شبح فقط چند متر باما فاصله داشت.در جای جای بدنش مانند ستارگان می درخشید.آقای ناظم بلند گفت:_فرار کنیم! و به آن طرف شهربازی که سالنی بزرگ بود، رفتیم.روی سردرآن نوشته بود:_تالار آینه ها.آقای ناظم سریع در آنجارا باز کرد و با آمدن من فوری بست.دورتا دور تالار را آینه های تمام قد و بزرگی گرفته بود که تا سقف می رسیدند.چلچراغی بربالای سقف روشن بود و نوری زرد رنگ از آن ‌پخش می شد.آقای ناظم گفت:_فکر کنم نمیتانه بیاد اینجا! و یک قدم جلو رفت.با گذاشتن این گام کل تالار خاموش شد.آقای ناظم هراسان گفت:_مه کاری نکردم ها! _خیلی تاریکه، بزار یه چیزی روشن بکنم...  دست در جیبم کردم و کبریتی را در آوردم و آن را روشن کردم.حالا اطرافمان را روشن کرده بود._خوب شد ای کبریته داشتم ها... یکدفعه صدایی نجواگونه به گوش رسید.گویا دونفر داشتند با یکدیگر صحبت می کردند.گفتم:_صدای چیزه به نظرت؟ _شاید مال ای اتاقه باشه...بنظرم زودتر بریم بهتره. _آره موافقم! چند قدم جلوتر رفتیم که نوری قرمز برسرمان تابید و تصویرهای کج و معوجمان بر روی آینه های سالن افتاده بود.چندقدم دیگر.این بار نوری سبزرنگی تابیدن گرفت.تقریباً به ته تالار رسیده بودیم.نجوا همچنان ادامه داشت.آقای ناظم به  آخرین آیینه که روبه روی ما قرار داشت اشاره کرد و گفت:_بازم یارو شبحه اینجاس! گفتم:_فکر کنم ای آینه که تصویر شبحه افتاده توش در باشه، زود بازش مکنیم و میزنیم بیرون، خو؟ و ادامه دادم:_باشمارش مه، ۱،۲،۴! و با دو به طرف آینه که شبح درونش بود رفتیم.انگار دم در آنجا پر از یخ بود، چون تا پایمان به آنجا رسید لیز خوردیم و هردو به آینه خوردیم و آیینه شکست و به بیرون افتادیم.حالا بروی سطح یخ زده ی یک دریاچه بودیم..‌.

۵ ۰