۴ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است.

۱۸سال پیش همین موقع ها بود،یک جادوگر به دنیا آمد...جادوگری به نام امیر،که یکی از جادوهاش امیدواری به همه چیزه،یه سپر مدافع که به همه میدتش:).  دیگه تولدمه😅همین! 🎂🌈🎈🎁🎊🎉🎍🎐🎆🎁🎆🎐📗📗📗

 

پی نوشت:جوایز تولد به صورت  نقدی و غیر نقدی پذیرفته میشود، زود بیارین بالا هدیه هاتان رو😊😅🍭🍃

 

پنجره باز بود و باد سرد غروب موهایمان را تکان می داد‌.آفتاب آخرین زورهایش را میزد، آسمان به رنگ بنفش در آمده بود‌.دستی به سبیل هایم کشیدم و گفتم:«یه زنگ بشش بزن».آقای ناظم گوشی اش را در آورد و شماره ی دکتر محمود را گرفت.پس از چندین بوق صدای محمود آمد:الو؟ آقای ناظم گفت:«دکی کجایی ای؟». محمود گفت:«نگران مه نباشین مه جام امنه،شما با کاغذی...»صدا قطع و وصل میشد،_«مه تو...». و تلفن قطع شد. _تو کجا؟الو؟ آقای ناظم این را گفت و ادامه داد:_تماس قطع شد.
گفتم:_هی پشت سرهم بشش زنگ بزن تا جواو بده‌. و رفتم به سمت پنجره و شلوارش را از لب پنجره برداشتم.از لب جیبش کاغذی روغنی بیرون زده بود.در اش آوردم .آقای ناظم سرش را جلو کشید و گفت:_چیزه او؟ نوشته های روی کاغذ چرب را خواندم:_سیرک ماه کامل نیمه شب،همه ی آنچه در رویا های شما هستند اجرا میشود.جایی که رویاها به حقیقت میپوندند...
آقای ناظم گفت:_فکر بکنم دکیم مخواست بگه ای کاغذه بخوانیم... یغنی باید بریم اونجا؟ آرام گفتم:_به گمانم ای ربطی به جمیله باید داشته باشه. _منم ایطور فکر مکنم.باید بریم اونجا‌. گفتم:_آره،باید بریم...
***
زیر چراغ روشناییه ایستگاه ایستاده بودیم.هوا از غروب هم سرد تر شده بود.مسافران داشتند از قطار خارج میشدند و خیلی زود از در ایستگاه بیرون میرفتند و با سرمای شبانه محو میشدند.ما زودتر بیرون آمده بودیم.آقای ناظم گفت:_چشد نیامد؟،نکنه رفته باشه؟ گفتم:_میاد،مایکم زود بیرون آمدیم.   پس از چندین لحظه جمیله با چمدان بزرگ اش بیرون آمد.تلو تلو میخورد از بار سنگین اش.آقای ناظم خیلی زود روزنامه ای از جیب  اش در آورد و برگه ای از آن را به من داد و گفت:_زود جلو صورتت بگیرش! هردویمان برگه های روزنامه را جلوی صورتمان گرفتیم و جمیله از جلویمان رد شد و از در ایستگاه قطار بیرون زد.زود به دنبالش رفتیم.بدون اینکه تاکسی ای بگیرد در پیاده رو به راه افتاده بود.روی زمین یخ بسته بود.آقای ناظم گفت:_فکر مکنی چنی مخواد پیاده راه بره؟ _احتمالاً هی مخواد بره همو سیرکه،چون همی نزدیکیاس‌. تا این را گفتم روی یخ های پیاده رو سر خوردم و چندین متر جلوتر درون جوب آب افتادم و پایم به لبه ی جدول جوی آب برخورد کرد.آقای ناظم آمد بالای سرم و گفت:_چشد؟! نالان گفتم:_پام خیلی درد مکنه،انگار شکسته...

گاندی یه جمله ی قشنگی داره میگه:تغییری باش که میخوای توی دنیا ببینی.شاید حرفهام تکرای باشه ولی به قول اون معلّم انگلیسیه تو انجمن شاعران مرده، واژه ها و اندیشه ها میتانن دنیارو تغییر بدن!

 

 

این آقا فرهاد ما که از بیمارستان مرخص میشه،با پای گچیو و دست به گردن میاد خانه.چند روز بعد برای خواهر بزرگش خواستگار میاد،اینام از هم خوششان میاد و قرار و مدار را رو میزارن میرسه شب حنابندان.مجلس زنانه اس و آقا فرهاد میره طبقه بالا.توی پنجره داره آسمان  و ماه و ستاره هارو نگاه میکنه که دوباره دختر داییشو میبینه.وقتی دختر داییش میاد تو حیاط ، اونم میاد میشینه روی آخرین پله.دخترداییش که میبینتش باهاش احوال پرسی میکنه و چاق سلامتی.یکم که میگذره یخ دختر داییش آب میشه و میگه:_چقدر دوست دارم این جور جشنهایی رو.
آقا فرهاد میگه:_دقیقاً چه جور جشنهایی؟ _عروسی،حنابندان،ازدواج... اینجور چیزایی، خیلی قشنگه.
آقا فرهاد میگه:_اِ، من فکر میکردم بچه ها خوراکی دوست دارن، مخصوصاً آبنبات چوبی!
دختر داییش با عصبانیت میگه:_منظورت چیه اون وقت؟
آقا فرهاد پا میشه و لباسشو با دست نشکسته ش میتکانه و میگه:_هیچی، ولی یادم باشه برات آبنبات چوبی بخرم!
و قبل از اینکه بره میبینه که دختر داییش با تمام خشمش، یه لبخندم زده...