۷۹ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است.

مادر یعنی معشوقی که ناز کشیدن نمی خواهد.مادر یعنی گیر دادنهایی که شیرینیش به اندازه ی نگاه هایش است.مادر یعنی  غذاهایی که هیچ جای جهان غیراز او به این خوشمزه گی درست نم کند.مادر یعنی معجزه،معجزه ای که برای فرزندش هرکاری میکند.
مادر یعنی همون فرماندهی که همیشه نیروی کمکی،آغوشش بازه برای غم های ما،یعنی همون نیروی کمکی ای که با دامن گلبرگش، تو پایگاه شماره۱۳نجاتمان میده.در کل سلطان غم مادر😂❄
روز مادر و زن مبارک و فرخنده باد☕❄ 🎈🎂🎁🎀🎄🎉🎊🎆🎇
پی نوشت۱:راستی تولد وبلاگمم هست ها،در نرین،تبریکی،کادویی،هدیه ای،سرسلامتی ای،چیزی...😅❄
پی نوشت۲:یه کتابی به ما دادن مدیریت خانواده،نگم چه کتاب خفنیه،یه درو میزنم،حفظش میشم😂یعنی اصله درسه ها!امروزم که امتحانش دارم،امتحان آخریه،بیستم😊:).

پی نوشت۳:خداییش کیف کردین چه عنوانی گذاشتم،دومنظوره بود،هم برای تولد وبلاگ و هم روز مادر

بر بالای پل قرسو چراغ ماشین ها سوسو میزدند.محمود مینالید که چرا در هوای سرد داریم دنبال یکدله دزد می رویم.آقای ناظم مدام عکسی ار از جیبش در می آورد و با دیدن آن لبخند بر لبهایش می نشییند.به ایستگاه راه آهن رسیدیم.دود و بود شلوغی‌.دودش به آسمان رفته بود.وارد قسمت قطار ها شدیم.پر از جمعیت بود.مردمان اینجا و آنجا می رفتند.ساعت ۱۶:۱۷دقیقه بود.آقای ناظم گفت:«چو گیرش بیاریم؟این پر آدمه».گفتم:«چشم مینازیم،کسی شبیه او دزه بوده،گیر میندازیمش».مردان و زنان داخل ایستگاه را ورنداز کردیم.هیچ کس شبیه به آن نبود.به درون قطار رفتیم.در تکاپو و جنب و جوش بود آنجا.مسافران خداحافظی میکردند ویادرون کوپه هایشان جای میگرفتند.بعضی ها دنبال کوپه هایشان بودند،برخی هم به توصیه های همراهانشان که بیرون از قطار بودند و آنها کله اشان را از پنجره ترن بیرون کرده بودند.سر درون تمام کوپه ها کردیم.به انتهای قطار رسیدیم.دکتر محمود با نفس نفس گفت:«آب شده رفته تو زمین».راه بازگشت را در پیش گرفتیم.به سوی دری رفتیم که از آن آمده بودیم.پیرزنی از دورن ایستگاه به پسرش میگفت لباس گرم بپوشد و غذای بیرون را نخورد.محو پیرزن و پسرش شده بودیم،که پای من به یک چیزی خورد.چمدان زنی بود که با عجله درونش را می گشت.انگار نه انگار من به آن زده باشم.به آن زن گفتم:«عذر مخوام،حواسم نبود».زن سرش را بالا گرفت،موهای مشکی اش را درون روسری اش چپاند و گفت:«خواهش میکنم».سپس دوباره شروع به گشتن کرد.نگاه آشنایی داشت.گویا آن را جایی دیده بودم.دستی به سبیل هایم کشیدم و به زن گفتم عصر بخیر.زن هم دوباره سرش را بالا گرفت و گفت:«عصر شماهم بخیر،آقا».به راه افتادیم.موهای مشکی پرکلاغی،چشم های سیاه قیر مانند،حرکات و لحن حرف زدن،همه گواه یک چیز بود،دختری که سالها پیش درون دهکده خودکشی نکرده و نمرده است.

