۱۷۲ مطلب توسط «امیر.ر. چقامیرزا» ثبت شده است.

زندانی از پشت پنجره تمام حیاط روبه روی سلولش را می دید، هوا ابری بود، اما نه‌از باران‌خبری بود و نه برف، تمام سبزه های شبنم زده‌ی شب بر اثر برف، برف های باقیمانده‌ی روی زمین را می بلعیدند...

 

سلام.سلام.سلام!

 

امیرِ جادوگر_تکاور باشما صحبت میکنه!

سلام. سلام.سلام و درود برتمام دوستان عزیز، به علت رفتن به خدمت سربازی ممکنه دیربه‌دیر به اینجا بیام ولی تا فرصتی پیش بیاد به اینجا سرمیزنم، باتشکرفراوان، ارادتمند شما، امیر جادوگر:).

_اصلاً چرا باید بریم؟شاید الکی باشه... حمید این راگفت و ما وسط راهرو ایستادیم. _بابا، اگه واقعی باشه و کمک بخواد چه؟ ما که ضرری نمکنیم، نهایتش برمیگردیم دیگه.‌
از در حیاط خانه بیرون رفتیم و آقای ناظم گفت:_حالا باید کدام طرفی بریم؟ دختر حمید گفت:_ساختمان شورا از ای طرفه(و به طرف چپمان اشاره کرد)البته مدتیه بستنش و متروکه مانده، چند دقیقه بیشتر راه نیست.
پس از چند دقیقه به محوطه‌ی بالای روستا رسیدیم، چندین درخت این جا و آنجا به چشم می‌خوردند و یک حوض مجمسه‌ ای از زنی که کوزه‌ای برروی شانه‌اش بود روبه‌روی ساختمان قرار داشت.حوض خالی بود و خشک و ساعت از کار افتاده‌ای بالای مناره‌ی ساختمان بود که روی ساعت ۳:۳۷ دقیقه، ایستاده بود.دختر حمید گفت:_ای یه ساختمانه، بانمای کارت پستالی، ای بناها اولین بار زمان قاجار ساخته شده‌ن و ترکیبی از هنر معماری ایرانی و اروپائیهَ.اون بالاهم یه ساعته که با اعداد یونانی و فارسی زمان ره نشان میده و...
حمید گفت:_باشه دیه، ای هی هی تعریف مکنه، بریم تو ببینیم چه خبره! 
در ساختمان باز بود و برق هم نداشت.این جا و آنجا، چندین چراغ نفتی به چشم می خوردند و چلچراغی که چندین شمع نیم سوخته رویش قرار داشتند. روی یکی از دیوارهای روبه‌روی پنجره عکس چندین نفر که  دستار و کلاه برسرداشتند به چشم میخورد.این طرف ساختمان نور بیشتری داشت.دختر حمید گفت:_فکر کنم منظورش از کلاه‌به‌سران پشت میز، این پرتره‌ست که اینجاست... عمامه و کلاه توی نگاره موجوده و همه پشت میز... 
_حدس میزدم که میاین. صدایی در تاریکی این را گفت و صاحب صدا جلو آمد.از نوری که  از پنجره میامد دختری جوان را دیدیم که شیئی دورگردنش می درخشید. آقای ناظم گفت:_مه اینه میشناسم، همونی بود که تو قطاره بود، تو یارو روستورانه‌م بود... هوای طوفانی.
گفتم:_آره، شما اینجا چه‌کار مکنین؟
شیٔ براق دور گردنش را کمی جابه‌جا کرد و گفت:_خب، نمیدانم از فعالیت های اخیر حاجیعلی خبر دارین یا نه، ولی درحال حاضر او مخواد سرپرستی کل ای آبادیه بدست بگیره. کارن گفت:_خو بگیره، مگه چه میشه؟ 
دختر کمی عصبانی شد و گفت:_مگه نمیدانین افتاده دوره داره میگه همه توی ای آبادی سهم دارن، باید معدن بزنیم، خانه های جدید بسازیم، کشاورزی جدید انجام بدیم؟ اصلاً میدانین ای کشاورزی جدیده،  چقدر سطح آب رودخانه های اینجاره آورده پایین؟ وقتی میتوانستیم با گذرمسیر رودخانه ها با یکمی صبر، آبیاری محصولامان کنیم و بهترین بهره ره ببریم؟
حمید گفت:_به ما که ربطی نداره، دخترم، زود بیابریم! _پس به کی ربط داره؟ نکنه ترسیدی؟ فکرمکنی باای روشی که ای در پیش گرفته، دیگه آبی بری زمینات میمانه؟ یا فکر کردی وقتی او بشه سرپرست اینجا،  کاری به کسب و کارت نداره؟ حمید گفت:_ او خیلی داره زحمت میکشه! _آره، زحمت میکشه بری منفعت خودش و نابودی ای آبادی و ده های اطراف!   کارن دستی به چانه اش کشید و گفت:_از حق نگذریم، راست میگه، الآن با او معدنی که زده، کوه هارهَ تخریب کرده، رودخانه که تابستان برسه بدجور آبش کم میشه،الآن زمستانه حسش نمکنیم. من گفتم: _حالا ماباید چه کار کنیم؟ دخترپیشخدمت که باحرف های ما کمی امیدوار شده بود، گفت:_اولش ماباید گروه تشکیل بدیم، یک تیم باشیم تا مرحله به مرحله پیش بریم.تو مرحله‌ی اول ما تاجایی که میتوانیم باید افراد آبادیه به سمت خودمان بکشیم. سپس روبه کارن کرد و گفت:_شما باید برین اون خانومه بندبازه بیارین، خیلی به کمکش احتیاج داریم.
سپس روبه آقای ناظم کرد و گفت:_شما و همسرتان برین پزشک دهکده‌ره بیارین... آقای ناظم گفت:_یه لحظه وایسین مه که زن ندارم، بعدشم منظورتان از پزشک دهکده، محموده؟ _خب نامزدتان،  بله دیگه، آقای محمود. 
_من نامزدهم ندارم. _خو، دختر ای آقای نسبتاً کچل که دلداه‌ی اون هستین...
 _نه، نه... 
دختر که دیگر عصبانی شده بود گفت:_ای هی، خوحالا هرکی مه هست، ولی ضایع ست از برخوردتان باهم دیگه که‌...  حمید با خشم  گفت:_ضایع ست که چه؟ _اصلاً هیچی، یادت باشه توام مجبوری که کمکمان کنی، چه خوشت بیاد، چه نیاد!
کارن کنار من آمد و گفت:_اینایی که توی عکسن، کیان؟ گفتم:_اینا اعضای مجلس موقت ملّی کرمانشاه اند، زمان جنگ جهانی اول. سال ۱۲۹۵.

