شیب ۳،سوم،صرفاً وتنها برای شکستن یخ بیان
شب از نیمه گذشته بود، از آن دست روزهای گرم تابستان بود.۲۴ ،بیشت وچهارم تیرماه ۱۳۹۷.گوشی مادرم دوبار زنگ‌خورد.خواستیم ببینیم چه کسی وشخصی است که پیامی بسیار مرموز واسرار آمیز برای مادرم آمد.نوشته بود:«*مادر حااش»*.
زنگی به آن زدیم و فهمیدیم وگرفتیم که خاله جان هستند.مادربزرگ ناخوش است و او را برده اند بیمارستان.
مادر وبردارم سراسیمه و حول حولکی به بیمارستان رفتند.
همه ناامید شده بودند.گریه و زاری،شیون وعذا، میخواستم بگویم بگذارید بمیرد، بعد وسپس اینگونه کنید!
چندین روز به همین گونه ومنوال گذشت، تا یک روز مانده به مردن مادربزرگ.خان داییمان رفت سراغ پزشک وگفت:جای امیدی هست؟!*دکتر هم گفت:*«شاید... دست خداست»*
روز بعد هم دیگر مادربزرگ مرد.مادر بزرگ وقتی مرد، همه یه پا فیلسوف بودند،یکی گفت راحت شد، بابدن نیمه فلجش.دیگر گفت خوب شد مرد،اگر کامل فلج میشد چه؟!
دیگری گفت،خدا دوستش داشت.یکی هم گفت خدا بیامرزدش،این همان مرد ۱۰۲ ساله کهن سال بود!😅خداییش بسیار دانا است!
این مرد هیچ وقت حق زندگی را مثل ومانند دیگران از وی نگرفت،آخر سرهم  نفهمیدم ونداستم،چرا آدم های به ظاهر وازروی بیرونی سالم وتندرست هستند، اینگونه فلج بودن ویا جایی از بدن را نداشتن و ازکار افتاده وخراب بودن را، نقص ولدی میدانند؟!
این مرد کهن سال، خیلی خیلی بیشتر از این فیلسوف های فامیل میداند... .:).

پی نوشت؛از زنش اولش و نخستینش تا نفس آخرش نگهداری و محافظت کرد این کهن سال مرد:).