در مدرسه بودیم و غیبت چند روزه ی ما، دانش آموزان و والدینشان را نگران کرده بود.توی رستوران که صبحانه را خوردیم، کارن مستقیم به سمت آبادی راند.زنگ اول بود و زری خانوم که معلم دبیرستان در شهر بود، به صورت پاره وقت به بچه ها درس میداد.وقتی به دفتر رفتیم، به طرفمان آمد و گفت:_کجا بودین شماها؟میدانینان چند روزه رفتین؟آقا معلم شما چجو ایجو به سرتان آمده؟ گفتم:_داستانش خیلی مفصله... _خو، میشنوم. _اممم... آقای ناظم سریع گفت:_خو بعداً بشتان سیر تا پیاز قضیه ره تعریف مکنیم، فعلاً اگر امکانش هست، برین به بچه ها بگین ای زنگ آقای بهار سر کلاس میاد و تدریس مکنن. زری خانوم اخمی کرد و رفت.آقای ناظم گفت:_حالا بعداً بشش میگیم، راسی، دکیم تو درمانگاهه، یه عالمه بشمان زنگ زده و پیام داده الآن که گوشیمه زدم تو شارژ.مکثی کرد و به سمت میز رفت و گفت:_کارن رفت کجا؟ گفتم:_رفته جمیله ره برسانه، گفتم بشش فعلاً لای حمید کار کنه، جمیله م تو روستا جاش امنه، حمید کاری نمیتوانه بکنه. آقای ناظم سرش را تکان داد و گفت:_خوبه! و جعبه ای کوچک را در آورد و گفت:_بچه زنگ اول با تو هنر دارن. و در جعبه را باز کرد و یک لوح فشرده را به دست من داد:_ای فیلم امروز بچه ها،فیلم سه کاراگاه و راز جزیره جمجمه.زحمت بکش براشان ای فیلمه بذار،بعد از طرح نقاشی. سؤالی نیست؟ جلوی خودم گفتم:_رئیس بازی شروع شد... _چیزی گفتین؟ _نه، نه. الآن میرم.چرخ های ویلچر را به جلو راندم و از اتاق معاونت به بیرون رفتم.سر کلاس رسیدم در زدم و یکی از بچه های سال نهمی در را باز کرد.با قیافه ای بهت زده به من نگاه می کرد، سریع گفتم:_بچه تا ۱۰ دقیقه دیگه بیاین سر کلاس ای تی، ته راهرو. و روبه یکی از دختر ها گفتم:_نغمه، تونم بیا بامه تا اتاقه بری نمایش فیلم آماده کنیم.با نغمه توی راهرو به راه افتادیم.گفت:_آقا، ببخشید، ای پاهاتان چجو شکستن؟ لبخندی زدم گفتم:_حواس پرتم دیگه! نغمه در اتاق را باز کرد.پنجره های اتاق را با کارتن پوشانیده بودند و روی تمام وسایل آنجا را خاک گرفته بود.من به طرف پرده ی نمایش رفتم و نغمه سیم های رایانه را به برق زد.کامپیوتر با صدایی لرزان شروع به روشن شدن کرد.سپس دکمه پروژکتور زد.پرتوهای نور های مختلف از چشمی دستگاه بیرون زدند و محیط ویندوز، به نمایش در آمد.نغمه گفت:_خب، آقا ای دیگه آماده س، او فیلمی که مخوایم پخش کنیمه بدین بشم لطفاً.به طرف او رفتم و دی وی دی را به او دادم.چند دقیقه بعد بچه ها در کلاس حاضر شدند و فیلم را بایکدیگر دیدیم.نغمه پشت میز کامپیوتر نشسته بود و من هم کنار دستش.ژوپیتر جونز (توی حراجی نقاشی فیلم)در فیلم داشت می گفت:_این نقاشی نسخه ی قلابیه اونه!و این نقاشی رو فردی کشیده که هیچ وقت نمیتونه از شهرت دست بکشه. (نقاشی موج و صخره ای بود) و به حاشیه ی نقاشی که به شکل موج بود، اشاره کرد، که امضای یک شخص را به درون نقاشی نشان میداد:_ویکتور هیوژن!
نمیشه جلوی معنا و شادی رو گرفت ، یه روزی، توی لحظه ای، تو یه جایی خودشونو نشون میدن مثل قطرات جوهری که روی کاغذ واژه ها رو میزسازند.