_آها، خب او جمله ای که آلبر کامو میگفت چه بود؟

کمی فکر کردم و گفتم:_«همیشه به دوردست‌ها فکر کن. آنجاست که حقیقت را خواهی یافت.»

 

 

 

دوستان، حیرت زده شوید! دستخط  شگفت‌انگیز من!

بنده رو نسترن خانوم دعوت کردند، که خیلی ازشون مچکرم، و بنده به شخصه همه‌ رو به این چالش زیبا دعوت میکنم!😅☁

حمید گفت:_به‌نظرم بریم مسواک بزنیم و بخوابیم، چیزخاصی نیست، شماهام دیه برین خانه‌تان. گفتم:_باشه خو، ولی دیگه نیای ها از محل کارمان ماره بربایی..‌. دوباره صدای نفس‌کشیدن بلند شد.حمید رنگ از رویش پرید و گفت:—نظرتان چیزه همراه باهم یک سری به اتاق های ای‌خانه بندازیم، لیوانی چای‌نبات هم بنوشیم و بعد برین؟
پشت سر‌حمید حالی که هریک از ما ‌لیوانی چای‌نبات در دست داشتیم، به اتاق ها‌سرزدیم.دختر حمید جرعه‌ای از چای‌نبات اش راسرکشید و گفت:_هی مه از اول روزی که آمدیم اینجا بشت گفتم بابا یه صداهایی میاد،... به اتاقی بزرگ رسیدیم که پراز کمد و آیینه و لوازم آرایشی مردانه و زنانه بود.حمید گفت:_فکر نکنم از اینجا بوده باشه.به اتاق دیگری رسیدیم پراز کتاب._نچ.کتابخانه‌هم نیست.از اتاق نمایش و اتاق ورزش و چند اتاق دیگر‌هم گذشتیم تا سرآخر به انباری بزرگی رسیدیم.همه‌چیز آنجا به‌هم ریخته بود و گوشه کنار آنجا تابلویی به‌چشم می‌خورد‌.خواستیم از اینجا هم برویم که صدا از زیریکی از وسایل آنجا بلند شد.به‌طرف آن وسیله رفتیم و روبه‌رویش ایستادیم.آقای ناظم گفت:_واقعاً باید بدانیم او زیره چیزه؟ کارن گفت:_مگه خودت نگفتی باید باترسامان روبه‌رو بشیم؟ 
_ولی آخه... دختر حمید به میان حرفش پرید و گفت:_آره دیگه، آقا فرشید مه بشتان ایمان دارم، یعنی همه‌ی ما داریم! آقای‌ناظم با‌شجاعت عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و محکم گفت:_آرره! سپس ملحفه‌ی روی اسباب را برداشت.رایانه‌ای قدیمی با نمایشگری خاک‌گرفته پدیدار شد.آقای ناظم گفت:_یه‌کامپیوتره! دختر حمید گفت:_آره، یه رایانه‌ی قدیمیه، بابا هی ای مال خودمان بوده، یا هی ‌اینجا بوده؟ حمید گفت:_نه‌، مال‌ما‌نیست. کارن گفت:_ای خاموشه، پس چجوری صداش میامد؟! با گفتن این حرف صدای کامپیوتر بلند شد و محیط ویندوز ایکس پی، نمایان شد. آقای ناظم گفت:_پنجره‌بالا آمد! و صفحه هایی را که در نوار پایین بازشده بودند، نگاه کرد. _انگار یکی داشته یه چیزیه تایپ می‌کرده. و با ماوس روی آن ضربه زد. متنی به این شرح نوشته‌شده بود:

 
               درحال عبور از دیده‌گانی بیمار و عفونت کرده
                پنج شش نفردرآنجا پشت میز کلاه‌برسر کرده  

 


 آقای ناظم شعر را خواند و گفت:_کی اینه نوشته؟ حمید گفت:_واقعاً عجیبه، کی میتوانه بوده باشه؟ اصلاً بری چه نوشتَدِش؟
گلویم راصاف کرد و گفتم:_اونی که اینه نوشته، اینجا بوده و ماره می دیده، چون چند لحظه بعد که آمدیم توی اتاق، کامپیوتر روشن شده و رو حالت آماده باش هم بوده، چون صفحه هاش بسته نشدند. کارن بشکنی روبه‌من زد و گفت:_آره، خوب آمدی، ولی انگیزه‌ش از ای کار چه‌بوده؟ دیده‌گان عفونت کرده چیزه؟ یا پنج‌ شیش نفر کلاه به‌سر؟  دخترحمید که تاالآن ساکت بود، گفت:_ شاید مخواد چیزیه پیدا کنیم یا کمک کسی کنیم، فکرکنم مه بدانم پنج‌شیش کلاه به‌سر پشت میز، کیا هستند؟! 

یک حقیقت را اگر همه‌هم پنهانش کنند، روزی برملا می شود، حالا با فریاد تو، یا سکوت آن...

