۴ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است.

روی سطح یخی دریاچه را لایه ای برف نازنک پوشانده بود و می درخشید.از جایم پاشدم و گفتم:_از کدام طرف بریم؟ دست آقای ناظم را گرفتم و کمک کردم که بلند شود.آقای ناظم گفت:_فکر کنم اونجا یه دری باشه، از اوجا میشه رفت بیرون.به هر قدم که بر می داشتیم، صداهایی قرچ قرچ زیر پایمان می آمدند.آقای ناظم گفت:_نشکنه یهو بریم زیر آب؟! با خنده گفتم:_نه کوره، نترس، خیلی محکمه! و چند ضربه با پاهایم روی یخ دریاچه زدم.به ثانیه ای نکشید که یکدفعه ترک هایی روی سطح اش به وجود آمدند، لبخند تلخی زدم و گفتم:_خیلی سفت تر از ای چیزا نشان میداد! تقریباً چند متر به محوطه ی تنیس که دورتا دورش را درخت کاری کرده بودند، مانده بود، سرعتمان را بیشتر کردیم، ترک یخ هرلحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد،هنوز یک متر به زمین  تنیس مانده بود که ناگهان یخ زیر پایمان شکست و هردو به زیر آب رفتیم و میدانستم نه من شنا بلدم نه آقای ناظم...

باران شبانه:هوا تاریک تاریک است، ساعت چند دقیقه مانده به شش عصر، پژو (۴۰۵، اس ال ایکس)سفید رنگی با چراغ های روشن و برف پاکن های به کار، بالای کوچه ایستاده، دختر همسایه خمیازه کش با برادرش کنار خانه هستند و او می گوید:_ فکر کنم خودشه، ولی ماشینش پژو نبود، پرایدی بود... برادرش که موهای بوری دارد و چشمان آبی اش زیر تیر چراغ برق می درخشد می گوید:_واقعاً عجیبه. از در خانه ی آقای شیخی، همسرش بیرون می زند و اطراف را نگاهی می اندازد، و چیزی دراز را که در پارچه ای پیچانده به دست راننده ی ماشین می دهد و به سرعت دور می شود، از اطراف پنجره های ماشین که دارد دور میشود دود بلند شده بود...

در پارک دوستان:من و خپل(یکی از دوستان)، در پارک دوستان پشت صندلی های میز شطرنج نشسته ایم، روی میز اثری از خانه های شطرنج نمانده و فقط چند خط است که به صورت دستی برای بازی چوز(دوز) روی میز کشیده اند.صدای آمد و رفت تاب می آید، نجوا هایی با خنده، انگار یک نفر دارد با کسی پشت گوشی اش حرف می زند.خپل دارد با فندک آشپزخانه اشان که جرقه زن اش خراب شده ور می رود، یکدفعه صدای تاب کم می شود و پس از چند لحظه ‌مردی با کاپشن خلبانی و شش جیب به پا و و هیکلی، از پله های طبقه سوم پارک پایین می آید(پارک سه طبقه است و به صچرت پلکانی بالا می رود)، دارد سیگار قهوه ای رنگی می کشد و دود تمام چهره اش را پوشانده، سمت خیابان می رود و سوار موتور برقی کوچکی، از آن مال پیک غذا ها، می شود و می رود، چند لحظه بعد دختری که به نظر دانشجو می آید از پله ها پایین می آید، به سمت ما آمد و گفت:«مه سوار تابه بیم اویژ ایره بی؟». گفتم:_نه، فکر بکم تازه هاتو. سرش را بالا و پایین کرد و رفت.خپل گفت:_قلمشه جا گذاشت.به طرف خیابان رفتم تا قلمش را پس بدهم، اما اثری از دختر نبود، به طبقه دوم پارک برگشتم و گفتم:_نماندش. خپل فندک را که حالا درست شده بود روشن کرد و گفت:_اِ؟ هی حسی بشم می گفت او که تاب می خورد، او مرده نبود..

چسب رازی: نزدیکی های میدان آزادی بودم(کاراژ هم می گویند)، که پیر مردی را دیدم که یک عالمه وسیله داشت.گفتم:_ای چسب رازی قطره ایان چنی؟ گفت:_پانزه تومن. چند مرد آن طرف ایستاده بودند و با یکدیگر حرف می زدند. یکی از آنها می گفت:_ و گیان منالم قسم، اوسا ایمه عروسی گردایمن، ایجوره نوی، مه خوم قزانی خورش سوزی دام، عروسی گردم، ژن گمیژ فره خوشحال ایژ بی، ولی کر و دویتیل الآن تا چهل سالَگی توان خویان درس بکن، ی کرهگه تواید لوتی بوری، دتگه ژل دیده نو صورت خوی، دتگه دی فکر کید پیاگه بیل گیتس باید دی قبل عروسی چند گله مال و ماشین بیاشوتن، کرهگیژ و اوه بدتر... با صدای فروشنده به خودم آمدم و گفتم:_ یه دانه همینا بشم بده، نزدیک چند دقیقه تعارف کرد که:_نیتواید بیده، ولا قاولت نیره، تن قرآن... بعد هم در پاکتی چشب را گذاشت و به دستم داد.به کوچه امان رسیدم و دیدم در یکی از خانه های بالا دستی شلوغ است، گویا دوباره آقای شیخی را زده بودند و همسایه ی اش را این بار...