چند روز پیش عیادت از پدربزرگ:کوچه ها پر از آب باران شده بود، هوا داشت به شردی می گرایید.به خانه دایی که پدر بزرگ در آنجا اقامت دارد رفتیم.دایی گفت:_بوگه مان، چن گله سرطان دری.الآن چند گله و توموریله ناو پتی در آوردنه.پدر بزرگ وقتی مارا دید واقعاً انرژی گرفت.دایی گفت:_ای شماهاره دید ها، دوبار رفت دستشویی!
دایی چند کتاب هم به من داد(انقدر به آنها نگاه کردم، حتی کتاب آشپزی هم داد!)
خرید ناموفق کتاب:_کنار بانک کشاورزی، یک واکسی دیدم.گفتم الآن مثل ویلی ونکا مینشینم و کفش هایم واکس می خورند.آقای واکسی، واکس و چند جور ماده ی مختلف به کفشم زد.وسطای کارش گفتم:_چقدر باید تقدیم کنم؟ گفت:_قابلت نداره، ۳۰ هزار تومن! روبرم را کردم آن طرف.زیر لب گفتم:_یا ابولفضل، یا عیسی مسیح! و نگاهی به توی کیف انداختم، ۳۰ هزار تومن به آقای واکسی دادم، موقع رفتن آقای واکسی گفت:_اصلاً قابلتم نداشت! با لبخند گفتم:_فکر کنم باید یارانه هارو افزایش بدن!
تقریباً چند ده هزاری و چند پول پایین تر از ده هزاری در کیفم بود.به سمت پاساژ سروش می رفتیم، کتابفروشی هایش باز بودند ولی کرکره اش تا نیمه بسته بود.خواهرم گفت:_اول دفعه بریم موکته بخریم، کتاب هم میایم می خریم.
به سمت ویزیری به راه افتادیم(البته با هزار جور آدرس گرفتن!)یک پادری گرفتیم، و از خیابان وزیری(سه راه نواب) بالا رفتیم، به چند دکان سرزدیم، و آخرسر به دکانی رفتیم، که مردی لر زبان،که گفته بود پول دوخت و متری پنج هزار تومنش را هم نمی گیرد، رفتیم.مرد گفت:_اینا در واقع گلیمن، نه موکت. گفتم:_پس گلیمن اینا!گفتم:_ لر یعنی دانایی! مرد گفت:_ای نخایی که برای بسته بندی گلیما استفاده مکنیم، پشم گوسفنده، و نخی چند لایه ی قهوه ای، ماننده پاپیون دور گلیم لوله شده بست.
سپس به فروشنده ی لوازم تحریری رفتیم، مرد یه عالمه کتاب از تاریخ ایران هم داشت.دکتر مصدق، نگین سیاست ایران، سفرنامه جیمز موریه و... و ملت عشق هم داشت.از او تقویمی خریدیم، و دوعدد هزاری پس داد، بعد گفتیم این پاکت پولا چقدرن؟ پیرمرد گفت:-سه، نه دو تومن! گفتیم نمیشه این دهزاری رو بهتان بدیم، شما، خرد پسش بدین، پول پاکتم حساب. _نه، به هیچ وجه، من اونم به زور واسه شما پیدا کردم! دو تا هزاری را به او دادیم، و نوشت افزار فروش با رضایت به هزاری ها نگاه می کرد...
و اصلاً هم پولی برای خریدن کتاب نمانده بود!
دیروز، در کوچه ی بسیار خلوت خودمان:_دم دمای غروب بود، در واقع بین غروب و شب، آسمان ابری، به قول شاعر آسمانش را تنگ گرفته در آغوش(آقای اخوان ثالث، برای پاییز بود ، برای آخرای زمستان به کار برده شد!)، همه ی دکان های دور اطراف بسته بودند و فقط چند دکان باز بودند.از کنار در داشتم کوچه و خیابان را تماشا می کردم، یک سگ سفید رنگ با خونسردی از کنار خانه ها می گذشت و به کوچه ی دیگر رفت.یکدفعه از همان جایی که سگ سپید رنگ(چند رنگ زرد هم داشت)رفته بود، دختر همسایه ی کتاب خوان، با جعبه ای شیرینی در دست، پیدایش شد.گفتم:_اِ، سلام، شمایین؟ فکر کردم اشباح دارن تو کوچه پرسه میزنن! دختر همسایه ی کتابخوان گفت:_سلام، رفته بودم یکم شیرینی بخرم، آخه ذخیره های شیرینیم، روبه پایان بود، الآن وقت کردم و رفتم خریدم.و برای تعطیلات نوروز.
