۱۷۲ مطلب توسط «امیر.ر. چقامیرزا» ثبت شده است.

+تو که‌چشم آبی میخواستی چرا من آخر؟منی تمام وجودم را به خاطر تو از دست دادم،نه نیمیش را، حقم دارند مد شده است دیگر،تظاهر به دوستداشتن که کثیفی خیانتش حال آدم را به هم میزند، مد شده است،شده است ذکر

 

 

 


باببابک جهانبخش-ای دل،گوش کنیم باهم

مادر یعنی معشوقی که ناز کشیدن نمی خواهد.مادر یعنی گیر دادنهایی که شیرینیش به اندازه ی نگاه هایش است.مادر یعنی  غذاهایی که هیچ جای جهان غیراز او به این خوشمزه گی درست نم کند.مادر یعنی معجزه،معجزه ای که برای فرزندش هرکاری میکند.
مادر یعنی همون فرماندهی که همیشه نیروی کمکی،آغوشش بازه برای غم های ما،یعنی همون نیروی کمکی ای که با دامن گلبرگش، تو پایگاه شماره۱۳نجاتمان میده.در کل سلطان غم مادر😂❄
روز مادر و زن مبارک و فرخنده باد☕❄ 🎈🎂🎁🎀🎄🎉🎊🎆🎇
پی نوشت۱:راستی تولد وبلاگمم هست ها،در نرین،تبریکی،کادویی،هدیه ای،سرسلامتی ای،چیزی...😅❄
پی نوشت۲:یه کتابی به ما دادن مدیریت خانواده،نگم چه کتاب خفنیه،یه درو میزنم،حفظش میشم😂یعنی اصله درسه ها!امروزم که امتحانش دارم،امتحان آخریه،بیستم😊:).

پی نوشت۳:خداییش کیف کردین چه عنوانی گذاشتم،دومنظوره بود،هم برای تولد وبلاگ و هم روز مادر

بر بالای پل قرسو چراغ ماشین ها سوسو میزدند.محمود مینالید که چرا در هوای سرد داریم دنبال یکدله دزد می رویم.آقای ناظم مدام عکسی ار از جیبش در می آورد و با دیدن آن لبخند بر لبهایش می نشییند.به ایستگاه راه آهن رسیدیم.دود و بود شلوغی‌.دودش به آسمان رفته بود.وارد قسمت قطار ها شدیم.پر از جمعیت بود.مردمان اینجا و آنجا می رفتند.ساعت ۱۶:۱۷دقیقه بود.آقای ناظم گفت:«چو گیرش بیاریم؟این پر آدمه».گفتم:«چشم مینازیم،کسی شبیه او دزه بوده،گیر میندازیمش».مردان و زنان داخل ایستگاه را ورنداز کردیم.هیچ کس شبیه به آن نبود.به درون قطار رفتیم.در تکاپو و جنب و جوش بود آنجا.مسافران خداحافظی میکردند ویادرون کوپه هایشان جای میگرفتند.بعضی ها دنبال کوپه هایشان بودند،برخی هم به توصیه های همراهانشان که بیرون از قطار بودند و آنها کله اشان را از پنجره ترن بیرون کرده بودند.سر درون تمام کوپه ها کردیم.به انتهای قطار رسیدیم.دکتر محمود با نفس نفس گفت:«آب شده رفته تو زمین».راه بازگشت را در پیش گرفتیم.به سوی دری رفتیم که از آن آمده بودیم.پیرزنی از دورن ایستگاه به پسرش میگفت لباس گرم بپوشد و غذای بیرون را نخورد.محو پیرزن و پسرش شده بودیم،که پای من به یک چیزی خورد.چمدان زنی بود که با عجله درونش را می گشت.انگار نه انگار من به آن زده باشم.به آن زن گفتم:«عذر مخوام،حواسم نبود».زن سرش را بالا گرفت،موهای مشکی اش را درون روسری اش چپاند و گفت:«خواهش میکنم».سپس دوباره شروع به گشتن کرد.نگاه آشنایی داشت.گویا آن را جایی دیده بودم.دستی به سبیل هایم کشیدم و به زن گفتم عصر بخیر.زن هم دوباره سرش را بالا گرفت و گفت:«عصر شماهم بخیر،آقا».به راه افتادیم.موهای مشکی پرکلاغی،چشم های سیاه قیر مانند،حرکات و لحن حرف زدن،همه گواه یک چیز بود،دختری که سالها پیش درون دهکده خودکشی نکرده و نمرده است.

