پس از گذر از رودخانهی آدینه، به بُعد کَران می رسی.آنجا هوایش تاریک است و سه ماه در آسمان می درخشند.در آنجا مردی کنار نهر آبی نشسته است و کرم های شب تاب آن اطراف را می شمارد.به او که میرسی از از شمارش می کشد و یادداشتی روی کاغذش می نویسد.بلند می شود و می گوید:_خیلی خوش آمدید.من خوبیکَران هستم.سپس دست هایش را به همدمی زند و تمام کرم های شب تاب آن اطراف به شکل یک دروازه در می آیند و سپیدی ای مطلق در برابرمان نمایان می گردد.لبخندی میزند مو می گوید:_فرزدان آدم، از این دروازه بگذرید و وارد بهشت شوید.
از دوزخ عبور کنی، بهشت را خواهی دید.بُعدی که به آن بُعد آدینه می گفتند.همه جا آرام است و اینجا و آنجا لالههایی سرزنده و گاهاً پژمرده می مشاهده می شود.دختری در دور دست ها چنگی می نوازد و با دیدن ما دست از نواختن بر می دارد و به سمت ما می آید.لبخند کوچکی میزند و می گوید:_درود، نام من مینودخت است. آیا آماده ای برای عبور از رودخانهی آدینه؟!
پس از عبور از دوزخ، برزخ را خواهی دید.بُعدی که، بُعد روشنایی نام دارد و درتاریکیای ژوفناک فرورفته است.در آنجا ماهیهایی بودند که در زیر سطح آنجا یخ زده بودند.صداهایی همچون نیایش در آنجا به گوش می رسید:_خوراک های دست نخورده، حسادت، خودکامهگی، پایان شب سپیده نیست...