 

پی نوشت یک:منال:فرزند، بچه

اوسا:آن سال.   خورش سوزی:خروشت سبزی، قرمه سبزی.   ژن گمیژ:همسرم هم، زنم هم.  قزان:قابلمه کر:پسر دویت و دت:هر دو به معنای دختر. لوت:دماغ 

 

پی نوشت ۲:پاتریشای تنها، کتابصفحه های پاتریشای تنها ، کتابعکس هایی از کتاب پاتریشای تنها، کتاب رو تمام کردم، دختره هم عاشق سرهنگ شده بود اما یه جورایی غرورش اجازه نمیداد که بروزش بده تا اینکه خواهر سرهنگ نقشه ای میکشه تا اون یخش رو آب کنه... کتاب در اطراف جنگ جهانی دوم میگذره، یک بار هم در بمباران پاتریشان شجاع میشه و با دلاوری روحیه س همه رو حفظ میکنه😅📘❄🌀🍁🍂

 

 

شازده کوچولو: از خیابان داشتم رد میشدم که بساط کتابفروشی را دیدم. هرچه نگاه کردم شازده کوچولو را ندیدم که یکدفعه صاحبش آمد و گفت:_دنبال شازدهَ کوچولو میگردی؟
گفتم:_شما چجو فهمیدین؟ گفت:_چون هی به اوجایی که بود نگاه نکردی، بعضی چیزایی ره که مخوایم جلوی چشممانه و نمی بینیمش!
گفتم:_چنیه شازده کوچولو؟ گفت:_۶۵ تومن.
گفتم:_ چنی گران شده! آقای کتابفروش گفت:_چه گران نشده؟ مه دوماهه کرایه خانه ندادم، با طناب از پشت بام خانه مان میرم بالا تا صاحب خانه گم نبینتم. گفتم:_ای داد بی داد!...خو چهل باشمان حساوش بکو. _۶۰. _۴۵ تومن!  _۵۵. _۵۰تومن. دی میبرمش! پول را دادم دستش و کتاب را داد دستم، پول را بوسید و بالای پیشانی اش گذاشت و گفت:_ خدا روزیت بده جووان.
گفتم؛_خیلی خیلی مچکرم، خدانگهدار. کتابفروش در آخرین لحظه گفت:_جووان، شازده کوچولو راه های خوبیه بشت نشان میده!.
انگار آقای کتابفروش مثل خوده شازده کوچولو  آدم کوچولو بود...

توی انباری:دیروز، توی انباری یک کتاب با نام پاتریشای تنها و فیلمی با عنوان سه کاراگاه و راز قصر وحشت پیدا کردم‌. صحنه ی آخرش هی جلوی چشمانم است که ژوپیتر کلاهی را که با آن میتوانست نقشه ی خانه را بخواند بر سر گذاشت و گفت:_این خونه با یه جور بخار همه چیزش کار میکنه، استفن تریل واقعاً یه نابغه بوده!
کتابی را که پیدا کردم شروع کردم خواندن، وقتی بازش کردم بوی نم دلچسبی میداد و همه ی جلد و صفحه هایش از آبی که به آنها خورده بود چروک بود و شبیه کاه شده بود.کتاب درمورد دختریست که میخواهد به دروغ به همسایه های فضولش بگوید میخواهد ازدواج کند اما دیگر در دامش افتاده و نمی تواند سر باز بزند و مرد هم که سرهنگ ارتش است به وی علاقه مند می شود، تا اینجاشو خواندم😅عمه اش هم باخبر میشه و توی روزنامه آگهی اینکه میخوان ازدواج کنن رو مینویسه...

صبح آدینه(امروز):ساعت ۶:۳۲ دقیقه ی صبح است ،مه رقیقی همه جارا گرفته، پیرمرد سبیل نیچه ای و مربی بدنساز روبه روی محوطه ی خانه اشان دارند ورزش می کنند، گویا صلح‌ کرده اند و از درگیری خبری نیست.دختر همسایه(البته نه آن دختر همسایه ی کتابخوان)، سر صف نان سنگک است و دهانش را تا ته باز کرده و خمیازه می کشد، او جلوی صف است و من ته صف، از آن دور با خمیازه می گوید:_ چن گله تواید تا ارات بگرم؟ گفتم:_ خوم گرم... میان حرفم پرید و گفت:_ دی کم قصه بکه، چن گله؟ گفتم:_ دو گله. برای خودش پنج نان دستش بود که دوتای مرا داد و با خمیازه دوباره گفت:_دیشو یه پرایدی ای تو کوچه بود، هیکلش چهارتا تو و قدش دوتای مه(آخر خودش تقریباً به یک متر و نود سانتی متر می رسد، همیشه هم یه بار فارسی کرمانشاهی حرف می زند یه بار کردی) آمدود آقای شیخیه زد و درفت. سپس هیچی نگفت و رفت، گفتم:_ چرا اینه گفتی؟ گفت:_خواستم گوشی دستت باشه، مواظب خودت باش...

