۷۹ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است.

یادمه توی کلاس ودورهٔ ی هشتم،۸، راهنمایی بودم،زنگ ادبیات، آموزگار معلم قد بلند وعینکی ای داشتیم،با اینکه بامن یکمی لج بود،امّا خیلی خیلی دوستش داشتم.هرکی ،هرکاری که تو کلاسو اتاق آموزش میکرد،میگفت:«چقامیرزا،بیا برو بیرون،پای دفت،!».یعنی من جور نزدیک به۳۲،سی ودو نفر را می کشیدم،اوناییم که جلوی دستش شلوغی وناآرامی میکردن،میگفت چقامیرزا!

یه روز یه درسی بود،به گمانم شعر بود،اینو ۱۰هابار چند نفر خواندش،منم دیدم به من نمیرسه سرمو گذاشتم بالای میز،پس از چندین دقیقه دیدم کل کلاس زدند زیر خنده، گمان کردم بری چیزی دیگست،نگو من خوابم برده بود!

میخواست برای خوابیدن هم منو محاکه وداوری کنه! چشماش شده بود هشت،۸تا!

😂🍀

شیب ۳،سوم،صرفاً وتنها برای شکستن یخ بیان
شب از نیمه گذشته بود، از آن دست روزهای گرم تابستان بود.۲۴ ،بیشت وچهارم تیرماه ۱۳۹۷.گوشی مادرم دوبار زنگ‌خورد.خواستیم ببینیم چه کسی وشخصی است که پیامی بسیار مرموز واسرار آمیز برای مادرم آمد.نوشته بود:«*مادر حااش»*.
زنگی به آن زدیم و فهمیدیم وگرفتیم که خاله جان هستند.مادربزرگ ناخوش است و او را برده اند بیمارستان.
مادر وبردارم سراسیمه و حول حولکی به بیمارستان رفتند.
همه ناامید شده بودند.گریه و زاری،شیون وعذا، میخواستم بگویم بگذارید بمیرد، بعد وسپس اینگونه کنید!
چندین روز به همین گونه ومنوال گذشت، تا یک روز مانده به مردن مادربزرگ.خان داییمان رفت سراغ پزشک وگفت:جای امیدی هست؟!*دکتر هم گفت:*«شاید... دست خداست»*
روز بعد هم دیگر مادربزرگ مرد.مادر بزرگ وقتی مرد، همه یه پا فیلسوف بودند،یکی گفت راحت شد، بابدن نیمه فلجش.دیگر گفت خوب شد مرد،اگر کامل فلج میشد چه؟!
دیگری گفت،خدا دوستش داشت.یکی هم گفت خدا بیامرزدش،این همان مرد ۱۰۲ ساله کهن سال بود!😅خداییش بسیار دانا است!
این مرد هیچ وقت حق زندگی را مثل ومانند دیگران از وی نگرفت،آخر سرهم  نفهمیدم ونداستم،چرا آدم های به ظاهر وازروی بیرونی سالم وتندرست هستند، اینگونه فلج بودن ویا جایی از بدن را نداشتن و ازکار افتاده وخراب بودن را، نقص ولدی میدانند؟!
این مرد کهن سال، خیلی خیلی بیشتر از این فیلسوف های فامیل میداند... .:).

پی نوشت؛از زنش اولش و نخستینش تا نفس آخرش نگهداری و محافظت کرد این کهن سال مرد:).

