۳ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است.

فضای کلاس خاکستری رنگ بود.بچه ها داشتند تمرین ریاضی حل میکردند.
به ناگه صدای شکستن شیشه ای آمد و به دنبال آن یک شخص شنل پوش از در مدرسه بیرون رفت.از کلاس خارج شدم.در دفتر آقای ناظم باز بود.به سویش رفتم و با آقای ناظم که دراز به دراز افتاده بود روبه روشدم.بلندش کردم و گذاشتمش پشت میزش.گفتم:«میشهَ بگی چه شد؟».آقای ناظم گفت:«دز بود،رایانه همراه و چندتا پروندهَ رَ برد!».گفتم:«رایانهَ یه چیزی،پروندهَ بری چیزش بودهَ؟».آقای ناظم با ناله گفت:«چمیدانم».
_دارهَ از سرت خون میاد. این را گفتم و او را به درمانگاه بردم.سر آقای ناظم را دکتر محمود باندپیچی کرد و گفت:«خب دیهَ تمام شد».از درمانگاه بیرون آمدیم،در بیرون چندین سگ بودند که پاس کنان به دنبال شخصی بودند.شخص شنل پوش بود.با مرغ و تایر فرقانی زیر بغل و به دنباش سگها از روبه رویمان گذشت.گفتم:«زود باید بیفتیم دنباش،باید بگیریمش!».دکتر محمود که پشت سرمان بود گفت:«بزارین منم میام».سپس سه نفری به دنبال آنها رفتیم.با سرعت بسیار زیادی میدوید.به کوه رسیده بودیم.به بالا رفتن ادامه داد.مثل بز از کوه بالا میکشید.نوک کوه ایستاد.همه مان نفس نفس میزدیم.پشتش به ما بود.آقای ناظم با لحنی شرلوک هلمز مآب گفت:«چرا؟عدم اعتماد بنفس یا پیدا نکردن کار؟یا داشتن شوره های مو؟».پریدم وسط حرفش و گفتم:«کورهَ¹ چه میگی ای؟...».رویش رابرگرداند و سخنم را نیمه رها کردم.نقابی مانند نقاب زورو زده بود.چند قدم به عقب گذاشت و خودش را از کوه به پایین انداخت.شنلش همانند شکل عوض کرد و خودش داشت همانند سنجاب پرنده،پرواز می کرد.

 

پی نوشت ۱:کورهَ واژه است که برای تعجب و شگفت زده شدن یا کلافه و خسته شدن در کرمانشاه به کار میرود.این کلمه مانند:ای بابا،و ای آقا یا ای وای یا وای است..نون

پی نوشت ۲:کیفدکردین این پی نوشتو مثلِ مالِ کتابا نوشتم،نون یعنی نویسنده!😁

 

سلام. سلام.سلام.:))).
چرا این همهَ اسراف کاری؟ آقا چرا ایهمه ای آب را هدر میدهیم؟صف روغن و رب و یه عالمه چیزای دیگهَ بس نبود؟!،حالا میخواین صف آب هم باز بشهَ؟آخه چرا؟!بریم توی صف برای یه بطری آب؟!

آیا شما دوست دارین آب صفی بشهَ و برای هر بطری کوچیک  آب ۳۰ هزار تومن پرداخت بکنین؟
آیا شما دوست دارین سر او صفهَ انقدر هولتان بدن که دست و پاتان بشکنهَ؟
آیا شما دوست دارین که، به خاطر آب،فشار عصبی بهتان بیاد به جای پسر زمستان دی ماهی،بگین یکشنه بعدازظهر در جزیرهٔ ی گراند ژانت روناهی؟
آیا شما دوست دارین که،بزارین‌...آها!،که ایران خشک بشهَ و برای فرزندانمان نهَ،هی برای خودمان آب نمانهَ؟
آیا شما دوستدارین که برای بی  آبی خای حاصل از خشک سالی و اسراف کاری،آب بدنتان خشک بشهَ  و با آروزهایتان  به کام مگر کشیده بشین و به خاک سپرده بشین؟

آقا اونایی که بامن موافق ،عیب ندارهَ تا الآن چه جوری آب مصرف کردن،تا ای بحران آب بیشتر نشهَ و اتفاقات ناگوار و هزاران حادثه ناگوار و تلخ دیگهَ نیفتهَ، دل به دل هم دیگر دهیم،میهن خویش کنیم آباد.و به این پویش بپویندند.😅😀باتشکر،امیر جادوگر:))).😊🌹🌼🌸🌺🍃🍁🍂.🌷🌷.از الآن شروع کنیم به صرفه جویی آب:))).
#همه_برای_سرزمینمان_ایران

_بچّه ها بعداز زنگ تفریح همه به خط شین باهاتان کار دارم.
این را به دانش آموزان  گفتم و به طرف دفتر رفتم.آقای ناظم داشت چای و بیسکوئیت میخورد.نشستم و گفتم:«سلام.پرونده جمیله عزیزی رو میخوام،خیلی زود».بیسکوئیت درون حلق آقای ناظم گیر کرد و با سرفه گفت:«چه بی مقدمه حالا،چشم میدمش بشت!».حق هم داشت،مانند کاراگاه ها برخورد کردم.آقای ناظم پس از جستجو درون کمد قدیمی دفتر ،پرونده ای قهوه ای رنگ برایم آورد.خاک خورده و پوسیده بود.گفت:«بیا،اینم پرونده ش،حالا برای چت بود؟». با خنده ای مرگبار،گفتم:«هیچی،یکمی کنجاویَ فقط...».گویا قانع شده بود.از دفتر بیرون رفتم و بچّه در دوصف دختر و پسر ایستاده بودند.
با صدایی طنین افکن گفتم:«امروز قراره بریم بالای کوه نقّاشی کنیم،همه با هم به سوی کوه های برف گیر کرماشان!».
از کوه بالا می رفتیم و آفتاب بسیار زیبا می درخشید.گنجشک ها بر سر درختان آواز میخواندند.جوبی آبی از برف ها روز گذشته روان بود و کلاغ هایی هم،غارغار کنان آوا میدادند.
به بالای کوه رسیدیم،چندین درخت سرو آنجا بودند.باد درمیان آنها می وزید و صدایی مرموز و زیبا تولید می کردند.اینجوری بودند تقریباً این درختان خوشگل🌲🌲🌲🌲.
گفتم:«بچّه ها،جای قشنگیه،نه؟».همه یکصدا گفتند:«بله».
ادامه دادم:«نمیدانم میدانید یانه،یه واژه در زبان کردی هستش به نام*میلکان*خب این یعنی جایی برای زیستن،جایی که خوش باشیم در اونجا،جایی که بشه *من پیش از تو *رو خواند و زار زار برای لوئیزا کلارک و تنهایی اش گریست،جایی که بشه با خیال راحت سریال* امیلی در نیومون* رو دید کلی چیز مثل نوشتن ازش یاد گرفت،یا داستانی رو خلق کرد و یا حس کردن خیلی چیزها،همه ما نیاز به میلکان داریم،چه تنهایی چه چند نفره مثل همین الآن.میلکان حتماً نباید با چشم وگوش حسش کرد، راحت کار،به یه قلب بی ریاست...».
بادی به غبغب انداختم و گفتم:«از این پس انجمن میلکان رسماً پایه گذاری میشود،و محل تشکیل  و گردهمایی انجمن هم همینجاست!».
گفتم: «اگر سؤالی نیست،شروع کنید به کشیدن نقّاشی،همه هم میلکان خودتان رو بکشید».