حمید گفت:_بهنظرم بریم مسواک بزنیم و بخوابیم، چیزخاصی نیست، شماهام دیه برین خانهتان. گفتم:_باشه خو، ولی دیگه نیای ها از محل کارمان ماره بربایی... دوباره صدای نفسکشیدن بلند شد.حمید رنگ از رویش پرید و گفت:—نظرتان چیزه همراه باهم یک سری به اتاق های ایخانه بندازیم، لیوانی چاینبات هم بنوشیم و بعد برین؟
پشت سرحمید حالی که هریک از ما لیوانی چاینبات در دست داشتیم، به اتاق هاسرزدیم.دختر حمید جرعهای از چاینبات اش راسرکشید و گفت:_هی مه از اول روزی که آمدیم اینجا بشت گفتم بابا یه صداهایی میاد،... به اتاقی بزرگ رسیدیم که پراز کمد و آیینه و لوازم آرایشی مردانه و زنانه بود.حمید گفت:_فکر نکنم از اینجا بوده باشه.به اتاق دیگری رسیدیم پراز کتاب._نچ.کتابخانههم نیست.از اتاق نمایش و اتاق ورزش و چند اتاق دیگرهم گذشتیم تا سرآخر به انباری بزرگی رسیدیم.همهچیز آنجا بههم ریخته بود و گوشه کنار آنجا تابلویی بهچشم میخورد.خواستیم از اینجا هم برویم که صدا از زیریکی از وسایل آنجا بلند شد.بهطرف آن وسیله رفتیم و روبهرویش ایستادیم.آقای ناظم گفت:_واقعاً باید بدانیم او زیره چیزه؟ کارن گفت:_مگه خودت نگفتی باید باترسامان روبهرو بشیم؟
_ولی آخه... دختر حمید به میان حرفش پرید و گفت:_آره دیگه، آقا فرشید مه بشتان ایمان دارم، یعنی همهی ما داریم! آقایناظم باشجاعت عرق پیشانیاش را پاک کرد و محکم گفت:_آرره! سپس ملحفهی روی اسباب را برداشت.رایانهای قدیمی با نمایشگری خاکگرفته پدیدار شد.آقای ناظم گفت:_یهکامپیوتره! دختر حمید گفت:_آره، یه رایانهی قدیمیه، بابا هی ای مال خودمان بوده، یا هی اینجا بوده؟ حمید گفت:_نه، مالمانیست. کارن گفت:_ای خاموشه، پس چجوری صداش میامد؟! با گفتن این حرف صدای کامپیوتر بلند شد و محیط ویندوز ایکس پی، نمایان شد. آقای ناظم گفت:_پنجرهبالا آمد! و صفحه هایی را که در نوار پایین بازشده بودند، نگاه کرد. _انگار یکی داشته یه چیزیه تایپ میکرده. و با ماوس روی آن ضربه زد. متنی به این شرح نوشتهشده بود:
درحال عبور از دیدهگانی بیمار و عفونت کرده
پنج شش نفردرآنجا پشت میز کلاهبرسر کرده
آقای ناظم شعر را خواند و گفت:_کی اینه نوشته؟ حمید گفت:_واقعاً عجیبه، کی میتوانه بوده باشه؟ اصلاً بری چه نوشتَدِش؟
گلویم راصاف کرد و گفتم:_اونی که اینه نوشته، اینجا بوده و ماره می دیده، چون چند لحظه بعد که آمدیم توی اتاق، کامپیوتر روشن شده و رو حالت آماده باش هم بوده، چون صفحه هاش بسته نشدند. کارن بشکنی روبهمن زد و گفت:_آره، خوب آمدی، ولی انگیزهش از ای کار چهبوده؟ دیدهگان عفونت کرده چیزه؟ یا پنج شیش نفر کلاه بهسر؟ دخترحمید که تاالآن ساکت بود، گفت:_ شاید مخواد چیزیه پیدا کنیم یا کمک کسی کنیم، فکرکنم مه بدانم پنجشیش کلاه بهسر پشت میز، کیا هستند؟!