این آقا فرهاد ما یه روز در روزهای زمستانی سال ۶۳،در ایام نوجوانی،دختر داییشو میبینه،آقا فرهادم که میبینه یه دل نه صد دل عاشقش میشه،هرروز به یه بهانه میره در خانشان،یه بار میوه میخره،یه بار نذری میبره درخانشان،سرتانه درد نیارم یک بار هم دختر داییشو ندید تا اینه که  یه بار خودشو با دوچرخه از درمنزلشان با درختی تصادف میکنه،دستو پاش زخم و زیلی میشن،از صدای دادو فریادش دختر داییش میاد بیرون،کسیم جز اون خانه نیست،میاردش تو او زخماشو پانسمان میکنه،این آقا فرهاد بهم گفت انقدر سفت و خشن بستتش،که انگار نمک پاشیدن روش😅اما گفت از اون صحنه که نفس خورد تو صورتم،زیبا تر ندیدم.

 

رضا یزدانی_پانزده سالگی