواری به همه چیزه،یه سپر مدافع که به همه میدتش:).  دیگه تولدمه😅همین! 🎂🌈🎈🎁🎊🎉🎍🎐🎆🎁🎆🎐📗📗📗

 

پی نوشت:جوایز تولد به صورت  نقدی و غیر نقدی پذیرفته میشود، زود بیارین بالا هدیه هاتان رو😊😅🍭🍃