چشم هایم را یواش یواش باز کردم.نور زرد رنگ فانوسی کنار دستم می تابید.کف یک اتاق دراز کشیده بودیم.آقای ناظم آن طرف فانوس خر و پوف می کرد.نگاهی به دور و برمان انداختم:کمد هایی بلند، دو طرفمان را در ردیف هایی مرتب، گرفته بودند.ناگهان صدای بهم خوردن یواش در آهنی ای به گوش رسید و پس از آن صدای تق تق کفش هایی که گویا زیره ای تخت داشتند.سایه ی یک فرد که کلاه بالا پوشش را بر سرش انداخته بود، پدیدار شد.سایه همین طور داشت بزرگ و بزرگ تر می شد، صدای تق تق کفش ها هم همین طور.صاحب سایه از بین کمد های ردیف کنار آقای ناظم بیرون آمد و جلوی ما ایستاد.کلاه هودی و شال زرد رنگ دور صورتش را در آورد و قیافه ی جمیله آشکار شد.جمیله صدایش را صاف کرد و گفت:_سلام آقا معلم، جاتان خوب بود؟ بالاخره بایگانی بیمارستانه، ولی از هیچی بهتره! گفتم:_تو مایه از توی دریاچه نجات دادی؟ با صورت سرخ اش که از سرما یخ زده بود، و کاملاً از عمل خیرخواهانه اش رضایت داشت اوهومی گفت و سرش را بالا و پایین کرد.