امروز، سوار تاکسی: سوار تاکسی شدم و سلام کردم، راننده نگاهی از توی آینه به من کرد و گفت:_چیزی گفتی؟ مردی تنومند پشت فرمان تاکسی نشسته بود.مقدرای که رفت، به یکی از دوستانش برخورد کرد و او را سوار کرد.دست دوستش وسائل زیادی بود و زمانی که خواست اسباب هایش را در صندوق عقب ماشین بگذارد راننده تاکسی گفت پر است و در آینه با آن عینک دودی اش نگاهی به من انداخت.ریش اش هم مثل خودش بزرگ و تنومند بود..راننده تاکسی و دوستش با یکدیگر پچ پچ می کردند، اما پس از چند دقیقه صدایشان بیشتر شد.دوستش گفت:_درسه کشتیسی، ولی کسی ولی مدرک نیره. راننده تاکسی گفت:_مدرک نیاشتون، هیچ کاری نیوتنن بکن... دوستش گفت:_راسی، ناصر امسال پنج دف سرما خوارد، الانیژ سرما خواردیه، هرچی پول داشتیه داسه دکتر. راننده تاکسی گفت:_اوه دی مره امسال...

 

چاپ عکس: از کوچه روبه بالا میرفتم.از میان درختان کنار کوچه صدای پیستی را شنیدم.رویم را آن طرف کردم و دیدم دختر همسایه کتابخوان بین درختان خودش را پنهان کرده‌.خیلی یواش گفت:_یه لحظه بیاین. به سمت او رفتم. گفت:_سلام، خوب هستید؟ گفتم:_سلام،بله،  خیلی مچکرم_خو خدا روشکرخواستم یه کاری برام انجام بدین، اگه زحمتی نیست، ای دی وی دیه بدین به خانوم محمدی کافی نتیه سرکوچه، بعد چندتا عکس هم هست توی، بده چاپشان کنه... خودم نمیشه برم، آخه یه چیزی ازش گرفتم، گمش کردم، یعنی از دخترش گرفتم... حالا می رید؟ گفتم:_آره، حتماً.

فلش را به خانوم محمدی دادم و عکس ها را چاپ کردم.چند متن شعر بودند، روی یکی از آن ها عکسی از سهراب سپهری بود که یقه اسکی قرمز و پیراهن آبی رنگی پوشیده بود و کنارش نوشته بود:زندگی نیست به جز دیدن یار، نیست به جز عشق، نیست به جز حرف محبت به کسی...