کتابی بالای جعبه ی شیرینی بود.دختر همسایه ی کتابخوان گفت:_دارم اون کتابی که پیشنهاد بهم دادین، میخوانم، پدر بزرگ من سیمرغ بود، چقدر قشنگه، اسم همه ی شخصت هاش پرنده هان!باید مراقب طبیعت باشیم، خیلی قشنگه وقتی حالشان خوبه رستم توی میدان شهرشانم، قوی و نیرومنده و دیو سفید ضعیف!
مکثی کرد و ادامه داد:_خو، برای تعطیلات چه کتابی ره پیشنهاد میدین؟
گفتم:_مه خودم دارم یه کتابی ره میخوانم، همین چند دقیقه پیش گذاشتمش زمین، شمام اگه خوشتان آمد بخوانینش، اسم کتاب دختر گمشده ست،یه داستان تریلر، نوآره!پر از چیزهای سیاه و سفید و معمایی!
_داستان تریلر و نوآر یعنی چه؟
گفتم:_خودمن همین چند دقیقه پیش فهمیدم(ویکی پدیا و ایران کتاب)، در فرانسوی به معنای سیاه و داستان تریلر، داستانی پر ماجرا است که مخاطب را تا آخر با داستان همراه می کند و تا مدت ها پس از پایان کتاب، همچنان داستانش با ماست.
_عجبا، خیلی جالبه پس، میخوانش بعد از این کتاب. و کتاب را نشان داد، گفتم:_راستی، دلهره آور هم هست. _بله...، خداحافظ، عیدتان هم مبارک باشه. _نوروز شماهم مبارک، خدانگهدار.
و چند دقیقه بعد در خانه اشان به شکل دلهره آوری، بسته شد.
۱ ساعتی میشد که به کرمانشاه رسیده بودیم.ماشین کارن دم در یک رستوران نگه داشت.سر در رستوران نوشته بود:غذا خوری هوای طوفانی، در هرساعتی اینجا غذا پیدا می شود! خانومی هم دم در بود و آنجارا جارو می کشید و هدفونی به گوش داشت.
پشت یکی از میزهای غذا خوری نشستیم.هوای بیرون شباهت هایی به نام رستوران داشت.ابری و با بادی نسبتاً تند.کارن گفت:_داشتم می گفتم، من فقط اوناره رساندم، ای حرفیم که دختر حمیدی زده، واقعاً دروغه.او به درو به بقیه گفته میخوایم ازدواج کنیم، یه جور لاف زنی کرده!
دختر دم در جارو را کنار در گذاشت، هدفون را دور گردنش انداخت، و دفترچه و خودکارش را در آورد و به سمت آن طرف میز ما که منظره ای طوفانی پشتش قرار داشت، آمد.خانوم گفت:_خب، خیلی خوش آمدید، چه چیزی میل دارید؟غذاهایی که سرو می کنیم رو، روی هر میز نوشتیم!
همگی نگاهمان را به روی میز انداختیم، مثل بعضی وقت ها که چیزهایی را سالهاست وجود دارند، نمی بینیم.کارن گفت:_به نظرم این گزینه اولیه... دختر گفت:_به نظر من، با توجه به شرایط روحی شما، نیمروهای لیمویی خوشحال کننده مان رو پیشنهاد میدم، این نیمرو های لیمویی صد در صد خوشحالتان میکنه!کارن گفت:_خب، هموناره بیارید. دختر گفت:_و نوشیدنی؟ من سریع گفتم:_با این نیمرو های لیمویی خوشحال کننده معمولاً چه چیزی نوشیده میشه؟ دختر گفت:_شربت آلبالو. _پس همون رو بیارید. خانوم گارسون رفت و دوباره هدفون را روی گوشش گذاشت.جمیله گفت:_که اینطور.پس چرا رساندیشان؟به نظر وضعت خوب میاد... آقای ناظم گفت:_فکرکنم... کارن میان حرفش پرید و گفت:_من راننده ی اونام، نمیدانتستم که دنبال شمان.ای لباسای گران قیمتم، مال شرکت اوناس... ولی خیلی بشم میاد ها!
