پنجشنبه این هفته(ششم بهمن ماه ۱۴۰۱ خورشیدی)در کتابفروشی:از پله های پاساژ بالا می رفتم.حتی روی پله ها هم وجود بخار از تنفس دیده می شد.به کتابفروشی طبقه سوم رسیدم.رفتم تو گفتم:_سلام:). مرد کتابفروشی که عینکی نقره ای(انتهای دسته اش مشکی) بود گفت:_سلام، خوش آمدین.گفتم:_از آثار آر ال استاین، چه دارین؟ گفت:_آر ال کی؟ پلیسی مینوبسه؟ _آر ال استاین، ژانر وحشت مینویسه، اوباری آمدم تو او یکی اتاقه دیدمش(آن یکی اتاق یعنی کتابفروش دوتا مغازه دارد)، به آن یکی کتابفروشی رفتیم و آقای کتابفروش در آن یکی مغازه را با کلید باز کرد و چراغ اش را روشن کرد و گفت:_بفرما تو. وبه سمت پشت شیشه دکان رفت و ادامه داد:_ایناس، ببین کدامشانه مخوای. و رفت. یک عالمه کتاب وحشت روی هم بود که بیشترشان آر.ال.استاین بودند:_مدرسه جن زده، بیا نامریی شویم، دفتر خاطرات عزیزم من مرده ام و... از دارن شان هم آنجا بود و یک کتاب که عکس چند قهرمان رویش بود و نام اش را یادم نیست! دوتا از کتاب هارا انتخاب کردم که بیا نامریی شویم و اسم من اهریمن بود.از دکان بیرون آمدم و دیدم کتابفروش نیست.رفتم دکان کنار دستیش پرسیدم تا آمد جواب بدهد،کتابفروش  از دکان های آن طرف آمد و گفت:_انتخاب کردی؟ و در آن یکی مغازه را قفل کرد.گفتم:_ای دوتا چنی شد؟ گفت:_هرچی بیشتر بهتر!.در این حین یک پدر و دختر هم به کتابفروشی آمدند.دختر کتابهایش را محکم به سینه اش چسبانده بود.کتابفروش گفت:_شماهم بیاین تو. گفتم:_کفش هام گلی ان، گلی میشن دکانتان، الانم گلی شده یکم. نگاه به گل های توی دکان کرد و گفت:_اختیار داری دیگه همشه گلی کردی! عیب نداره بیاتو. آمدم تو گفتم:_خو چنی شدن؟ کتابفروش یکمی فکر کرد و گفت:_صد تومن خوبه؟ گفتم:_وی خدا!، یکم کمتر حسابش کنین! _خو دشت اولی، ۷۰ تومن بده‌.اگه نقد بدی بهتره!.

گفتم:_پنجاه هزارتومنشه نقد دارم، بقیشه کارت بکشین. _سال چندمی؟ گفتم:_تازه دیپلم گرفتم.  کتابفروش دوباره مدتی توی فکر رفت و گفت:_خو ای پوله کافیه.  گفتم:_بله؟ گفت:_هی پنجاه هزاره کافیه، خداره خوشش میاد مه به محصلی تخفیف ندم؟!  دختر یواشی به پدرش چیزی گفت و پدرش گفت:_کتاب جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند ره دارین؟

 

پی نوشت: عکس کتاب های خریداری شده آر ال استاین از آقای کتابفروش مهربان!:

اهریمن،نامریی شویم

 

 

۳ ۰