شیب،۲ صرفاًوتنها برای شکستن یخ بیان
از سرپیچی که گذشتیم،رسیدیم به دوتا تک درخت،که نمیدانم چه درختانی هستند،مانند ومثل لیلی ومجنون کنارهم بودند،شایدهم فامیل وقوم وخویش بودند،حالا هرچه!
به ما چه که چه کاره اند!؟مگر مانانشان میدهیم!؟
خب ،از دوتاقبرستان های روستا های همجوار ودیواربه دیوار گذشتیم،رسیدیم به خانه ای بسیار بزرگ که متعلق به پیرترین مرد آبادی،یعنی محمدولی خان نامدار بود.آقا برایتان بگویم که این تا زنش بود هی عذاب وآزارش میداد.زنی بود با دومتر قد.اما این از خدا بی خبر اورا به زیر گور و قبر برد.خانه ای بسیار کوچک داشت.هیچی برایش نمی خرید.حالا این خان خانان ،جناب فرمانفرما زن جوانی گرفته است نگو ونپرس‌.خانه را از قله ی کوه‌ تا پایین آبادی و رودخانه ونهر کشانده است.به قول یارو گفتنی، زنش اورا قد تیره بسته است.خب دیگر،خواستیم برویم پدربزرگ گرام وعزیز را ملاقات ودیدن فرماییم، که نبودش،رفته بود خانه داییمان،یعنی همان پسرش... .:).

پی نوشت:می گویند این محمد ولی خان،۵۵،پنجاه وپنج،سال بیشتر ندارد،اما من آماده وحاضرم شرط ببندم که،۱۰۲ سال دارد، زیرا درون تمام خاطرات ویادهای پدربزرگم،که ۸۳،هشتادوسه سال دارد حضور دارد و هست!😅🎈

صرفاً وتهنا برای شکستن یخ بیان
آقایان و خانوما!، میگن بخ‌بیان را بشکنید، من مبگوبم یخ بیان  فقط و تنها!؟ سنگش را هم میشکنیم و هرچه چیز نگهدارنده برای ننوشتن!
دیروز ما صبح که از خواب بیدار شدیم، چشمتان و هیچ کجایتان روز بد نبیند،فرشها و قالی های خانه همه جمع وجور و بسته بندی شده،ناشتا نخورده مارا فرستادند بالای پله، پرده هارا در بیاوریم،رفتیم بالای پله که یکدفعه ویهویی سرما گیج رفت، من گفتم کم نیاوریم، نگویند عرضه ندارد!دست از پله گرفتم و پرده هارا یکی پس از دیگری، مانند و مثل دشمنی بد کردار و تینت، در آوردم! اینجا که جای خوبش بود... این پرده ها گیره هایش را درست نزده بودیم، تقریباً و حدود و اندازه ی ۱۰ بار دراش آوردیم، تا مادر خشنود گردد و رضایت بدهد... سپس و بعد از این فرش و زیلو و موکت و پتو هایی که خواهر کوچکمان گربه شور کرده بود را و سه تا پودر رختشویی مصرف و استفاده برای یکی از آنها کرده یود را شستیم، حالا وسرانجام کف این می رفت!؟طی را باتمام زور و قدرت برویش کشیدم تا رفت! البته وزن مجاز را برویش آوردم، که نشکند!
بعد وسپس هم دیگر هیچ، تلویزیون را روشن کردم، ساعت چهار بود، زدیم شبکه و کانال تماشا، پزشک دهکده را نظاره گر وتماشاگر شدیم و لذت برید و خوشحال شدیم!😅
راستی تا یادم نرفته، این پزشک دهکده چقدر خفنه! توی این قسمتش یه کلانتری بود به کلانتر دهکده، پسره پزشک دهکده، دکتر کویین،میگفت:*یه کلانتر خوب از فکر و اندیشه اش برای  دستگیری مجرما وگناهکارا استفاده میکنه، نه تفنگ*میگفت تاحالا یک نفر روهم نکشته، به گمانم وفکرکنم حتیٰ شلیک هم باهاش نکرده بود، کلانتر دهکده هم، یاد گرفت ازش و اون کلانتر خفنه، تفنگشو باهاش عوض کرد،دسته صدفی بود مال خودش،ماله کلانتر دهکده، معمولی و عادی بودش... .:).؛).