بر بالای پل قرسو چراغ ماشین ها سوسو میزدند.محمود مینالید که چرا در هوای سرد داریم دنبال یکدله دزد می رویم.آقای ناظم مدام عکسی ار از جیبش در می آورد و با دیدن آن لبخند بر لبهایش می نشییند.به ایستگاه راه آهن رسیدیم.دود و بود شلوغی‌.دودش به آسمان رفته بود.وارد قسمت قطار ها شدیم.پر از جمعیت بود.مردمان اینجا و آنجا می رفتند.ساعت ۱۶:۱۷دقیقه بود.آقای ناظم گفت:«چو گیرش بیاریم؟این پر آدمه».گفتم:«چشم مینازیم،کسی شبیه او دزه بوده،گیر میندازیمش».مردان و زنان داخل ایستگاه را ورنداز کردیم.هیچ کس شبیه به آن نبود.به درون قطار رفتیم.در تکاپو و جنب و جوش بود آنجا.مسافران خداحافظی میکردند ویادرون کوپه هایشان جای میگرفتند.بعضی ها دنبال کوپه هایشان بودند،برخی هم به توصیه های همراهانشان که بیرون از قطار بودند و آنها کله اشان را از پنجره ترن بیرون کرده بودند.سر درون تمام کوپه ها کردیم.به انتهای قطار رسیدیم.دکتر محمود با نفس نفس گفت:«آب شده رفته تو زمین».راه بازگشت را در پیش گرفتیم.به سوی دری رفتیم که از آن آمده بودیم.پیرزنی از دورن ایستگاه به پسرش میگفت لباس گرم بپوشد و غذای بیرون را نخورد.محو پیرزن و پسرش شده بودیم،که پای من به یک چیزی خورد.چمدان زنی بود که با عجله درونش را می گشت.انگار نه انگار من به آن زده باشم.به آن زن گفتم:«عذر مخوام،حواسم نبود».زن سرش را بالا گرفت،موهای مشکی اش را درون روسری اش چپاند و گفت:«خواهش میکنم».سپس دوباره شروع به گشتن کرد.نگاه آشنایی داشت.گویا آن را جایی دیده بودم.دستی به سبیل هایم کشیدم و به زن گفتم عصر بخیر.زن هم دوباره سرش را بالا گرفت و گفت:«عصر شماهم بخیر،آقا».به راه افتادیم.موهای مشکی پرکلاغی،چشم های سیاه قیر مانند،حرکات و لحن حرف زدن،همه گواه یک چیز بود،دختری که سالها پیش درون دهکده خودکشی نکرده و نمرده است.

آقا فرهادی داریم ما،بوی کتاب میدهد.بوی کتابخانه.بوی پرتغال.بوی جوهر خودکار بیک بی انتها و تمام نشو او و بوی کاغذ کاهی.بوی نامه های عاشقانه میدهد‌،از آن دست نامه عاشقانه ها که با برچسب قلب رویش را پوشانده اند که بالایش پراز تمبر است.بوی برف بازی میدهد و گرم شدن پس از آن بغل دست بخاری.بوی فیلم هایی میدهد که قهرمانانش کودکان و نوجوانان هستند،دایه مکفی،سارا کورو.بوی سیب های درون پاکت‌ های کاغذی را میدهد... بوی لبو،بوی برنج آب کشیده،خلاصه بوی چیزهای خوب.

 

 

 

دوستان یعنی چه این؟چه شده که انقدر  مردم از گرانی استقبال می کنند؟
تا وقتی چیزی گران تر میشود ،بیشتر میخرند‌.
همساده ای داریم ما،تا دیروز فرق دورشکه و خودرو را نمی دانست،هر ماشینی را میدید،میگفت پیکان است یا دیگر میگفت پراید،دگر خیلی از مغزش کار میکشید میشد پژو ۴۰۵،حالا می آید ماشین میخرد،گران که شود بفروشد.تا دیروز ترخینه میخورد،الان روزی یه گوسفند می بلعد،خدای گوسفندان تورا بگیرد خون خوار،که هم خون مردم را میخوری و هم خون گوسفندان را.
فردا پس فرداهم همین آقا،ماشین هایش را به ما میفر‌وشد.سرمایه داری بیداد میکند.
بعد هم می آیند می گویند چرا مملکت ما پیشرفت نمی کند؟
تمام توانمان را به کار بسته ایم برای کلاه گذاشتن بر سر مردم،کجا داریم میرویم ما؟


