همچنان برف می بارید.پسرک و سگش،هردو راضی بودند.چیزی تا قهوه خانه ی مش رجب،نمانده بود.از دور قهوه خانه پیدا بود.دود از دودکش به هوا رفته بود.هوا یکم،تاریک شده بود.انگار نه انگار که ظهر است.فانوس هایی که بر دیوار ها و ستون های قهوه خانه بودند،نوشان پخش میشد.در محوطه ی قهوه خانه بودیم.برف همچنان می بارید.سوز و سرمای دی ماه،خودش را نشان میداد،به قول شاعر:هوا بس ناجوانمردانه،سرد است...هوا بسیار تاریک بود.نور از پنجره های قهون خانه بیرون زده بود.پنجره ها،بخار گرفته بودند.وارد قهوه خانه شدیم،در آنجا هم،چندین فانوس بر ستون های قهوه خانه،بود.چندین چراغ موشی و چراغ نفتی هم،بر سر میز ها بود.بخاری چوبی هم ،در انتهای قهوه خانه بود و گرما به قهوه خانه می بخشید.
_سلام عمو رجب.
این را گفتم و به سمتش رفتیم.پس از آنکه عمو رجب ،با همگی ما احوال پرسی کرد،گفت:
_غریبی نکنین،بشنین.
رفت و با بیست لیوان چای و خوراکی، برگشت.خوراکی ها،بژی،نان خرمایی،نان برنجی،و کیک یزدی بودند.بچه ها و خودم به هیچ یک از خوراکی ها،رحم نکردیم...پسرک،سگ را گوشه ی در گذاشته بود.با گرمای قهوه خانه،پسرک و سگ او،جانی دوباره گرفته بودند.
ناگهان صدای گلوله در کوهستان طنین افکند...بیرون از قهوه خانه،در دل کوهستان، ماجراهایی در قرار بود.همگی به سمت پنجره ها رفتیم،چندین شکارچی،در کوهستان بودند.
چرند و پرند :: نوشته شده در دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۳۲ ب.ظ توسط امیر.ر. چقامیرزا | ۱۶ نظر