 

فصل و بخش نهم.خانه متروکه و خالی و ترسناک آقای عزیزی

پس از آنکه ماشین روشن شد، زری خانوم به ما گفت:«محکم و سفت بچسبید به صندلی هایتان، که به تاخت برویم!».
پیش از آنکه کاری انجاو بدهیم ما، پایش را روی پدال گاز گذاشت اتوموبیل گذاشت و به قول خودش به تاخت رفت.با سرعت بالایی.
مثل هواپیمای جنگنده در جاده ی یخی و بر فی به پیش می رفت.یک پیچ را گذارند و از پیچی دیگر هم گذشت.و سپس در خانه ای کاهگلی توقف کرد‌.زری خانوم با لبخندی بزرگ روبه ما کرد و نفس نفس زنان گفت:«خب دیگه، رسیدیم.!.».
انگار کیلومتر دویده و یا رکاب دچرخه زده بود.از خودور رفت پایین و در زد و پس از چندین لحظه،پیرمردی کهنسال در را باز کرد و در آستانه ی در، پدیدار شد.پیر مردی بود با چشم هایی پر فروغ و با موهایی کوتاه و ماشین شده.به همه ی ما سلامی کرد و وسپس بفرماییدی گفت و ماهم پشت سر زری خانوم وارد خانه شدیم.زری خانم به پیرمرد وقتی از ماشین پیاده شد گفت که میهمان دارند.
من می خواستم در حیاط را ببندم که متوجه ماشینی روبه روی یکی از خانه های متروکه ی آنجا شدم.نیسان وانت زامیادی بودش، از همان هایی که سایپا به آنها می گویند.
این خانه سالها بود که کسی درونش نبود‌...  مگر اینکه صاحب مرده اش زنده شود!
مردی روبه روی ماشین ایستاده بود،بعد از اینکه آن چند نفر سر نشین  مشایئت کرد ، نگاهی به دور و بر انداخت و به داخل خانه رفت.
گویا همان مردی بود که سالیان پیش، صاحب آن خانه بود،مثل خود او لنگ میزد.
در را بستم و از پله های خانه بالا رفتم ، مشتی مولا داد برایمان چایی ای ریخت و شروع کرد به گفتن خاطرات سربازی اش.... وقتی خواست چایی بریزد ، من گفتم:«مشتی ، کسی توی خانه ی جلال زندگی میکنه؟!».
مشتی نگاهی به من کرد و گفت:«نه، از وقتی دخترش خود کشی کرد، خودشم بعد از یه مدت خود کشی، دقیقاً بعد از چهلم دخترش، خودشو دار زد، مثل دخترش!،کسی دیگه از اون زمان به بعد توی اون خانه نیست... بعد از اینکه مهمانهاش رفتن، دست به این کار زد، قشنگ یادمه، ۱۰ آذرماه ۱۳۷۹ بودش، از اون روز های برفی و سرد اون سال...طفلکی به دخترش خیلی وابسته بود، دخترشم اصلاً نفهمیدم برای چه خود خودکشی کرد... ».
آب دهانم را قورت دادم، چیزی به آنها نگفتم.
مشتی ،ادامه داد:«کس و کاری هم نداره که بهش این خانه برسه، همه چیز اون خانه، دست نخورده مانده.».ممکن بود؟!،یعنی من شبح اورا دیده بودم؟!پیرمرد، از سر گرفت سخنانش را،از دوران سربازی اش  در تهران تا هم مسیر شدن در کوچه پس کوچه های تهران با آقای جمشید هاشم پور.خلاثه چکیده ای از زندگیش را برایمان تعریف کرد.
ساعت ها گذشت.خاطرات شیرینی بودند.پس از اینکه با تلفن خانهٔ ی مشتی مولاداد به والدین بچه ها زنگ زدم و گفتم جایشان امن است و نگران نباشند و به گردش علمی آنها را برده ام!نگاهی به ساعتم انداختم، ساعت ۲ دقیقه مانده بود به ۱۰. مشتی عادتی داشت، آنهم که زود می خوابید. رخت خواب برای خودش و ما آورد، و برق های اتاق را خاموش کرد.
باد به شیشه ها می زد و می لرزاندشان، ماه کامل در آسمان می درخشید.دست به زیر سر نگاه آسمان می کردم‌.آن هم از پنجره.صدای هوهو ی جغد می آمد.ساعت مچی ام، می گفت ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه است.گویا همه خواب بودند.کت پشمی ام را از جا رختی برداشتم و از در خارج شدم، سرما سوزان و گزنده بود.از کمد داخل آشپز یه فانوس برداشتم و از خانه بیرون زدم.شالم را بالاتر و کلاه ام را پایین تر دادم، ویقه ام را هم بالاتر کشیدم.برف ها در اثر سرمای خشک و گزان شب یخ زده و منجمند بودند.به خانه رسدم.خانه ای بود زهوار در رفته و خراب.یعنی اینکه چیزی نمانده که هر آن فرو بریزد!.چراغ را روی دیوار گذاشتم.از دیوار کوتاه حیاط بالا رفتم.سپس پریدم درون خانه، فانوس را از بالای دیوار برداشتم و به طرف در اصلی عمارت رفتم. درون حیاط یک تراکتور قدیمی رومانی و یک پیکان یخچالی چراغ بنزی بود.حس نمی شد کسی آنجا باشد. در ورودی را به آرامی باز کردم.با قیژ و قیژی آرامی باز شد.پارکت های کف خانه هم قیژ و قیژ می کردند.
خانه ی  عجیبی بود.تابلو های زیادی آنجا بود.از صحنه های شکار گرفته تا طبیعت و ماشین و شهر و پیرمردی با کلاهی دوره دار که مستقیم مرا می پایید.تمام اسباب و اثاثیه خانه ، تار عنکبوت بسته بودند.
کسی آنجا نبود، هیچکس...
از راه پله بالا رفتم.پله هاهم نالان و قیژو بودند.
خانه گرم بود.گویا تمام وسائل گرمایشی خانه، در حال کار کردن بودند.
  راهروی طویل و بزرگی بود.اتاق های زیادی در امتداد راهرو وجود داشت.در چند اتاق را باز کردم.درون هر کدامشان، در های دیگری بودند.صدای دری کهنه و خراب و قیژ کننان، سکوت ملک عزیزی را شکست.همان مرد لنگان در نظر می آمد.با دستپاچگی این پا و آن پا کرد و خود را درون و میان اتاقکی انداختم.از لای در نگاهی به بیرون کردم.مرد از پله ها پایین رفت،انگار خودش بود.همان مردی که سالیان پیش، فوت کرده بود.... .:). .؛).

