مرد به دیوار ها نگاه میکرد، هر روز صبح اینهارا میدید، بعد از غذا،هواخوری،و در آخر هنکام خاموشی اتاق ها.میدانست که باید به چیزی دلخوش کند.نور خورشید، داستهایی که آخر شب رئیس زندان میخواند، و همان پسری که با آمدنش تمام لباس های زندان را صورتی کرده بود،حتی لباسهای زندان هم زیبا بودند، چون پسرک به او گفته بود بالاخره چیزی برای دلخوشی پیدا میشود...راستی پسرک یک خرس است:).
پی نوشت:همسایه ی پایینی امان که هی میخوان تا همین چند دقیقه پیشدیگه نمیخوانه😅، این متن هم الهام گرفته از فیلم پدینگتون ۲هستش،و کتابشم البته،جلد دوم،بازهم پدینگتون:).