کنار پنجره بایگانی بیمارستان بودیم.من روی ویلچر نشسته بودم، جمیله گفته بود هنگام آوردن ما از دریاچه، آن یکی پاب من هم شکسته است.جمیله گفت:_او روز که پدرم مخواست زمیناره از حمید بخره، یعنی هی اسمش بود، فقط مانده بود پوله بشش بده، که دزدیدنش ازش پولاره.حمید هم ازمان شکایت کرد...وقتی شکایت کرد تازه فهمیدیم که پولاره خودش دزدیده، اونم شکایت ازمان کردتا زمینا و خانه مانه که خودش پولشه ازمان دزدیده بوده، پس بگیره... تو ای وقت بود که مه فکری به سرم زد، ایکه خودمانه بکشیم الکی و نزاریم مشتری بیاره بالای خانه و زمینا... الانم حمید میدانه من و پدرم زنده ایم، تا اینجام دنبالمان کرده.جمیله به ماشین بنز آبی رنگ توی محوطه بیمارستان اشاره کرد.روبه جمیله کردم و گفتم:_چند نفرن؟ جمیله گفت:_چهار نفر، خودش و دخترش و زنش، یه نفرم هست فکر کنم راننده شانه. دوباره گفتم:_کارن چه؟بشش گفتی زنده ای؟ _نه، نگم بهتره،یه زندگی جدیده داره شروع مکنه، فکر کنم مخواد عروسی بکنه... متعجب گفتم:_با کی؟ _افسانه، دختر حمید... یکدفعه صدای گام هایی تند از پشت در بایگانی آمد.جمیله گفت:_زود باش باید بریم، دارن میان! _کیا؟ جمیله که داشت آقای ناظم را بیدار می کرد، گفت:_حمید و خانواده ش! _مگه مخوان چکار کنن؟! _هرکاری که فکرشه بکنی و فکرشه نکنی! آقای ناظم چشمهایش را مالید و گفت:_چه خبره اینجا؟ گفتم:_باید بریم، او دره باز کو! و به سمت آن یکی در بایگانی اشاره کردم. حالا توی راهروی بیمارستان بودیم.به سرعت داشتیم می رفتم.از چند پیچ گذشتیم و به حیاط بیمارستان رسیدیم.باد تک تاب بیمارستان را تکان میداد.دم دمای صبح بود.نزدیک در بیمارستان بودیم و می خواستیم خارج شویم که صدایی آشنا مارا نگاه داشت:_جمیله! جمیله من و ویلچر و خودش را به آن سمت کرد.آقای ناظم گفت:_کارن؟! و ادمه داد:_باورم نمیشه! کارن پشت در باز شده ی ماشینش بود.کتی ارغوانی رنگ به تن داشت و عینکی دودی هم در دست چپش.زیر چشمی جمیله را دیدم، اشک در چشهایش حلقه بسته بود،لبخندی هم برلب داشت.به آقای ناظم گفتم:_حیاطای بیمارستانا،خیلی قشنگن، خیلی...
بابک جهانبخش_طهران(تهران).:)).