بر بالای پل قرسو چراغ ماشین ها سوسو میزدند.محمود مینالید که چرا در هوای سرد داریم دنبال یکدله دزد می رویم.آقای ناظم مدام عکسی ار از جیبش در می آورد و با دیدن آن لبخند بر لبهایش می نشییند.به ایستگاه راه آهن رسیدیم.دود و بود شلوغی‌.دودش به آسمان رفته بود.وارد قسمت قطار ها شدیم.پر از جمعیت بود.مردمان اینجا و آنجا می رفتند.ساعت ۱۶:۱۷دقیقه بود.آقای ناظم گفت:«چو گیرش بیاریم؟این پر آدمه».گفتم:«چشم مینازیم،کسی شبیه او دزه بوده،گیر میندازیمش».مردان و زنان داخل ایستگاه را ورنداز کردیم.هیچ کس شبیه به آن نبود.به درون قطار رفتیم.در تکاپو و جنب و جوش بود آنجا.مسافران خداحافظی میکردند ویادرون کوپه هایشان جای میگرفتند.بعضی ها دنبال کوپه هایشان بودند،برخی هم به توصیه های همراهانشان که بیرون از قطار بودند و آنها کله اشان را از پنجره ترن بیرون کرده بودند.سر درون تمام کوپه ها کردیم.به انتهای قطار رسیدیم.دکتر محمود با نفس نفس گفت:«آب شده رفته تو زمین».راه بازگشت را در پیش گرفتیم.به سوی دری رفتیم که از آن آمده بودیم.پیرزنی از دورن ایستگاه به پسرش میگفت لباس گرم بپوشد و غذای بیرون را نخورد.محو پیرزن و پسرش شده بودیم،که پای من به یک چیزی خورد.چمدان زنی بود که با عجله درونش را می گشت.انگار نه انگار من به آن زده باشم.به آن زن گفتم:«عذر مخوام،حواسم نبود».زن سرش را بالا گرفت،موهای مشکی اش را درون روسری اش چپاند و گفت:«خواهش میکنم».سپس دوباره شروع به گشتن کرد.نگاه آشنایی داشت.گویا آن را جایی دیده بودم.دستی به سبیل هایم کشیدم و به زن گفتم عصر بخیر.زن هم دوباره سرش را بالا گرفت و گفت:«عصر شماهم بخیر،آقا».به راه افتادیم.موهای مشکی پرکلاغی،چشم های سیاه قیر مانند،حرکات و لحن حرف زدن،همه گواه یک چیز بود،دختری که سالها پیش درون دهکده خودکشی نکرده و نمرده است.

آقا فرهادی داریم ما،بوی کتاب میدهد.بوی کتابخانه.بوی پرتغال.بوی جوهر خودکار بیک بی انتها و تمام نشو او و بوی کاغذ کاهی.بوی نامه های عاشقانه میدهد‌،از آن دست نامه عاشقانه ها که با برچسب قلب رویش را پوشانده اند که بالایش پراز تمبر است.بوی برف بازی میدهد و گرم شدن پس از آن بغل دست بخاری.بوی فیلم هایی میدهد که قهرمانانش کودکان و نوجوانان هستند،دایه مکفی،سارا کورو.بوی سیب های درون پاکت‌ های کاغذی را میدهد... بوی لبو،بوی برنج آب کشیده،خلاصه بوی چیزهای خوب.

 

 

 

دوستان یعنی چه این؟چه شده که انقدر  مردم از گرانی استقبال می کنند؟
تا وقتی چیزی گران تر میشود ،بیشتر میخرند‌.
همساده ای داریم ما،تا دیروز فرق دورشکه و خودرو را نمی دانست،هر ماشینی را میدید،میگفت پیکان است یا دیگر میگفت پراید،دگر خیلی از مغزش کار میکشید میشد پژو ۴۰۵،حالا می آید ماشین میخرد،گران که شود بفروشد.تا دیروز ترخینه میخورد،الان روزی یه گوسفند می بلعد،خدای گوسفندان تورا بگیرد خون خوار،که هم خون مردم را میخوری و هم خون گوسفندان را.
فردا پس فرداهم همین آقا،ماشین هایش را به ما میفر‌وشد.سرمایه داری بیداد میکند.
بعد هم می آیند می گویند چرا مملکت ما پیشرفت نمی کند؟
تمام توانمان را به کار بسته ایم برای کلاه گذاشتن بر سر مردم،کجا داریم میرویم ما؟


پی نوشت۱: یک جور سوپ محلی کرمانشاه‌.
پی نوشت ۲:الان یادم آمد،آقا شیرینی بدین،یه تیبا خریده بود،تصادف کرد😂الان خوب از قیمتش افتاده❄🌳😁

پی نوشت ۳:نانوایی سنگکی ای هست،اون روز که نانو گران گران،از خوشی داشت میمرد،نمیدانست که همین خنده هاشه که داره میزنه،گریه هاییه که باید فردا بکنه😂آقا سبیلشم زده بود،پول چکار نمیکنه با آدما😀

اولی:_مرا این زندگی زهر که باخاکستر عجین باشد...
دومی:_زهر مار بابا،مردم کم بدبختی دارن،هی تونم غمگین بخوان
اولی:_من شکست عشقی خوردم،هرچی کردم نتونستم چیزایی که اون خواستو براش فراهم کنم.
دومی:_پس برای اینکه نتونستی چیزایی که میخواستو فراهم کنی،باهات ازدواج نکرد
اولی:آره
دومی:_بدم نشد ها،اینکه عشق نبود،اون فقط خواسته ازت استفاده کنه!حالامدخودتو ناراحت نکن،کسی که عشق نداره ضرر کرده.

