بر بالای پل قرسو چراغ ماشین ها سوسو میزدند.محمود مینالید که چرا در هوای سرد داریم دنبال یکدله دزد می رویم.آقای ناظم مدام عکسی ار از جیبش در می آورد و با دیدن آن لبخند بر لبهایش می نشییند.به ایستگاه راه آهن رسیدیم.دود و بود شلوغی.دودش به آسمان رفته بود.وارد قسمت قطار ها شدیم.پر از جمعیت بود.مردمان اینجا و آنجا می رفتند.ساعت ۱۶:۱۷دقیقه بود.آقای ناظم گفت:«چو گیرش بیاریم؟این پر آدمه».گفتم:«چشم مینازیم،کسی شبیه او دزه بوده،گیر میندازیمش».مردان و زنان داخل ایستگاه را ورنداز کردیم.هیچ کس شبیه به آن نبود.به درون قطار رفتیم.در تکاپو و جنب و جوش بود آنجا.مسافران خداحافظی میکردند ویادرون کوپه هایشان جای میگرفتند.بعضی ها دنبال کوپه هایشان بودند،برخی هم به توصیه های همراهانشان که بیرون از قطار بودند و آنها کله اشان را از پنجره ترن بیرون کرده بودند.سر درون تمام کوپه ها کردیم.به انتهای قطار رسیدیم.دکتر محمود با نفس نفس گفت:«آب شده رفته تو زمین».راه بازگشت را در پیش گرفتیم.به سوی دری رفتیم که از آن آمده بودیم.پیرزنی از دورن ایستگاه به پسرش میگفت لباس گرم بپوشد و غذای بیرون را نخورد.محو پیرزن و پسرش شده بودیم،که پای من به یک چیزی خورد.چمدان زنی بود که با عجله درونش را می گشت.انگار نه انگار من به آن زده باشم.به آن زن گفتم:«عذر مخوام،حواسم نبود».زن سرش را بالا گرفت،موهای مشکی اش را درون روسری اش چپاند و گفت:«خواهش میکنم».سپس دوباره شروع به گشتن کرد.نگاه آشنایی داشت.گویا آن را جایی دیده بودم.دستی به سبیل هایم کشیدم و به زن گفتم عصر بخیر.زن هم دوباره سرش را بالا گرفت و گفت:«عصر شماهم بخیر،آقا».به راه افتادیم.موهای مشکی پرکلاغی،چشم های سیاه قیر مانند،حرکات و لحن حرف زدن،همه گواه یک چیز بود،دختری که سالها پیش درون دهکده خودکشی نکرده و نمرده است.
بر بالای پل قرسو چراغ ماشین ها سوسو میزدند.محمود مینالید که چرا در هوای سرد داریم دنبال یکدله دزد می رویم.آقای ناظم مدام عکسی ار از جیبش در می آورد و با دیدن آن لبخند بر لبهایش می نشییند.به ایستگاه راه آهن رسیدیم.دود و بود شلوغی.دودش به آسمان رفته بود.وارد قسمت قطار ها شدیم.پر از جمعیت بود.مردمان اینجا و آنجا می رفتند.ساعت ۱۶:۱۷دقیقه بود.آقای ناظم گفت:«چو گیرش بیاریم؟این پر آدمه».گفتم:«چشم مینازیم،کسی شبیه او دزه بوده،گیر میندازیمش».مردان و زنان داخل ایستگاه را ورنداز کردیم.هیچ کس شبیه به آن نبود.به درون قطار رفتیم.در تکاپو و جنب و جوش بود آنجا.مسافران خداحافظی میکردند ویادرون کوپه هایشان جای میگرفتند.بعضی ها دنبال کوپه هایشان بودند،برخی هم به توصیه های همراهانشان که بیرون از قطار بودند و آنها کله اشان را از پنجره ترن بیرون کرده بودند.سر درون تمام کوپه ها کردیم.به انتهای قطار رسیدیم.دکتر محمود با نفس نفس گفت:«آب شده رفته تو زمین».راه بازگشت را در پیش گرفتیم.به سوی دری رفتیم که از آن آمده بودیم.پیرزنی از دورن ایستگاه به پسرش میگفت لباس گرم بپوشد و غذای بیرون را نخورد.محو پیرزن و پسرش شده بودیم،که پای من به یک چیزی خورد.چمدان زنی بود که با عجله درونش را می گشت.انگار نه انگار من به آن زده باشم.به آن زن گفتم:«عذر مخوام،حواسم نبود».زن سرش را بالا گرفت،موهای مشکی اش را درون روسری اش چپاند و گفت:«خواهش میکنم».سپس دوباره شروع به گشتن کرد.نگاه آشنایی داشت.گویا آن را جایی دیده بودم.دستی به سبیل هایم کشیدم و به زن گفتم عصر بخیر.زن هم دوباره سرش را بالا گرفت و گفت:«عصر شماهم بخیر،آقا».به راه افتادیم.موهای مشکی پرکلاغی،چشم های سیاه قیر مانند،حرکات و لحن حرف زدن،همه گواه یک چیز بود،دختری که سالها پیش درون دهکده خودکشی نکرده و نمرده است.