زندانی از پشت پنجره تمام حیاط روبه روی سلولش را می دید، هوا ابری بود، اما نهاز بارانخبری بود و نه برف، تمام سبزه های شبنم زدهی شب بر اثر برف، برف های باقیماندهی روی زمین را می بلعیدند...
کلام :: سخن :: دل نوشته :: نوشته شده در جمعه, ۶ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۰۹ ب.ظ توسط امیر.ر. چقامیرزا
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند. اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تو نمیتونی مردم رو مجبور به شنیدن بکنی. باید وقتش بشه. تعجب کنن از اینکه چه اتفاقی افتاده و چرا جهان پیش روشون منفجر شده. زیاد طول نمیکشه.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.