 

پی نوشت: ادامه دارد... .:).؛).

ستاد انتخباتی و تبلیغاتیه،:؛«دکتر نورالدین خانزاده».

سلام.سلام.سلام... .:).

آقا الان وقتشه که به یه فرد پادست،و درستکار  و پارسا راأی بدهیم.... .:).

رأی ما فقط،دکتر،نور الدین خانزاده!

دارای چهار فرزنده،دختر،در سطح آسیا!

داری،دو داماد زبان نفهم و احمق!،در خاورمیانه!

حافظ منابع ملی و میهنی،اعم از:«معادن طلا،شاباش های عروسی،زمین ها و اراضیه کشاورزی،و غیره.... .:).».

صادر کننده ی تخمه ی درجه یک،به ترکیه... .:).آقا،اگه این حمایت از تولید و رونق تولید نیست،پس چیه!؟

از فداکاریهایش هم که نگوییم،خودتان می دانید،نجات معدن طلا،تن به ازدواج دادن که نمیخواست،وفقط برای رضای خدا،و،غیره.... .:).

شعار  و عمله ما:«با یکدیگر کشوری قنجی و منجی و جمع و جور می سازیم!».

 

خلیل یا کیارش و یا بنیامین خانزاده در همشهری:«قوچ تحریم ها و فضار های اقتصادی را در می آوریم!».