 

 

از کوه به پایین سرازیر شدیم.تا خانه های خرابه آن ور راهی نبود.از کوه به لب جاده رسیدیم.چندین درخت بید مجنون در اثر باد تکان میخورند و صدایی مرموز در فضا می پیچید.چندین کلاغ در ارتفاع بالا،در آسمان غارغار میکردند و در پهنه خاکستری آسمان دور میزدند.از قبرستان و کوره آجرپزی و محل انباشت زباله گذشتیم.کسی آنجا نبود.وارد محموطه ای شدیم که پر از کاج بود.چشم چشم را نمیدید.باد درمیان کاج ها طنین می افکند.
آقای ناظم گفت:رفت کجا؟همینجا فرود آمد!
ناگهان نوری از میان کاجان به رویمان افتاد.دکتر محمود گفت:چیزهَ ای؟  سپس صدای بوم بوم موتوری آمد.صدای موتور پیوسته از اطراف محموطه میآمد.آتشی دورتادور کاجستان را گرفت.آتش از خودمان هم بالاتر رفت.زبانه میکشید و میخواست کاج ها و مارا ، درون خود فرو ببرد.صدای موتور می آمد که داشت از آنجا دور میشد‌.گفتم:باید از آتش بزنیمان بیرون!کت هاتانه بکشین سرتان با دو بریم بیرون.
به نزدیکی آتش رسیدیم.گفتم:
_با شمارش مَ،یک.سه.دو!
هرسه از آتش گذشتیم.سالم بودیم.آقای ناظم گفت:حالا آتشه چه کار کنیم؟ 
_قرسو¹ هست. و اشاره به رودخانه پرجوش خروش آن طرف کردم.با دو به طرف مکانی که نگهبانان آنجا بودند رفتیم.آنجا چندین وانت و یک‌ بیل میکانیکی بود.در اتاقک نگهبانی را زدم.مردی باسبیل های بناگوش در رفته در را بازکرد.گفتم:«براگم سی بکو،ایلا دارهَ آتش میگیرهَ،دسگت درد نکنه بیا کمک مان بکو خاموش بکنیم آتشه».مرد نگاهی به آن ور انداخت،سپس روبه درون کرد و گفت:«اکبر،منصور،سیاوش،بان دیشت،آگر گردیه او رهَ²».
مردهای نگهبان و البته گردن کلفت،چندین دبه را با آب رودخانه قرسو پرکردند.صدای توف آب پر جنب و جوش به گوش می رسید.چندتا از دبه هارا هم دست ما دادند.همگی به سوی کاجستان رفتیم.آتش به درختان هم رسیده بود.آب هارا روی آتش ریختیم.اندکی فرونشست.سه مرد همراه مرد سبیلو دوباره رفتند تا آب بیاورند.با پتو هایی که مرد سبیلو آورده بود بر روی آتش می کوفتیم.دوباره آب و دوباره کوفتن.جمعاً پنج بار این کار تکرار شد تا آتش فرونشست.سر و صورتمان را دود گرفته بود.گفتم:«دست درد نکنه آقا...».مرد سبیلو دستش را جلو آورد و گفت:«امیر هوشنگم».و ادامه دادم:«آقا امیر هوشنگ،اسمی اینام میدانم دی!».سپس از همه ی آنها هم تشکر کردیم.مرد سبیلو گفت:«اگه کاری بی،ایمه ایرلیمن³».بعد به سوی اتاقک به راه افتادند.دکتر محمود که حالا عینک‌سفیدش دودی شده بود،گفت:«میگم، خوب از دسمان در رفت ها!».آقای ناظم لپ های گوشتالویش سیاه شده بودند،گفت:«آری،چه موتوریم داشت،از ای آرنولدیا بود!».
من گفتم:«آری،خوب از چنگمان در رفت».
آقای ناظم با لبخندی گفت:«حالا اوطورم نی،میدانم مخواد برهَ کجا».
من و دکتر محمود گفتیم:«چجو؟».او گفت:«مخواد بره تهران،اینم بلیط قطارش!».مدتی درون جیبش را گشت و بعد گفت:«ایناهاتش،قطار کرمانشاه_تهران،ساعت حرکت قطار:۱۶:۰۰».
نگاهی به ساعتم کردم.تا ساعت چهار تقریباً دوساعتی وقت مانده بود.

