صبح روز بعد از در داخلی بیمارستان بیرون رفتیم.درحیاط دراز بیمارستان که کنار جدول هایش کاج کاشته بودند، به راه افتادیم.دکتر دوتا عصا به من داد تا زمانی که پایم جوش بخورد، زیر بغل هایم بگذارم.آقای ناظم گفت:_چه حیاط قشنگی داره اینجا.مکثی کرد و ادامه داد:_حالا چه کار بکنیمان؟ گفتم:_فکر کنم باید برگردیم، ولی سر راه یه سری به او سیرکه میزنیم.از در خارجی بیمارستان هم بیرون رفتیم.بیمارستان بالای تپه ای قرار داشت که جاده ای پیچ در پیچ و نزدیکی های همان سیرک واقع شده بود.به سر جاده که رسیدیم آقای ناظم تاکسی ای گرفت.حدود ده دقیقه بعد به دم در سیرک رسیدیم.چادر سیرک در وسط شهر بازی بزرگی بود.درهای آنجا به شکل دروازه های بلندی بودند که دورشان شاخه های درخت مو پیچده بود.در آنجا پر بود از برگ های خشک شده ی درخت مو.آقای ناظم گفت:_تعطیله به نظرت؟ گفتم نه. و به آدم هایی که نزدیک چادر بودند اشاره کردم.داشتند تمرین شعبده بازی میکردند یکی از آنها جمیله بود.و ادامه دادم:_اونجام نوشته به مدت یک هفته ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه شب، اجرا دارن.و به کاغذ افتاحیه ای که دستم بود اشاره کردم.آقای ناظم صورتش را خاراند و گفت:_فکر کنم باید تا ساعت ۸و ۲۵دقیقه شب، خودمانه سرگرم کنیم.و با خنده روبه کوه روبه روی شهربازی نگاه کرد.با نگرانی:_حتی فکرشم نکو!آقای ناظم ابروانش را بالا برد و گفت:_دارم قشنگ و نازار۱ فکرشه مکنم!
پی نوشت:_۱_نازار در کردی به معنای نازنین و قشنگ و زیبا و... است.نون😅🎡📒