 

پی نوشت ۱:«پوستر انتخاباتی،در دشترس نبود،اما هست،رونمایی می شود!... .:).».

پی نوشت ۲:«تابلوی سوم را که می بینید،در دله مشکلات هستند!».

پی نوشت ۳:«تابلوی سوم هم،با مدریر برنامه اشان،هستند!».

پی نوشت ۴:«شماهم به ستاد ما،با به اشتراک گذاشتن پست در وبلاگتان،کمک کنید.... .:).چالشی می باشد».

 

 

B​​​​​​آن چند شکارچی،حماقت بزرگی کردند.تیری که شکار چیان برای کبکی انداخته بودند،باعث وقوع بهمن شد.کبک فرار کرد و زیر برف نرفت،بی مرام ،بی معرفت بسیار زرنگ بود!.فقط برای ما درد سر داشت و گذاشت.در چندلحظه اتفاقاتی پشت سرهم،رخ داد:«شکارچیان پیش از آنکه کار کنند به زیر برف رفتند،برف کاملا روی قهوه خانه را گرفت،و سرمایی سوزنده و گزان فضا را در برگرفت‌.رنگ قهوه خانه عوض شد.وحشت در فضا،موج میزد.نیم ساعت با حرف زدن هایژ از سر درماندگی ،گذشت.پیرمردی که تا آن موقع متوجه حضورش نشده بودم،به طرف کن آمد وگفت:«تلفن همراه داری،مرد جوان؟»گفتم :«بله».تلفنم را به او دادم،گویا آنتن نمیداد،پیرمرد گفت:«شخص دیگری تلفن ندارد!؟»چند نفر از بچه ها و مش رجب،داشتند.او گفت:«یکم بگردین ببینین آنتن میدهد،ویانه؟».پس از یک ربع ساعت موبایل که دست پیرمرد بود آنتن داد و من شماره ی یک نفر را ،از مخاطبانم،به او دادم.
 پیرمردپس از چندبار بوق خوردن گوشی، گفت:«سلام.ما توی قهوه خانه ی دهکده،بر اثر وقوع بهمن، گیر کردیم،لطفا هرچه سریع تر به کمک مابیاید،تمام.و،خدا حافظ!... .:).».
پیر مرد دستی به سبیل هایش کشید،و به پهنای صورتش،میخندید.... .:).

 

این داستان،ادامه دارد... .. :).

پی نوشت:مثل این فیلم و دلستان خفنا گفتمش،ادامه دارد...! .:).😄🌻😀😅👌

 

همه ی ما آرزوی چیزی را داریم که از دست داده ایم. اما گاهی اون چیزی رو که داریم فراموش می کنیم ...!

 

بله،فراموش میکنیم چیز هارو که داریم....  فراموش میکنیم که گلی هست،کتابی هست،اسباب بازی ای هست....الانsmiley که هستن باید استفاده کرد....  :)  شاید خوشبختی آب دادن به گلی باشه یا خواندن کتابی،بازی کردن با عروسکی و یا با دوستان بودن....  :)winklaugh

 

 

هیچ وقت لحظه های خوش نمیان مگر خودمان بخوایم.

هیچ وقت خوشبخت نمیشیم مگر خودمانبخوایم.

لحظه هارو از دست ندیم چون آدم باید با چیز هایی که کوچین خوشحال باشه مثلا یکی که لامبورگینی داره خوشحاله هنر نکرده کسی که یک‌ کتاب یا ماشین کوکی داره باهاش خوشحاله ایول داره.

روزهارو از دست ندیم به قول تونی استارک( تو فیلم انتقام جویان پایان بازی وقتی که به سال ۱۹۷۰ آمدن روبه پدرش گفت):هنگفت ترین پول توی جهان نمیتونه یک ثانیه رو  بر گردانه.

 

پی نوشت۱:قدر لحظه هامان را بدانیم زود میگذرن.

 

پی نوشت۲:هرچی پولدار باشیم زمان همچنان کار خودشو انجام میده.