روی سطح یخی دریاچه را لایه ای برف نازنک پوشانده بود و می درخشید.از جایم پاشدم و گفتم:_از کدام طرف بریم؟ دست آقای ناظم را گرفتم و کمک کردم که بلند شود.آقای ناظم گفت:_فکر کنم اونجا یه دری باشه، از اوجا میشه رفت بیرون.به هر قدم که بر می داشتیم، صداهایی قرچ قرچ زیر پایمان می آمدند.آقای ناظم گفت:_نشکنه یهو بریم زیر آب؟! با خنده گفتم:_نه کوره، نترس، خیلی محکمه! و چند ضربه با پاهایم روی یخ دریاچه زدم.به ثانیه ای نکشید که یکدفعه ترک هایی روی سطح اش به وجود آمدند، لبخند تلخی زدم و گفتم:_خیلی سفت تر از ای چیزا نشان میداد! تقریباً چند متر به محوطه ی تنیس که دورتا دورش را درخت کاری کرده بودند، مانده بود، سرعتمان را بیشتر کردیم، ترک یخ هرلحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد،هنوز یک متر به زمین تنیس مانده بود که ناگهان یخ زیر پایمان شکست و هردو به زیر آب رفتیم و میدانستم نه من شنا بلدم نه آقای ناظم...
چرند و پرند :: نوشته شده در چهارشنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۲۵ ق.ظ توسط امیر.ر. چقامیرزا | ۰ نظر