۱۷۲ مطلب توسط «امیر.ر. چقامیرزا» ثبت شده است.

میهمانی خدا۲،رمضان مبارک.... :)میهمانی خدا۲،رمضان مبارک.... :)

 

سلام.  سلام.  سلام.  ... :)

 

رمضارمضان،ماهانی،میهمانی خداوند بخشنده و مهربان،مبارک.... :)

پی نوشت:باتاخیر،مبارک.... :)

پینوشت۲:نماز و روضه ها،قبول.... :)

پی نوشت،۳نوشته بودم،روضه!نماز و روزه تان،مبارک،باشه... :)

پی نوشت،چهارم:چقدر غلط املاییو چیزهای دیگه،توی این پست،بودش... :)😅🎈😃🎄🍀🍀.... :)

همه ی ما آرزوی چیزی را داریم که از دست داده ایم. اما گاهی اون چیزی رو که داریم فراموش می کنیم ...!

 

بله،فراموش میکنیم چیز هارو که داریم....  فراموش میکنیم که گلی هست،کتابی هست،اسباب بازی ای هست....الانsmiley که هستن باید استفاده کرد....  :)  شاید خوشبختی آب دادن به گلی باشه یا خواندن کتابی،بازی کردن با عروسکی و یا با دوستان بودن....  :)winklaugh

 

 

سلام سلام سلام.  :)

نوروزتان مبارک.صد سال به این سال ها،هروزتان نوروز،نوروزتان پیروز.    :)پی نوشت:شدم فامیل دور.  :)

پی نوشت ۲:کیف کنید با این تابلو ها. !

چمن ها و گل های خندان،سر از زمین بر آورده اند.نسیم خنکی می وزد.چند ابر کوچک در آسمان آبی،نزدیک خورشید(آفتاب) در جنب جوش هستند،آفتاب از هر وقت دیگر بهتر می تابد.درختان شکوفه کرده اند.زمین خوشحال است از آمدن بهار...،.بهار خانوم سبدگل وسبد عشقش و چوب جادویش را برداشته و داردزمین را زیبا می کند ،بهار در راه است.... :)


پی نوشت:روز درخت کاری پس از مدتی مبارک...

پی نوشت ۲:چه هوا خوب شده....

پی نوشت ۳:تابلو زیبایی کشیدم،این مال روز درخت کاری بود اما برای بهارم استفادش کرد،دوبله!تماشا کنید و استفاده کنین! :)

پی نوشت ۴:حالتان چه طوره؟چهخبرا؟ا

پی نوشت۵:چقدر پی نوشت نوشتم و حرف زدم.  :)

درخت خندان در طبیعت

پدر

روز پدر،روز قهرمانان بی نام،رفقای تمام مسیر،کوهنوردانی که قله های زحمت را فتح کرده اند و کاپیتان های همه چیز فن و ولادت حضرت علی «ع» مبارک.   :)

 

پی نوشت:این پوستر بهش میاد؟... نه😁😅🌈.  :)

پی نوشت ۲:قدر پدران را بدانیم.... :)

 

تنهایی از وقتی شروع شد که آدم ها به جای پل ،دیوار ساختند،و در ادامه اش دیوار های بیشتر ساختند و پل هارا تخریب  کردند.

 

مواظب پل ها باشیم.

یک سال و چندین روز پیش بود،که به این دنیای جادویی آمدم و وبلاگی را درست کردم.در اینجا دیدم کسانی هستند که هنوز کودک هستند و آدم بزرگ نشده اند...غروب آفتاب را دوست دارند،می نویسند و عاشق کتاب خواندن هستند، و کسانی که نامه به هشتاد سالگی خود مینویسند...دوستانی همچون آب جویبار،روان...
از همه کسانی که این حقیر را می خوانند ،خیلی خیلی مچکرم و البته دنبال کننده گان....

 


امروز روز مادر است...روز قهرمانای بزرگ،روز شخصیتی همه فن حریف...کسانی که هم آتش نشان هستند و هم آشپزی،بی نظیر...
روز مادر مبارک....   :)