پی نوشت:پاورقی ها:۱.رودخانه ای در کرمانشاه.۲.اکبر و منصور و سیاوش،بیاین بیرون،آتش گرفته است آنجا.۳.اگر کاری بود،ماها اینجا هستیم._ .نون.

 

 

 

یلدا،شب چله🍉📖

و

و 

همینا دیگه،وچه کارت پستالای خفنینی

 

و راستی،سلام. سلام.سلام
یلدایتان مبارک و‌خجسته.خورشید امید بر دل هایتان بتابد، بزادید این همه غم را،از وجودما.
یکمی هم حافظ بخوانیم با هم:

یک نگاه تازه ای بر قاب من

این دلم وابسته شد به این سخن

دم گرفت آرامشی از این سخن

دختر شبهای سرد ماه دی

خو گرفت با شعر تو در ماه دی

حرف دل را از دلت تو پس زدی

غم به روی غم،غمی را پس زدی

من به دنیای تو مجذوبم هنوز

به دیار قلب تو،حس دارم هنوز

توشدی سهراب شعر این زمان

یک جهانی در جهان در این زمان

در دلم راهی پر از پیچ مسیر عشق بود

شوق دیدار دلی،احساس گون از عشق بود

شامگاهان قلب من غوغا به پا میکرد،وای

خواب من تعبیر بی تاب غمی از عشق بود

٫به به چه گفتن جناب حضرت عشق حافظ


پ.ن:آقا دیشب خیلی خیلی سرد بود،تا نفسمان میامد بیرون،یخ میزد😂
پ.ن ۲:شاید این گرانی دست مارو بست برای خرید کردن،اما گرانی نمیتواند دل های مارا ازهم جدا کند.چه جمله ای گفتم ها،خفن!!!😂🍉🍀اگر کسی فال حافظ نگرفته یا دوباره میخواد بگیره،روی لینک زیر بزنه👇🍉

https://hafez.taktemp.com/

 

فضای کلاس خاکستری رنگ بود.بچه ها داشتند تمرین ریاضی حل میکردند.
به ناگه صدای شکستن شیشه ای آمد و به دنبال آن یک شخص شنل پوش از در مدرسه بیرون رفت.از کلاس خارج شدم.در دفتر آقای ناظم باز بود.به سویش رفتم و با آقای ناظم که دراز به دراز افتاده بود روبه روشدم.بلندش کردم و گذاشتمش پشت میزش.گفتم:«میشهَ بگی چه شد؟».آقای ناظم گفت:«دز بود،رایانه همراه و چندتا پروندهَ رَ برد!».گفتم:«رایانهَ یه چیزی،پروندهَ بری چیزش بودهَ؟».آقای ناظم با ناله گفت:«چمیدانم».
_دارهَ از سرت خون میاد. این را گفتم و او را به درمانگاه بردم.سر آقای ناظم را دکتر محمود باندپیچی کرد و گفت:«خب دیهَ تمام شد».از درمانگاه بیرون آمدیم،در بیرون چندین سگ بودند که پاس کنان به دنبال شخصی بودند.شخص شنل پوش بود.با مرغ و تایر فرقانی زیر بغل و به دنباش سگها از روبه رویمان گذشت.گفتم:«زود باید بیفتیم دنباش،باید بگیریمش!».دکتر محمود که پشت سرمان بود گفت:«بزارین منم میام».سپس سه نفری به دنبال آنها رفتیم.با سرعت بسیار زیادی میدوید.به کوه رسیده بودیم.به بالا رفتن ادامه داد.مثل بز از کوه بالا میکشید.نوک کوه ایستاد.همه مان نفس نفس میزدیم.پشتش به ما بود.آقای ناظم با لحنی شرلوک هلمز مآب گفت:«چرا؟عدم اعتماد بنفس یا پیدا نکردن کار؟یا داشتن شوره های مو؟».پریدم وسط حرفش و گفتم:«کورهَ¹ چه میگی ای؟...».رویش رابرگرداند و سخنم را نیمه رها کردم.نقابی مانند نقاب زورو زده بود.چند قدم به عقب گذاشت و خودش را از کوه به پایین انداخت.شنلش همانند شکل عوض کرد و خودش داشت همانند سنجاب پرنده،پرواز می کرد.

 

پی نوشت ۱:کورهَ واژه است که برای تعجب و شگفت زده شدن یا کلافه و خسته شدن در کرمانشاه به کار میرود.این کلمه مانند:ای بابا،و ای آقا یا ای وای یا وای است..نون

پی نوشت ۲:کیفدکردین این پی نوشتو مثلِ مالِ کتابا نوشتم،نون یعنی نویسنده!😁