۳ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است.

گزارش اول:نقل مکان خانواده ای چهار نفره به کوچه مان،کوچه ۷۷۱،پلاک ۱۵

چهارشنبه هفته گذشته به این خانه آمدند، در بدو ورود که من کنار درختمان در کوچه بودم، دختری که به نظرم دختر بزرگ خانواده می آمد، لبخند زنان به سمت من آمد و با دستانی که ده عدد نان سنگک در دستش بود، گفت که تازه له این محل آمده اند و تعارف نان کرد، من تشکر کردم ولی او نان هارا در بغل من انداخت و سه تا نان دو خشخاشی روی سکوی کنار خانه ی ما گذاشت و نان هارا از دست من گرفت و خداحافظی کرد و رفت، پالتوی قرمز بارانی اش قطرات باران رویش می چکیدند...

 

گزارش دوم:پیرمردی بدنساز که مربی زیبایی اندام هم هست، در دکانش رادیروز،آدینه، تخته کرد.خودش میگفت مشتری هایش کم است ولی من به دکانش مشکوک هستم، چون دیشب چراغ هایش روشن بود و خودش و پسرش و مردی میان سال سبیلو، از آن سبیل های نیچه ای داشت، در دکانش گرم صحبت بودند، تا سایه ی مرا دیدند چراغ ها خاموش، و پرده ی پشت پنجره را انداختند...

 

پی نوشت: و البته ناگفته نماند که پیرمرد امروز یک طناب کلفت از ابزار یراق فروشی محل خرید، هنگام رفتن پیرمرد بدنساز، چشمان درشت سبز رنگ ابزار فروش که پشت عینکش خییلی  بزرگ بنظر می رسیدند، از آن هم بزرگ تر شد...

 

شبح فقط چند متر باما فاصله داشت.در جای جای بدنش مانند ستارگان می درخشید.آقای ناظم بلند گفت:_فرار کنیم! و به آن طرف شهربازی که سالنی بزرگ بود، رفتیم.روی سردرآن نوشته بود:_تالار آینه ها.آقای ناظم سریع در آنجارا باز کرد و با آمدن من فوری بست.دورتا دور تالار را آینه های تمام قد و بزرگی گرفته بود که تا سقف می رسیدند.چلچراغی بربالای سقف روشن بود و نوری زرد رنگ از آن ‌پخش می شد.آقای ناظم گفت:_فکر کنم نمیتانه بیاد اینجا! و یک قدم جلو رفت.با گذاشتن این گام کل تالار خاموش شد.آقای ناظم هراسان گفت:_مه کاری نکردم ها! _خیلی تاریکه، بزار یه چیزی روشن بکنم...  دست در جیبم کردم و کبریتی را در آوردم و آن را روشن کردم.حالا اطرافمان را روشن کرده بود._خوب شد ای کبریته داشتم ها... یکدفعه صدایی نجواگونه به گوش رسید.گویا دونفر داشتند با یکدیگر صحبت می کردند.گفتم:_صدای چیزه به نظرت؟ _شاید مال ای اتاقه باشه...بنظرم زودتر بریم بهتره. _آره موافقم! چند قدم جلوتر رفتیم که نوری قرمز برسرمان تابید و تصویرهای کج و معوجمان بر روی آینه های سالن افتاده بود.چندقدم دیگر.این بار نوری سبزرنگی تابیدن گرفت.تقریباً به ته تالار رسیده بودیم.نجوا همچنان ادامه داشت.آقای ناظم به  آخرین آیینه که روبه روی ما قرار داشت اشاره کرد و گفت:_بازم یارو شبحه اینجاس! گفتم:_فکر کنم ای آینه که تصویر شبحه افتاده توش در باشه، زود بازش مکنیم و میزنیم بیرون، خو؟ و ادامه دادم:_باشمارش مه، ۱،۲،۴! و با دو به طرف آینه که شبح درونش بود رفتیم.انگار دم در آنجا پر از یخ بود، چون تا پایمان به آنجا رسید لیز خوردیم و هردو به آینه خوردیم و آیینه شکست و به بیرون افتادیم.حالا بروی سطح یخ زده ی یک دریاچه بودیم..‌.

نزدیک ساعت ۹ به شهر بازی آمدیم.بعضی ها با وسایل درون آن سرگرم بازی بودند و برخی هم به طرف چادر نمایش می رفتند‌.آقای ناظم دو بلیط خرید و توی چادر رفتیم.یکی از افراد سیرک داشت از حلقه هایی با اندازه های مختلف، رد میشد.سپس زمان نمایش حیوانات رسید.فیل ها و اسب ها با صاحبانشان برروی توپ ها غل می خورند.ساعتی به همین منوال گذاشت که مردی سیبیلو و نسبتاً چاق وارد صحنه شد.با بلندگویی در بلندگویی که داشت گفت:_و حالا نوبت اکرای فرشته ی ماست! بوم رنگی را که در دست داشت به طرف ما پرتاب کرد و دورتادور سقف چادر چرخید و همه ی چراغ ها خاموش شدند.پس از چند لحظه طنابی از سقف سیرک رها شد و زنی با لباس های فرشته گان که شامل بال و لباسی سفید رنگ بود با پیچ و تاب پایین آمد.پس از اینکه روی زمین رسید، طناب غیبش زد و کارش را شروع کرد.به سمت دیوار کوتاه تماشاچیان رفت و از بالای آن پرید و به آرامی به پرواز در آمد. از پشت لباسش زرهایی درخشان به سر تماشاچیان می ریخت.در آخر سر هم از بالاترین حقله ی آنجا که نزدیک سقف بود رد شد و به آرامی فرود آمد.صدای تشویق حاضرین به هوا برخاست. و دوباره چراغ ها روشن شدند.و فرشته ناپدید شد.آن فرشته جمیله بود.***

از در چادر بیرون آمدیم و منتظر شدیم تا جمیله بیاید.نیم ساعت گذشت.ساعت ۱۰:۲۷ شد.ماه وسط آسمان می درخشید.هنوز چند نفری توی شهربازی بودند،ناگهان آقای ناظم با صدایی یواش گفت::_او چیزه؟ و به سمت چرخ و فلک اشاره کرد.موجودی سبز رنگ که با باد تکان میخورد به طرف ما می آمد.مانند یک شبح...