پس از آنکه ماشین روشن شد، زری خانوم به ما گفت:«محکم و سفت بچسبید به صندلی هایتان، که به تاخت برویم!».
پیش از آنکه کاری انجاو بدهیم ما، پایش را روی پدال گاز گذاشت اتوموبیل گذاشت و به قول خودش به تاخت رفت.با سرعت بالایی.
مثل هواپیمای جنگنده در جاده ی یخی و بر فی به پیش می رفت.یک پیچ را گذارند و از پیچی دیگر هم گذشت.و سپس در خانه ای کاهگلی توقف کرد‌.زری خانوم با لبخندی بزرگ روبه ما کرد و نفس نفس زنان گفت:«خب دیگه، رسیدیم.!.».
انگار کیلومتر دویده و یا رکاب دچرخه زده بود.از خودور رفت پایین و در زد و پس از چندین لحظه،پیرمردی کهنسال در را باز کرد و در آستانه ی در، پدیدار شد.پیر مردی بود با چشم هایی پر فروغ و با موهایی کوتاه و ماشین شده.به همه ی ما سلامی کرد و وسپس بفرماییدی گفت و ماهم پشت سر زری خانوم وارد خانه شدیم.زری خانم به پیرمرد وقتی از ماشین پیاده شد گفت که میهمان دارند.
من می خواستم در حیاط را ببندم که متوجه ماشینی روبه روی یکی از خانه های متروکه ی آنجا شدم.نیسان وانت زامیادی بودش، از همان هایی که سایپا به آنها می گویند.
این خانه سالها بود که کسی درونش نبود‌...  مگر اینکه صاحب مرده اش زنده شود!
مردی روبه روی ماشین ایستاده بود،بعد از اینکه آن چند نفر سر نشین  مشایئت کرد ، نگاهی به دور و بر انداخت و به داخل خانه رفت.
گویا همان مردی بود که سالیان پیش، صاحب آن خانه بود،مثل خود او لنگ میزد.
در را بستم و از پله های خانه بالا رفتم ، مشتی مولا داد برایمان چایی ای ریخت و شروع کرد به گفتن خاطرات سربازی اش.... وقتی خواست چایی بریزد ، من گفتم:«مشتی ، کسی توی خانه ی جلال زندگی میکنه؟!».
مشتی نگاهی به من کرد و گفت:«نه، از وقتی دخترش خود کشی کرد، خودشم بعد از یه مدت خود کشی، دقیقاً بعد از چهلم دخترش، خودشو دار زد، مثل دخترش!،کسی دیگه از اون زمان به بعد توی اون خانه نیست... بعد از اینکه مهمانهاش رفتن، دست به این کار زد، قشنگ یادمه، ۱۰ آذرماه ۱۳۷۹ بودش، از اون روز های برفی و سرد اون سال...طفلکی به دخترش خیلی وابسته بود، دخترشم اصلاً نفهمیدم برای چه خود خودکشی کرد... ».
آب دهانم را قورت دادم، چیزی به آنها نگفتم.
مشتی ،ادامه داد:«کس و کاری هم نداره که بهش این خانه برسه، همه چیز اون خانه، دست نخورده مانده.».ممکن بود؟!،یعنی من شبح اورا دیده بودم؟!پیرمرد، از سر گرفت سخنانش را،از دوران سربازی اش  در تهران تا هم مسیر شدن در کوچه پس کوچه های تهران با آقای جمشید هاشم پور.خلاثه چکیده ای از زندگیش را برایمان تعریف کرد.
ساعت ها گذشت.خاطرات شیرینی بودند.پس از اینکه با تلفن خانهٔ ی مشتی مولاداد به والدین بچه ها زنگ زدم و گفتم جایشان امن است و نگران نباشند و به گردش علمی آنها را برده ام!نگاهی به ساعتم انداختم، ساعت ۲ دقیقه مانده بود به ۱۰. مشتی عادتی داشت، آنهم که زود می خوابید. رخت خواب برای خودش و ما آورد، و برق های اتاق را خاموش کرد.
باد به شیشه ها می زد و می لرزاندشان، ماه کامل در آسمان می درخشید.دست به زیر سر نگاه آسمان می کردم‌.آن هم از پنجره.صدای هوهو ی جغد می آمد.ساعت مچی ام، می گفت ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه است.گویا همه خواب بودند.کت پشمی ام را از جا رختی برداشتم و از در خارج شدم، سرما سوزان و گزنده بود.از کمد داخل آشپز یه فانوس برداشتم و از خانه بیرون زدم.شالم را بالاتر و کلاه ام را پایین تر دادم، ویقه ام را هم بالاتر کشیدم.برف ها در اثر سرمای خشک و گزان شب یخ زده و منجمند بودند.به خانه رسدم.خانه ای بود زهوار در رفته و خراب.یعنی اینکه چیزی نمانده که هر آن فرو بریزد!.چراغ را روی دیوار گذاشتم.از دیوار کوتاه حیاط بالا رفتم.سپس پریدم درون خانه، فانوس را از بالای دیوار برداشتم و به طرف در اصلی عمارت رفتم. درون حیاط یک تراکتور قدیمی رومانی و یک پیکان یخچالی چراغ بنزی بود.حس نمی شد کسی آنجا باشد. در ورودی را به آرامی باز کردم.با قیژ و قیژی آرامی باز شد.پارکت های کف خانه هم قیژ و قیژ می کردند.
خانه ی  عجیبی بود.تابلو های زیادی آنجا بود.از صحنه های شکار گرفته تا طبیعت و ماشین و شهر و پیرمردی با کلاهی دوره دار که مستقیم مرا می پایید.تمام اسباب و اثاثیه خانه ، تار عنکبوت بسته بودند.
کسی آنجا نبود، هیچکس...
از راه پله بالا رفتم.پله هاهم نالان و قیژو بودند.
خانه گرم بود.گویا تمام وسائل گرمایشی خانه، در حال کار کردن بودند.
  راهروی طویل و بزرگی بود.اتاق های زیادی در امتداد راهرو وجود داشت.در چند اتاق را باز کردم.درون هر کدامشان، در های دیگری بودند.صدای دری کهنه و خراب و قیژ کننان، سکوت ملک عزیزی را شکست.همان مرد لنگان در نظر می آمد.با دستپاچگی این پا و آن پا کرد و خود را درون و میان اتاقکی انداختم.از لای در نگاهی به بیرون کردم.مرد از پله ها پایین رفت،انگار خودش بود.همان مردی که سالیان پیش، فوت کرده بود.... .:). .؛).

 

پی نوشت: ادامه دارد... .:).؛).