پی نوشت۱: یک جور سوپ محلی کرمانشاه‌.
پی نوشت ۲:الان یادم آمد،آقا شیرینی بدین،یه تیبا خریده بود،تصادف کرد😂الان خوب از قیمتش افتاده❄🌳😁

پی نوشت ۳:نانوایی سنگکی ای هست،اون روز که نانو گران گران،از خوشی داشت میمرد،نمیدانست که همین خنده هاشه که داره میزنه،گریه هاییه که باید فردا بکنه😂آقا سبیلشم زده بود،پول چکار نمیکنه با آدما😀

اولی:_مرا این زندگی زهر که باخاکستر عجین باشد...
دومی:_زهر مار بابا،مردم کم بدبختی دارن،هی تونم غمگین بخوان
اولی:_من شکست عشقی خوردم،هرچی کردم نتونستم چیزایی که اون خواستو براش فراهم کنم.
دومی:_پس برای اینکه نتونستی چیزایی که میخواستو فراهم کنی،باهات ازدواج نکرد
اولی:آره
دومی:_بدم نشد ها،اینکه عشق نبود،اون فقط خواسته ازت استفاده کنه!حالامدخودتو ناراحت نکن،کسی که عشق نداره ضرر کرده.

 

 

از کوه به پایین سرازیر شدیم.تا خانه های خرابه آن ور راهی نبود.از کوه به لب جاده رسیدیم.چندین درخت بید مجنون در اثر باد تکان میخورند و صدایی مرموز در فضا می پیچید.چندین کلاغ در ارتفاع بالا،در آسمان غارغار میکردند و در پهنه خاکستری آسمان دور میزدند.از قبرستان و کوره آجرپزی و محل انباشت زباله گذشتیم.کسی آنجا نبود.وارد محموطه ای شدیم که پر از کاج بود.چشم چشم را نمیدید.باد درمیان کاج ها طنین می افکند.
آقای ناظم گفت:رفت کجا؟همینجا فرود آمد!
ناگهان نوری از میان کاجان به رویمان افتاد.دکتر محمود گفت:چیزهَ ای؟  سپس صدای بوم بوم موتوری آمد.صدای موتور پیوسته از اطراف محموطه میآمد.آتشی دورتادور کاجستان را گرفت.آتش از خودمان هم بالاتر رفت.زبانه میکشید و میخواست کاج ها و مارا ، درون خود فرو ببرد.صدای موتور می آمد که داشت از آنجا دور میشد‌.گفتم:باید از آتش بزنیمان بیرون!کت هاتانه بکشین سرتان با دو بریم بیرون.
به نزدیکی آتش رسیدیم.گفتم:
_با شمارش مَ،یک.سه.دو!
هرسه از آتش گذشتیم.سالم بودیم.آقای ناظم گفت:حالا آتشه چه کار کنیم؟ 
_قرسو¹ هست. و اشاره به رودخانه پرجوش خروش آن طرف کردم.با دو به طرف مکانی که نگهبانان آنجا بودند رفتیم.آنجا چندین وانت و یک‌ بیل میکانیکی بود.در اتاقک نگهبانی را زدم.مردی باسبیل های بناگوش در رفته در را بازکرد.گفتم:«براگم سی بکو،ایلا دارهَ آتش میگیرهَ،دسگت درد نکنه بیا کمک مان بکو خاموش بکنیم آتشه».مرد نگاهی به آن ور انداخت،سپس روبه درون کرد و گفت:«اکبر،منصور،سیاوش،بان دیشت،آگر گردیه او رهَ²».
مردهای نگهبان و البته گردن کلفت،چندین دبه را با آب رودخانه قرسو پرکردند.صدای توف آب پر جنب و جوش به گوش می رسید.چندتا از دبه هارا هم دست ما دادند.همگی به سوی کاجستان رفتیم.آتش به درختان هم رسیده بود.آب هارا روی آتش ریختیم.اندکی فرونشست.سه مرد همراه مرد سبیلو دوباره رفتند تا آب بیاورند.با پتو هایی که مرد سبیلو آورده بود بر روی آتش می کوفتیم.دوباره آب و دوباره کوفتن.جمعاً پنج بار این کار تکرار شد تا آتش فرونشست.سر و صورتمان را دود گرفته بود.گفتم:«دست درد نکنه آقا...».مرد سبیلو دستش را جلو آورد و گفت:«امیر هوشنگم».و ادامه دادم:«آقا امیر هوشنگ،اسمی اینام میدانم دی!».سپس از همه ی آنها هم تشکر کردیم.مرد سبیلو گفت:«اگه کاری بی،ایمه ایرلیمن³».بعد به سوی اتاقک به راه افتادند.دکتر محمود که حالا عینک‌سفیدش دودی شده بود،گفت:«میگم، خوب از دسمان در رفت ها!».آقای ناظم لپ های گوشتالویش سیاه شده بودند،گفت:«آری،چه موتوریم داشت،از ای آرنولدیا بود!».
من گفتم:«آری،خوب از چنگمان در رفت».
آقای ناظم با لبخندی گفت:«حالا اوطورم نی،میدانم مخواد برهَ کجا».
من و دکتر محمود گفتیم:«چجو؟».او گفت:«مخواد بره تهران،اینم بلیط قطارش!».مدتی درون جیبش را گشت و بعد گفت:«ایناهاتش،قطار کرمانشاه_تهران،ساعت حرکت قطار:۱۶:۰۰».
نگاهی به ساعتم کردم.تا ساعت چهار تقریباً دوساعتی وقت مانده بود.