آقای ناظم دوباره گفت_فکر کنم... دختر با سینی ای در دست آمد.تقریباً کل بدنش را سینی فرا گرفته بود.دختر به میزما رسید و غذا ها و نوشیدنی هار روی میز چید و گفت:_امیدوارم از خوردن این خوراکی ها لذت ببرید، احتمالاً شمارو از توی طوفان در بیارند.
دختر دوباره رفت و آهنگی را که گویا از هدفونش پخش می شد را با خود زمزمه میکرد.آقای ناظم سه باره گفت:_فکر کنم ای همون دختره س که تو قطار دیدیمش، همو آهنگه م زمزمه مکنه...
دختر پیشخدمت صدایش دوباره نجوا گونه میامد:_حالم چه خوبه باتو، دارم خودم هواتو، بیاکه، همه چی خوبه باتوووو، همه چی خوبهههه....
استکان چای داغ است ولیکن
چای دیگر نیست
گویا به دنبال هوا رفته است، هوایی برای حباب قیمت ها...
فیروز تو مشکلات که از روزی که بدنیا آمدی، جنگیندی، نشان دادی که با همه ی سختی هاهم میتوان نعره ای از امید را سر داد ، به یک پیروز، تبدیل شد.تو همیشه پیروزی، به خاطر ، بودنت با آن قل های دیگرت، نگرانی های مادرت، اشک های پرستارت، نعره ی امیدی که در دل های همه ی ماها باقیست... :).
پی نوشت : برای تو که کوچک بودی با امیدی بزرگ، برای فیروز همیشه پیروز:).
یک استکان چای در دستم بود
دوباره قیمت ها رفتند بالا
حالا نیمی از چای هم نمانده بود...
کتاب در مورد دختریه که زندگی عادی ای داره، روزی از خواب بیدار میشه،که روز عشقه(ولنتاین)، همه چیز همچنان عادیه تا اینکه بعداز یه دعوا توی مهمانی هم کلاسیش، که همه ی مدرسه دعوتند، یکی از هم مدرسه هایشان(اونو همیشه اذیت میکنند تویمدرسه) با آنها درگیر میشه به دوستان سامنتا بد و بیراه میگه، ولی به سامانتا فقط میگه؛_توفقط، دلم برات مبسوزه!
در راه بازگشت بهخانه هستند که ساعت ۱۲:۳۸ دقیقه نیمه شب میشود، ماشینشون چپ میکنه و همه چیز در تاریکی فرو میره... صبح روز بعد سامانتا از خواب بیدار میشه، ولی تصادف در کار نیست، و همچنان روز عشقه، و این روزها همچنان ادامه دارند...
📗
اول کتاب که شروع میشه یه جمله خیلی قشنگ و تأثیر گزار داره:_چه می شد اگرتنها یکروز برای زندگیکردن وقت داشتید؟
📘
توی یکیاز روز ها، سامننا به مدرسه نمیره و باخواهرش به گردش کوه نزدیکخانه شان میرند، سامنتا به خواهرش میگه چرا توکزبونی حرف زدنت رودرست نمیکنی؟ خواهر کوچولوش میگه:_این صدای منه،اگه بخوامتغییرش بدم، چطوری منومیشناسند بقیه؟
📙
توی روز آخر میگه:_با خودم فکرمیکنم آدم چقدر یکجا میتونه باشه و اون چیزای دور برش رونبینه؟ درختای لاغر و کم متراکم وسط حیاط مدرسه باشکوهن وفقط منتظر برفن...
.📖کاری که الآن میکنه خیلی مهمه و اثرش تا بینهایت میمونه، مهم الآنه!
خانم لورن اولیور نویسنده کتاب پیش از آنکه بمیرم
نشر:میلکان ترجمه:خانوم هما قناد
خواهر کوچولوی سامنتا کینگزتون، در گردش صبحگاهی با سامنتا در کوهستان:).😅❄🎄⛄
یک فیلم هم در سال ۲۰۱۷،هفت سال بعداز چاپ کتاب، از این اثر اقتباس شده که اگه دوست داشتید بعد از خواندن این کتاب خوش خوان، فیلمش هم که خیلی قشنگه ببینید:)).
نور خورشید، برف، شن ساحل، یخ توی ناودان، کاج پیر، سرو جوان، سر جیمز متیو بریِ در جستجوی ناکجا آباد و...
همه و همه میگن:تو زنده ای! و زندگی! :).
توی کوچه خلوت بود،باران آمد و برف های چند روز پیش را با خود برد، اما، ردپا ها هنوز به جای مانده بودند...