 

 

پی نوشت:_خوم:خودم

دی:دیگه، دیگر

قصه:حرف،حرف، سخن

گله:دانه تواید:می خواید 

ارات:برایت

روز پنجشنبه این هفته و رفتن به مرکز شهر برای خرید، ساعت ۸:۲۷ دقیقه صبح سوار براتوبوس به سمت شهر رفتم، میانه های راه بود که یکدفعه پیرمرد بدن ساز و همسرش وارد اتوبوس شدند، در ردیف صندلی  آن طرف نشستند و تا مرا دیدند خانومش سلامی کرد و خودش پس از چندین لحظه که چشمهایش را کوچک کرده بود بود سلامی کرد و سپس گفت:_کرایه دایده؟یا حساوت بکم؟ گفتم:_نه ، فره فره مچکرم، تواید مه حساوتان بکم؟ دوباره سرش را بالا گرفت و نگاهی کرد، این بار عادی.      از میدان فردوسی گذشتیم که روی دیوار های اطراف آن نوشته بود:همه یک به یک مهربانی کنیم٫جهان را به کل پاسبانی کنیم و روی آن یکی دیوار هم نوشته بود:چو ایران نباشد تن من مباد.     چند چهار راه آن طرف تر پیرمرد بدن ساز و زنش از اتوبوس در ایستگاه پیاده شدند، هردو نگاهی به طرف پنجره ای که من کنارش بودم کردند و در دود اتوبوس ناپدید شدند.به مرکز شهر رسیدم.نمایشگاه کوچک کتابی در پاساژی برپا شده بود.توی پاساژ رفتم. پر بود از رایانه و بازی های کامپیوتری و دستگاه های بازی.وسط مرکز خرید که رسیدم ، نمایشگاه پدیدار شد.صدها کتاب دور تا دور ستون های پاساژ چیده شده بودند.آنی شرلی، شازده کوچولو، اشعار خیام، آثار فدریک بکمن، شاهنامه، داستان های زیبای جهان و... این همه کتاب یکجا ندیده بودم!😅 روی کتاب شهر خرس ها خم شده بودم و زیر لب گفتم:_ اینجا سرزمین آرزوهاست... که صدایی نه چندان آشنا گفت:_ چه توصیف قشنگی. رویم را برگردانم و دختر همسایه جدید را دیدم.گفتم:_اٍ، سلام!  اوهم سلامی کرد و گفت:_ شمارهَ دیدم از او ور ایستگاهه، آخه خانه ی عمه ام اینجاس، آمده بودم بهش سر بزنم که شماره از سر او خیابان دیدم و آمدم یه سری بزنم به نمایشگاه کتابه‌. گفتم:_ چه عالی... یکدفعه شروع کرد در مورد کتاب ها توضیح دادن. اینکه کورالاین چگونه به آن یکی خانه اشان می رود و آن یکی مادرش میخواهد چشم هایش را دکمه ای کند، سانتیاگو در پیرمرد و دریا که خواب شیرها را میدید، دختری که از ماه آمد و برای خوشحالی آفریده شده بود، مردی به نام اوه که در قطار  دختری را  با موهای قهوه ای و چشمان آبی و کفش های قرمز دید... آخر سر هم با بغلی از کتاب های مختلف از آنجا رفت. من هم که پول زیاد در دست و بالم نبود کتاب داستان کوتاه جادوگر شهر از و شب های روشن داستایوفسکی.به سمت فروشنده رفتم گفتم:_اینجا زدین پنجاه درصد تخفیف، یعنی نصف قیمتن؟ فروشنده عینکش را به صورتش زد و گفت: آره روله گیان‌.
این بار در بازار روز میوه بودم، به دکان پیرمردی که فقط نارنگی و  انار داشت رفتم و گفتم کیلویی چند؟ پیرمرد میوه فروش سریع نایلنی آورد و یک نارنگی دست من داد و گفت:_ تو یه گله ولی بخوه بعد بسنه.جلته گی تا دست دید لی کفی، هنه گیلانه. دو کیلو خریدم و به خانه برگشتم.پیرمرد مقداری اضافه کشیده بود و تا دست به پوست نارنگی ها میزدی خودشان می افتادند...

پی نوشت: فره:بسیار، خیلی
تواید: می خواید؟
گله:دانه
بسنه:بخرش
جلت:جلد، پوست
هن:مال،متعلق است به
دست دیدلی کفید:دست بزنی بهش می افتد(چقدرمثل فرهنگ لغت دهخدا گفتم!)😂