پی نوشت:پاورقی ها:۱.رودخانه ای در کرمانشاه.۲.اکبر و منصور و سیاوش،بیاین بیرون،آتش گرفته است آنجا.۳.اگر کاری بود،ماها اینجا هستیم._ .نون.

 

 

 

سلام. سلام.سلام.:))).
چرا این همهَ اسراف کاری؟ آقا چرا ایهمه ای آب را هدر میدهیم؟صف روغن و رب و یه عالمه چیزای دیگهَ بس نبود؟!،حالا میخواین صف آب هم باز بشهَ؟آخه چرا؟!بریم توی صف برای یه بطری آب؟!

آیا شما دوست دارین آب صفی بشهَ و برای هر بطری کوچیک  آب ۳۰ هزار تومن پرداخت بکنین؟
آیا شما دوست دارین سر او صفهَ انقدر هولتان بدن که دست و پاتان بشکنهَ؟
آیا شما دوست دارین که، به خاطر آب،فشار عصبی بهتان بیاد به جای پسر زمستان دی ماهی،بگین یکشنه بعدازظهر در جزیرهٔ ی گراند ژانت روناهی؟
آیا شما دوست دارین که،بزارین‌...آها!،که ایران خشک بشهَ و برای فرزندانمان نهَ،هی برای خودمان آب نمانهَ؟
آیا شما دوستدارین که برای بی  آبی خای حاصل از خشک سالی و اسراف کاری،آب بدنتان خشک بشهَ  و با آروزهایتان  به کام مگر کشیده بشین و به خاک سپرده بشین؟

آقا اونایی که بامن موافق ،عیب ندارهَ تا الآن چه جوری آب مصرف کردن،تا ای بحران آب بیشتر نشهَ و اتفاقات ناگوار و هزاران حادثه ناگوار و تلخ دیگهَ نیفتهَ، دل به دل هم دیگر دهیم،میهن خویش کنیم آباد.و به این پویش بپویندند.😅😀باتشکر،امیر جادوگر:))).😊🌹🌼🌸🌺🍃🍁🍂.🌷🌷.از الآن شروع کنیم به صرفه جویی آب:))).
#همه_برای_سرزمینمان_ایران

ای بابا، این چه وضعش است؟!  ما هرچه زور زدیم که چیزی بنویسیم، نشد که نشد، خواستیم از دختر همسایه که همیشه تو کوچه است و در و دل با پیرزن همسایه می کند و نمیدانم مشکلش چیست تا کمکش کنم ،بنویسیم که نشد، خواستیم از پسر همسایه بنویسیم که زیر سقف نرفته با همسرش، می خواهد  جدا شود، خواستیم از عاشقانه هایمان بنویسیم، دیدیم ای دل غافل، ما که معشوقه نداریم،خواستیم از کرونا بنویسیم، نشد، خواستیم از پایان تابستان هم بنویسیم، که خب چیزی به ذهن و مغزم نیامد،خواستیم هم از این و آن بنویسیم، که قلممان خشک شده بود، خلاصه و چکیده کلام و سخن، سرتان را به درد نیاورم، هیچ چیز نیست برای نوشتن..... :). ؛).

