یه چیزی از آقا فرهاد برایتان بگویم که دود از کله تان بلند شود.آقا فرهاد میگفت یه بار به عروسی نوه خاله اش رفته از دست قضا همان دختر دایی اش که عاشق است را دوباره می بیند.‌روی میز آنها دوغشان تمام شده بود، و او برای اینکه رخی نشان بدهد پارچ را برمیدارد و می رود.دوغ را درون بشکه ای ریخته اند و از بخت او چیز زیادی ته بشکه نماده است.این فرهاد میگوید چه کار کنم،چه کار نکنم؟ که یکهو فکری به سرش میزند.دوغ را درون پارچ میریزد، زیاد پر نمی شود. می رود سمت آشپزخانه و کشک های مادر بزرگش را که هنوز نسابیده بود، می آورد، آب سرش میریزد و همش میزند.این دوغ با اصلش مو نمیزد، هم دل دختر دایی را بدست آورد و هم اختراعی را ثبت کرد!

 

 

 

۷ ۰