هوا داشت تاریک می شد که، زنگ مدرسه به صدا در آمد. روبه بچه ها گفتم:_خو خسته نباشید بچه ها، سال اولیا درس ۱تا ۴ امتحان علوم دارین شنبه.سال دومیا یه کار گروهی کار و فناوری بیارین، هر گروه، یه کار عملی.سال سومی هام، برای نگارش، یه متن نامه نگارانه به کسی که شگفتی زندگیتانه بنویسین بیارین.آخر هفته ی خوبی داشته باشین.بچه ها خداحافظی کردند و رفتند.از در کلاس بیرون رفتم و آقای ناظم را دیدم که داشت در های اتاق ها را می بست و چراغ ها را خاموش می کرد.با هم در مدرسه را قفل کردیم و در امتداد کوچه به راه ،افتادیم.در بریدگی کوچه که بودیم که یکدفعه وانت نیسان آبی رنگی جلویمان پیچید.حمید از پشت فرمان با چوبی در دست پیاده شد و گفت:_زود سوار شین! آقای ناظم گفت:_بری چه باید سوار شیم؟ چون ای یه گروگان گیریه! به زور هر دویکان را به پشت وانت برد و در باربندش را برویمان بست.به حمید پشت در گفتم:_فکر نمکنی با ای سقف باز پشت وانت، امکان فرار ما وجود داره؟! _فکر اونجاشم کردم، شما اوقدر احمق نیستین که بخواین خودتانه تو سرعت از یه خودروی باربر پرت بدین پایین! و پشت ماشین نشست و با سرعت حرکت کرد.بدون هیچ ترمزی می راند و روی دست انداز ها میزد.پس از حدود ۱۰ دقیقه به خانه ای پر از درخت رسیدیم.حمید از ماشین پیاده شد و گفت:_زود دره ببند دخترم، تا کسی نفهمیده! و در باربند وانت را باز کرد و ما را پیاده کرد.دختر حمید آمد.حمید گفت:_آقایانه راهنمایی کو اتاق مهمانان ویژه!الآن نری بذاریش تو صفحه ات همه ی فالوورات ببیننش! دختر حمید گفت:_بابا، فارسیشه خو بگو، بگو دنبال کننده هات ببیننش! _باشه خو، هی دنبال کننده، نذاریش نگاش کنن، فردا بشمان بگن آدم دز! آقای ناظم سریع گفت:_خو همی کارم کردین دیگه! حمید عصبانی گفت:_چه گفتی او؟ دختر حمید گفت:_راسی بابا اتاق مهمانان ویژه کجا بود؟! حمید گفت:_کره دختر گلم، تو انقد کلته تو کتاباته، هی در مورد، تر از رؤیا ها، درد های عشق شکست خورده و رنج هایی که لایقان صبور از دست نالایقان می کشند میخوانی، ، یکمی تو ای خانه بگرد، بدانی اتاق مهمانان ویژه کجاس!؟مکثی کرد و ادامه داد:_میشه موتور خانه! _ولی بابا یادمه اوباری خاله اینا آمده بودن، گفتی او اتاقه که مبل داره اتاق مهمانای ویژه س، یادمه گفتین رو مبله بشینن یادش میره تا زیاد شیرینی و میوه بخور... حمید بین حرفش پرید گفت_بسته دیگه، چنی حرف میزنی؟ ببرشان متورخانه دیگه، اتاق مهمانان ویژه! _باشه بابا، پس اتاقی که خاله اینا رفتن نه... به طرف زیر زمین خانه رفتیم، من گفتم:_اینجا که پله داره، مه چجوری با ای ویلچرمه بیام پایین؟ دختر حمید گفت:_نگران نباش، هم آسانسور داریم و هم سطح شیب دار، سطح شیب دار یا آسانسور؟ گفتم:_خو از آسانسور برم راحت ترم. دختر حمید گفت:_باشه خو، اصلاً همه با آسانسور میریم! آقای ناظم نگاهی به اتاقک کوچک آسانسور کرد و گفت:_همه جا میگیریم توی آسانسور؟ _آره کره، یکمی مهربان تر! توی آسانسور مهمربان جای گرفتیم و دختر حمید در سمت راست ، من در وسط و آقای ناظم در سمت چپ قرار گرفتیم.تکمه ی آسانسور در سمت چپ بود.دختر حمید دستش را دراز کرد ولی هرچه کرد به آن نرسید.دختر حمیدبه آقای ناظم گفت:_لطفاً میشه دکمه ره بزنین بریم پایین، دستم بشش نمیرسه. آقای ناظم با اکراه تکمه ی آسانسور را زد و یکدفعه با سرعت پایین رفتیم و اتاقک نگه داشت.با سره گیجه به طرف اتاق موتور خانه رفتیم و حمید در آنجا منتظرمان بود.دختر حمید گفت:_بابا، تو چجوری آمدی؟ حمید لبخندی زد و گفت:_فرزندم، مه از طریق راه پله آمدم. یک صندلی پشت به ما گذاشت و گفت:_زود بشین اینجا! و به آقای ناظم اشاره کرد.سپس دسته های ویلچر مرا گرفت و به پشتی صندلی چسباند و من و آقای ناظم را با طناب، به هم وصل کرد.یک صندلی دیگر را چرخاند کنار ما گفت:_حالا بگین جمیله کجاست!
چرند و پرند :: نوشته شده در پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۵۷ ب.ظ توسط امیر.ر. چقامیرزا
سلام وقت بخیر
من راجع به "من دیگر در جهان موازی" یک چالشی وبلاگ راه انداختم خیلی خوشحال میشم که توی این چالش شرکت کنید و بعد از اینکه شرکت کردین توی آخرین پست من اعلام کنین تا شما رو هم به شرکتکنندهها اضافه کنم
ممنون :)
سلام.سلام.سلام
خیلی سپاس گزارم بابت دعوت شما، حتماً شرکت میکنم:).
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
کاش اون بغل یه موضوع برا این بزاری که از اول بشه خودش ، چون طرز نوشتنت و خود داستان جذاب به نظر میاد