این آقا فرهاد ما که از بیمارستان مرخص میشه،با پای گچیو و دست به گردن میاد خانه.چند روز بعد برای خواهر بزرگش خواستگار میاد،اینام از هم خوششان میاد و قرار و مدار را رو میزارن میرسه شب حنابندان.مجلس زنانه اس و آقا فرهاد میره طبقه بالا.توی پنجره داره آسمان و ماه و ستاره هارو نگاه میکنه که دوباره دختر داییشو میبینه.وقتی دختر داییش میاد تو حیاط ، اونم میاد میشینه روی آخرین پله.دخترداییش که میبینتش باهاش احوال پرسی میکنه و چاق سلامتی.یکم که میگذره یخ دختر داییش آب میشه و میگه:_چقدر دوست دارم این جور جشنهایی رو.
آقا فرهاد میگه:_دقیقاً چه جور جشنهایی؟ _عروسی،حنابندان،ازدواج... اینجور چیزایی، خیلی قشنگه.
آقا فرهاد میگه:_اِ، من فکر میکردم بچه ها خوراکی دوست دارن، مخصوصاً آبنبات چوبی!
دختر داییش با عصبانیت میگه:_منظورت چیه اون وقت؟
آقا فرهاد پا میشه و لباسشو با دست نشکسته ش میتکانه و میگه:_هیچی، ولی یادم باشه برات آبنبات چوبی بخرم!
و قبل از اینکه بره میبینه که دختر داییش با تمام خشمش، یه لبخندم زده...
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چرا دختر مردم و اذیت میکنین ای بابا..