پی نوشت:یکمی از روز مادر ر،از بلای یه تبلیغ اکتیو به گمانم،الهام گرفتم...  :)😄❄⛄

همچنان برف می بارید.پسرک و سگش،هردو راضی بودند.چیزی تا قهوه خانه ی مش رجب،نمانده بود.از دور قهوه خانه پیدا بود‌.دود از دودکش به هوا رفته بود.هوا یکم،تاریک شده بود.انگار نه انگار که ظهر است.فانوس هایی که بر دیوار ها و ستون های قهوه خانه بودند،نوشان پخش میشد.در محوطه ی قهوه خانه بودیم.برف همچنان می بارید.سوز و سرمای دی ماه،خودش را نشان میداد،به قول شاعر:هوا بس ناجوانمردانه،سرد است...هوا بسیار تاریک بود.نور از پنجره های قهون خانه بیرون زده بود.پنجره ها،بخار گرفته بودند.وارد قهوه خانه شدیم،در آنجا هم،چندین فانوس بر ستون های قهوه خانه،بود.چندین چراغ موشی و چراغ نفتی هم،بر سر میز ها بود.بخاری چوبی هم ،در انتهای قهوه خانه بود و گرما به قهوه خانه می بخشید.
_سلام عمو رجب.
این را گفتم و به سمتش رفتیم.پس از آنکه عمو رجب ،با همگی ما احوال پرسی کرد،گفت:
_غریبی نکنین،بشنین.
رفت و با بیست لیوان چای و خوراکی، برگشت.خوراکی ها،بژی،نان خرمایی،نان برنجی،و کیک یزدی بودند.بچه ها و خودم به هیچ یک از خوراکی ها،رحم نکردیم...پسرک،سگ را گوشه ی در گذاشته بود.با گرمای قهوه خانه،پسرک و سگ او،جانی دوباره گرفته بودند.
ناگهان صدای گلوله در کوهستان طنین افکند...بیرون از قهوه خانه،در دل کوهستان، ماجراهایی در قرار بود.همگی به سمت پنجره ها رفتیم،چندین شکارچی،در کوهستان بودند.

یلدایتان مبارک.

می گویند پس از سرمایی طاقت فرسا،خورشید تابان بوجود می آید و با سخاوتش زمین را گرم می کند.و سرمای زمستان بسیار دلچسب تر می شود.امیدوارم سرمای طاقت فرسا از دلتان بیرون برود و خورشید تابان در آن بتاد.

 

راستی آنجا که هستید هوا چگونه است؟هم دیشب و هم امروز...

دیشب هوا یکم ابری با ماه و ستارگانی درخشان بود....ماه خوشحال بود.ابرها یکم غرغرو و ستارگان خوشحال و شور انگیز...امروز هم خورشید تابان است...پشت تپه ها،کوه های پر آو برف رویشان را پوشان‌ده است...و یکم ابر و یه گمانم کمی مه...

 

سگ با تمام وجودش پاس می کرد.خودش را به هر زحمتی بالا و پایین می انداخت.بالای چاله رفتیم...پسرک خشکش زده بود و تکان نمی خورد.ناله می کرد و آن سگ با وفا بالا و پایین می پرید و پاس میکرد.چاله سه متری عمق داشت.سگ وقتی مارا دید برق امید در چشمانش درخشید.پالتو و شال و کلایم را در آوردم.دست هایم را بالا زدم و به علی و مجید گفتم:وقتی رفتم توی چاله،پسر بچه و سگ رو بالا فرستادم بگیریدش‌‌.دست به دریچه های چاله گرفتم.خودم را پایین انداختم.پاهایم زمین سرد و برفی را حس کرد.به سمت سگ رفتم.چهره ی سپاس گذاری به خود گرفته بود.بیخ شکمش را گرفتم و به هر بدبختی ای که بود،دست هایش را به دست های علی و مجید رساندم.خودش هم همکاری خوبی کرد.به سمت پسرک بی نوا رفتم.دست و صورتش از سوز و سرما سرخ شده بود.برف هارا از رویش تکاندم.به آغوش گرفتمش و به بالا فرستادمش.علی و مجید اورا از چاله بیرون آوردند.به علی گفتم:چندتا تیکه چوب محکم بیار.آ ماشالا.
پس از چندین لحظه با چند تکه چوب محکم بازگشت و گفت:بفرما آقا.
وچوب هارا درون چاله انداخت.
چوب هارا درون دیواره ی چاله فرو کردم.مانند یک نردبان شده بود.پاهایم را روی اولی،سپس دومی،و سومی گذاشتم و دستهایم را بر دهانه چاله گذاشتم و بیرون آمدم.پسرک حالش خوب بود،اما از سرما می لرزید.پالتوام را به دور او پیچیدم و گفتم:میتوانی راه بری؟
پسرک با صدای ضعیفی گفت:بله آقا.میتوانم.
گفتم:خوبه.
سگ از اینکه توانسته بود کمکی به صاحبش کند و نجاتش دهد،راضی و خوشحال بود.آستین هایم را پایین زدم و شال و کلایم را پوشیدم و گفتم:خب...بریم قهوه بچه ها.چای ها و خوارکی ها منتظر ما هستند.