 آقای ناظم ابروانش را درهم کشید و گفت:_مه که تا وکیل نیاد حرف‌... حمید با مشتش به صفحه ای فلزی که عمودی ایستاده بود ضربه زد و بلافاصله پس از ضربه دستش را با آن یکی دستش گرفت و روبه دخترش گفت:_چه بگم بشت آخه؟ صد دفعه بهت نکفتم اینجا یه فویل آلومنیومی نازکی بزار، آمدی آهن ورقه گذاشتی؟ دختر حمید گفت:_خو بابا چه‌کار کنم مه، ده بار به کارن گفتم، نیاورده.البته اونم کارش سنگینه... _راسی، کارن کجاست؟ تو بیمارستانه، جامان گذاشت، هرچیم بشش زنگ میزنم، جواوگو نیست، ای معنیش چه میتوانه باشه؟! دختر حمید کتابش را دربغلش جابه‌جا کرد و گفت:_فکر کنم به خاطر شوخی ای که باشش کردم ناراحت شده... به میان حرفش پریدم و گفتم:_ببخشید، میشهَ بدانم چه شوخی ای کردین؟ حمید بالحن تندی گفت:_نه، نمیشهَ بدانی...خو، بریم سراغ بحث اصلی خودمان، جمیلهَ، کجاست؟ گفتم:_باور کنید نمی‌دانیم، ازصبح تاحالا ندیدیمش. _شماره‌شه که دارین، زود زنگ بزنین! _ما...  صدایی از پشت در موتورخانه همه‌ی مارا ازجا پراند:_دست نگه‌دارید! درموتورخانه باقیژقیژی بازشد و درآستانه‌ی در، کارن باپالتویی زرشکی رنگ، دیده میشد.کارن دوباره گفت:_دست نگه‌دارید، دست نگه‌دارید، دست نگه‌دارید، دست... حمید از جایش بلند شد و گفت:_ای هی، ای چیزته هی حرف تکرار مُکنی؟ اصلا‍ً توکجا‌بودی؟ الآن چجوری آمدی؟ سپس روبه‌دخترش کرد و گفت:_مگه آمدیم پایین، درهَ پشت سرمان نبستی؟ دخترِحمید گفت:_به تصورم یادم رفت خوب ببندمش! _خرگهَ سرم ادس تو*. دوباره روکرد به‌کارن و گفت:_خب، چرا تو آمدی اینجا؟ کارن پالتواش را مرتب کرد و گفت:_ایناره آزاد کن برن، دیگه مدارکی درکار نیست، جمیله همشه انداخت تو آب! حمید با تعجب گفت:_تو از کجا میدانی؟! کارن گفت:_نه دیگه، همین قدرش زیاد بشت گفتم! حمید که به‌نظرنمی‌آمد که متقاعد شده باشد، ولی پاشد و به طرف ماآمد و دست هایمان را بازکرد و گفت:_قبل از رفتن، بیاین یه چیزی بخورین، شام بخورین، بعد کارن می رسانته دان. من و آقای ناظم به طرف آسانسور رفتیم و کارن و حمیدهم، با پله‌ها رفتند.دخترحمید هم باماآمد و گفت:_باید مه زود بیام بالا، تا راهنمایی‌اتان کنم. باهم بالا آمدیم و به طرف خانه حمید رفتیم.با کمک آقای ناظم و دخترِ‌حمید با ویلچرم از پله‌ها، بالا رفتیم و توی راهرو رسیدیم‌.