نزدیک ساعت ۹ به شهر بازی آمدیم.بعضی ها با وسایل درون آن سرگرم بازی بودند و برخی هم به طرف چادر نمایش می رفتند‌.آقای ناظم دو بلیط خرید و توی چادر رفتیم.یکی از افراد سیرک داشت از حلقه هایی با اندازه های مختلف، رد میشد.سپس زمان نمایش حیوانات رسید.فیل ها و اسب ها با صاحبانشان برروی توپ ها غل می خورند.ساعتی به همین منوال گذاشت که مردی سیبیلو و نسبتاً چاق وارد صحنه شد.با بلندگویی در بلندگویی که داشت گفت:_و حالا نوبت اکرای فرشته ی ماست! بوم رنگی را که در دست داشت به طرف ما پرتاب کرد و دورتادور سقف چادر چرخید و همه ی چراغ ها خاموش شدند.پس از چند لحظه طنابی از سقف سیرک رها شد و زنی با لباس های فرشته گان که شامل بال و لباسی سفید رنگ بود با پیچ و تاب پایین آمد.پس از اینکه روی زمین رسید، طناب غیبش زد و کارش را شروع کرد.به سمت دیوار کوتاه تماشاچیان رفت و از بالای آن پرید و به آرامی به پرواز در آمد. از پشت لباسش زرهایی درخشان به سر تماشاچیان می ریخت.در آخر سر هم از بالاترین حقله ی آنجا که نزدیک سقف بود رد شد و به آرامی فرود آمد.صدای تشویق حاضرین به هوا برخاست. و دوباره چراغ ها روشن شدند.و فرشته ناپدید شد.آن فرشته جمیله بود.***

از در چادر بیرون آمدیم و منتظر شدیم تا جمیله بیاید.نیم ساعت گذشت.ساعت ۱۰:۲۷ شد.ماه وسط آسمان می درخشید.هنوز چند نفری توی شهربازی بودند،ناگهان آقای ناظم با صدایی یواش گفت::_او چیزه؟ و به سمت چرخ و فلک اشاره کرد.موجودی سبز رنگ که با باد تکان میخورد به طرف ما می آمد.مانند یک شبح...