۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است.

فضانورد،آرتمیس،خانوم.... .:).

سلام.سلام.سلام... .:).

تولدت مبارک،ای وبلاگ کهکشانی،قلمت ستاره ای، و  همچون سیاره های نا شناخته.... .:).

تولدت مبارک،ای ، آرتمیس.،،..خانوم. .:).؛).

 

پی نوشت ۱:«آرتمیس خانوم،درفضا می باشند!،تابلو را می گویم....!... .:).».

پی نوشت ۲:«دیروز تولدشان بود... .:).».

 

ستاد انتخباتی و تبلیغاتیه،:؛«دکتر نورالدین خانزاده».

سلام.سلام.سلام... .:).

آقا الان وقتشه که به یه فرد پادست،و درستکار  و پارسا راأی بدهیم.... .:).

رأی ما فقط،دکتر،نور الدین خانزاده!

دارای چهار فرزنده،دختر،در سطح آسیا!

داری،دو داماد زبان نفهم و احمق!،در خاورمیانه!

حافظ منابع ملی و میهنی،اعم از:«معادن طلا،شاباش های عروسی،زمین ها و اراضیه کشاورزی،و غیره.... .:).».

صادر کننده ی تخمه ی درجه یک،به ترکیه... .:).آقا،اگه این حمایت از تولید و رونق تولید نیست،پس چیه!؟

از فداکاریهایش هم که نگوییم،خودتان می دانید،نجات معدن طلا،تن به ازدواج دادن که نمیخواست،وفقط برای رضای خدا،و،غیره.... .:).

شعار  و عمله ما:«با یکدیگر کشوری قنجی و منجی و جمع و جور می سازیم!».

 

خلیل یا کیارش و یا بنیامین خانزاده در همشهری:«قوچ تحریم ها و فضار های اقتصادی را در می آوریم!».

 

پی نوشت ۱:«پوستر انتخاباتی،در دشترس نبود،اما هست،رونمایی می شود!... .:).».

پی نوشت ۲:«تابلوی سوم را که می بینید،در دله مشکلات هستند!».

پی نوشت ۳:«تابلوی سوم هم،با مدریر برنامه اشان،هستند!».

پی نوشت ۴:«شماهم به ستاد ما،با به اشتراک گذاشتن پست در وبلاگتان،کمک کنید.... .:).چالشی می باشد».

 

 

فصله ، هشتم.:«زری خانوم و همراهش،و مینی بوس خفن،نجات!... .:).».

مینی بوسه خفنه نجاتبه★ سوی مینی بوس،نجات، میدویدند،همگی.... .:).★این تابلو ،مینی بوس خفنه،مش رجب،است!... .:).؛).

★*******★*******★*******★

سرما قهوه خانه را احاطه کرده بود.سرمایی سوزان درفضای قهوه خانه،حاکم بود.خودمان را درلباس هایمان،بقچه پیچ کرده بودیم‌.
دم به دقیقه،از یک دیگر ساعت میپرسیدیم.
تنها حرفمان،همین بود!
پس از تقریبا،۴۵ دقیقه،صداهایی از پشت در قهوه خانه می آمد.صدای ضرباتی که برف را به کناری میزد.چندین دقیقه به همین شکل و منوال،گذشت.لحظات انتظار شیرینی بود.چندین دقیقه ی دیگر.... و بعد در به سختی باز شد.زنی که در را باز کرده بود،با بیلی که دستش بود،پدیدار شد.مردی،با موهای نارنجی،وارد شد.صورت هردو ،سرخ شده بود‌.زن موهای پریشان قهوه ایش را زیر روسری اش ،جاداد.
آن زن گفت:«سلام آقا معلم،سلام حاضرین!.».
مرد هم با نجات یافتگان،سلام و احوال پرسی کرد.همگی از آنها تشکر کردیم‌.
آن زن گفت:«خب دیگه،زودتر  بریم خانه،هوا سرده.».
ساعت مچی ام،ساعت چهار و نیم را،نشان میداد.
داشتیم به راه خود ادامه میدادیم،میانه ی کوه بودیم که،صدای خرخر موجوداتی را شنیدیم.روبه مان را به طرف صدا کردیم.دست راستمان بودند.یک دوجین گرگ دندان های تیزشان را به ما نشان میداند.آنها،خشم گینانه به ما نگاه میکردند.آب دهانم را قورت دادم،بی درنگ گفتم:«با شمارش من همه به سمت،مینی بوس مش رجب!».
گفتم:«سه،دو،یک،حالا!بدوید!.».
مثل فشنگ ازجا در رفتیم،همگی به سمت پایی ن کوه ،هجوم بردیم.مش رجب ازهمه زودتر دوید،مثل موشک دوید بسوی در مینی بوس رفت و درش راباکلید بازکرد.
مش رجب،گفت:«سریع سوار شین،بجنبین!سریع تر!.».همگی سوار مینی بوس شدیم و مش رجب در را بست.مش رجب، گفت:«خب،همگی هستن؟!مسافرین حاضرین؟!».انگار خلبانی،مهمان دار هواپیمایی،یا آقای راننده بود!از آن دست آقای راننده هایی که،میگن:«ماشینو روبزارتو دنده!».گویا من هم حکم کلاه قرمزی را داشتم!
گفتم:«آقای راننده!،دستتو بزار رودنده!_،الان گرگ ها میخورنمان!».
در این لحظه،گرگی به بالا پرید و جای ناخن های دستانش را،روی شیشه ی جلو مینی بوس،به یادگار،گذاشت!.
مش رجب،از هیجان این واقعه،کلید را درون استارت،شکست.
روبه ما مش رجب کرد وکلید را به ما نشان داد و گفت:«ههههههه،شکسته!».خنده ای جنون آمیز و یا همان ،دویوانه واری ،داشت...
من هم با خنده ای جنون آمیز و یا همان دیوانه وار، گفتم:«ههههههه،من چرا خنده ام میگیره!؟».
در این حین،و درهنگام صحب و گفتگو ما،یعنی من و مش رجب،زری خانوم به پشت مینی بوس رفته بود،و با برسی و وارسی کردن سیم های آن،میخواست مینی بوس را روشن کند...
مینی بوس پس از چندین بار استارت خوردن،با صدای تر و تری،روشن شد...
گرگ ها از ماشین،دور شدند....
پیرمرد که تا آن لحظه ساکت بود،با خنده ای به پهنای صورتش،(همانند و مثله توی قهوه خانه)،با حالت پیروز مندانه ای گفت«خب،پیش به سوی خانه!.».

دیشب ،برق،رفت!... .:).(احتمالا یکم!).

دریافت

دریافتدریافتدریافته

سلام.سلام.سلام... .:).

آقاخوبه وزیر نیرو گفته نیرو و برق زیاد داریم،دیشب تنها نور خیابان ماه بود و ستارگان،کم!.😂😄😁🌻... .؛).