دخترِحمید گفت:_از این طرف. و از میان چند اتاق گذشتیم و به اتاق بزرگی رسیدیم که به تالاری میمانست و میزبزرگی به شکل مستطیل کنار پنجره هایش بود و دورتادور آن صندلی بود.حمید کنار یکی از شومینه ها ایستاده بود، و دوباره زودتر از ما رسیده بود!، گفت:_ما صبحانه ره روی زمین مخوریم، ناهارم روی زمین مخوریم. آقای ناظم پرسید:_شام هم روی زمین مخورین؟ _آره، البته بعضی وقت‌ها. سپس به طرف میزآمد و گفت:_بنشینید، خواهش مکنم.همگی پشت میز نشستیم و آقای ناظم یکی از صندلی هارا برای جای من، برداشت.میز پر بود از غذاهای مختلف، رشته پلو و لوبیا پلو، خورش خلال و خورش قیمه، سالاد های مختلف و... حمید گفت:_خدایا، سفره‌ی هیچ کدام از بنده ها و مخلوقاتته، بی برکت نگذار. و به رسم مهمان نوازی خودش شروع به خوردن کرد و ماهم روبه سقف سر تکان دادیم و  مشغول خوردن شدیم.کارن از یکی از اتاق های آنجا، که گویا دستشویی بود بیرون آمد و دست هایش را خشک کرد و گفت:_ای خدا، جای جمیل... ج ج ج، جمال خالیه! می خواست بگوید جمیله، حمید هم سرش را بلند کرد و گفت:_جمال کیه؟ _یکی از دوستامه، لوبیا پلو خیلی دوست داره! و ما می دانستیم جمیله لوبیا پلو دوست دارد. و پشت میز نشست.آقای ناظم جلوی دهانش را گرفت و در گوش من گفت:_راستی، اسم دخترحمید چیهَ؟ _ولا* نمی دانم. آقای ناظم روبه دخترحمید گفت:_ خانوم، میشه اون پارچ نوشابهَ رَه به من بدید؟  دخترحمید، آن طرف میز بود و داشت کتابش را ورق می زد، سرش را بلند کرد و گفت:_چه؟ با من بودید؟  آقای ناظم لبخندی زد و گفت:_بله، مگه چندتا خانوم اینجا هستند؟! _آها، راست میگید، بله، بفرمایید. و پارچ نوشابه را به آقای ناظم داد.آقای ناظم می خواست تشکر کند که یکدفعه صدای مرموزی فضارا دربرگرفت، گویا صدای نفس کشیدن بود، ولی بسیار بلند.کارن گفت:_ای صدای چه بود؟ حمید که خود اوهم ترسیده بود گفت:_ن... نمیدانم ولا.غذاتانه بخورین فعلاً، بعداً می فهمیم چه بوده! صدای چند بار دیگر هم آمد، اما بسیار یواش. غذایمان را تمام کردیم و از حمید تشکر کردیم. آقای ناظم   پارچ نوشابه را برداشت و شروع کرد به ریختن نوشیدنی برای خودش و گفت:_امشب ما چند غذای خوشمزه خوردیم، و الهی شکر. همه بایکدیگر گفتیم:_الهی شکر! آقای ناظم پارچ را روی میز گذاشت و ادامه داد:_و خیلی هم ترسیدیم، به گمانم باید با او صدا روبه‌رو بشیم. و نوشابه اش را سر کشید و لیوانش را روی میز گذاشت. _چه او صدا واقعی باشهَ، چه نباشهَ!