پی نوشت ۱:این هم که نوشتم، که خودش یک چیز بود ها!😅🍁
پی نوشت ۲:قالب جدید و نو خوبه؟🌻خواستیم یکم بوی پاییز و فصل مدرسه جادوگری و مشگنی و ماله خودمان رو بگیره!😅🍁🎈🌻🍁🍁🍂

شیب ۵، پنجم_فصل و بخش دهم.سه روز برای دیدن (صرفاً و تنها برای شکستن یخ بیان).🎈🌻 :))).؛))).

صبح روز بعد با چه ها توی اتاق درس و آموزش بودیم.کلاس دوباره  غلغله وهیاهوی بود.با صدای بلند گفتم:بچه های نهم صفحه ۳۸ روان خوانی  دریچه های شکوفایی روبازکنن.بچه های  هشتم و هفتم  هم آزاد،فقط حرف وسخن اضافه زیاد نباشه.
ادامه دادم:«خب ، روناک، تو بخوان».
روناک خواند:«به نام خدا، روان خوانی دریچه های شکوفایی.هلن کلر، زنی نویسنده و نابینا است که برای درک بهتر معجزهٔ آفرینش، ما را به بهره گیری از قابلیت های وجودمان دوعوت می کند و می گوید:
گاهی اوقات فکر می کنم چه خوب است، هر روز به گونه ای زندگی کنیم که گویی فردا نیستیم.چنین نگرشی، بر با ارزش بودن لحظه های زندگی تأکید می کند.هر روز باید با شور و شوق و اشتیاق و شناخت و درک، زندگی کنیم؛ اغلب این فرصت ها از دست می رود...
دیگر، به چندین خط آخرش رسیده بود.
اگر فقط سه روز برای دیدن، فرصت داشته باشی، چطور از بینایی ات استفاده خواهی کرد؟ و باظلمتی که در شب سوم نزدیک می شود و این که می دانی خورشید هرگز دوباره برای تو طلوع نخواهد کرد، چطور آن سه روز گرانبها را خواهی گذراند؟
                 سه روز برای دیدن، هِلِن کِلِر، ترجمهٔ مرضیه خوبان فرد

گفتم:«آفرین روناک!دوتا برا مثبت میزام، یکی برای به نام خدای قبل از درس.یکیم برای خوب خواندنت».
ادامه دادم:«این متن ونوشته واقعاً نبوغ ودانایی هلن کلر رو میرسانه‌‌.ماهم ممکن بود دیروز توی قهوه خانه بمیریم، یا گرگ ها بخورمان،
پس باید استفادهٔ ی زمان حال رو کرد.نویسنده توی یه جای درس و روان خوانی گفت:«افراد بینا ، کم می بینند».بسیار هم درست گفت، چون هیچ کدام از بینا ها، به درستی بینا نیستند، مثلاً یه پسرکی برای پدرش نقاشی ای میکشه، اما هیچ توجی نمیکنی چون بینا نیست، اگه باشه اونو رد نمیکه و پاش میشینه.یا این همه چیز که دور و بر ماهست، پدر و مادر، کتاب ها، فیلم ها و... بی تفاوت از کنارش میگذریم.حالا نگاهی به بیرون بندازید،چقدر زیبا شده، چند باز تا حالا اینطوری نگاهش کردین؟!».
صفر علی که نابینا بود، خیلی خیلی بهتر از ما طبیعت بیرون را می شناخت.... زنگ تفریح به صدا در آمد. گفتم؛«خب دیگه بفرمایین بیرون... راستی...».
تا خواستم کلام وسخنی بزنم، بچّه ها مثل فشنگ در رفتند به درون حیاط!

.؛).:).