 

پی نوشت: پاورقی ها: _۱_خرگهَ سرم ازدس تو!: خاک توی سرم از دست تو!

  _۲_وَلا: والا، به خدا

این روزها از همه چیز حرف میزنند ، ولی یک نفر  برای این همه ی چیزها نمیگوید برای چه؟! مثل بودن یک پاسخ، بدون سؤال...

 

این چالش(من موازی) از وبلاگ یاسمن خانوم شروع شده (و از دوعوت ایشون بسیار مچکرم) به این نشانی:  https://goliyas.blog.ir/post/233

خودِ موازی من :ساعت ۶:۳۰ دقیق صبح بیدار می شود و ورزش می کند، به صورت فردی منطقی و عمل گرا و پر احساس با مشکلات برخورد می کند، روی پشت بام خانه اش گلخانه ای دارد پر از انواع گیاهان و گل ها، لاله های ایرانی و هلندی را پرورش می دهد، در رنگ های مختلف، که بعدازظهر ها را در آنجا کتاب می خواند، همیشه عینکش با بندی زیبا گردنش است و از آن استفاده می کند (البته خود حقیقی عینک ندارد!) دور تا دور خانه اش را درختان کاج و صنوبر و سرو پوشانده اند، همیشه به حرف های امیدبخشش، چراغ امید را در دل دیگران روشن نگه می دارد‌، سرتاسر دیوارهای خانه اش را کتابخانه پوشانده(دیوارهای کتابی!) یک دستیار پیر باهوش دارد که همیشه راهنمایی اش می کند(دستیارش روی صندلی چرخ دار می نشیند و سبیل هایی تاب دار، دارد)، خانومی کهن سال هم  آشپز و همه کاره ی امور اشپزخانه است و و غذاهای بی نظیری درست می کند، همسایه هایش از کوچک و بزرگ از او کتاب قرض می گیرند.زود کسی را قضاوت نمی کند(خود حقیقی هم به شکل شگفت آوری همین گونه است!)از چندین مرغ و خروس و یک سگ و  گربه ای نگهداری می کند.یک عالمه شعر حفظ است و برای هر موقعیتی، جمله ای از بزرگان یا شعری در آستین دارد!،  همیشه پای درد و دل دیگران می نشیند(خودم هم این طوریم ها!) از قیمت دلار گرفته تا آرزوی رسیدن به وصال.همیشه تلاش می کند خوب باشد و امیدوار و صبور ، چیزی که خودِ حقیقی هم همیشه با خودش زمزمه اش می کند:تلاش، صبر، امید، انتظار...