صبح روز بعد با چه ها توی اتاق درس و آموزش بودیم.کلاس دوباره  غلغله وهیاهوی بود.با صدای بلند گفتم:بچه های نهم صفحه ۳۸ روان خوانی  دریچه های شکوفایی روبازکنن.بچه های  هشتم و هفتم  هم آزاد،فقط حرف وسخن اضافه زیاد نباشه.
ادامه دادم:«خب ، روناک، تو بخوان».
روناک خواند:«به نام خدا، روان خوانی دریچه های شکوفایی.هلن کلر، زنی نویسنده و نابینا است که برای درک بهتر معجزهٔ آفرینش، ما را به بهره گیری از قابلیت های وجودمان دوعوت می کند و می گوید:
گاهی اوقات فکر می کنم چه خوب است، هر روز به گونه ای زندگی کنیم که گویی فردا نیستیم.چنین نگرشی، بر با ارزش بودن لحظه های زندگی تأکید می کند.هر روز باید با شور و شوق و اشتیاق و شناخت و درک، زندگی کنیم؛ اغلب این فرصت ها از دست می رود...
دیگر، به چندین خط آخرش رسیده بود.
اگر فقط سه روز برای دیدن، فرصت داشته باشی، چطور از بینایی ات استفاده خواهی کرد؟ و باظلمتی که در شب سوم نزدیک می شود و این که می دانی خورشید هرگز دوباره برای تو طلوع نخواهد کرد، چطور آن سه روز گرانبها را خواهی گذراند؟
                 سه روز برای دیدن، هِلِن کِلِر، ترجمهٔ مرضیه خوبان فرد

گفتم:«آفرین روناک!دوتا برا مثبت میزام، یکی برای به نام خدای قبل از درس.یکیم برای خوب خواندنت».
ادامه دادم:«این متن ونوشته واقعاً نبوغ ودانایی هلن کلر رو میرسانه‌‌.ماهم ممکن بود دیروز توی قهوه خانه بمیریم، یا گرگ ها بخورمان،
پس باید استفادهٔ ی زمان حال رو کرد.نویسنده توی یه جای درس و روان خوانی گفت:«افراد بینا ، کم می بینند».بسیار هم درست گفت، چون هیچ کدام از بینا ها، به درستی بینا نیستند، مثلاً یه پسرکی برای پدرش نقاشی ای میکشه، اما هیچ توجی نمیکنی چون بینا نیست، اگه باشه اونو رد نمیکه و پاش میشینه.یا این همه چیز که دور و بر ماهست، پدر و مادر، کتاب ها، فیلم ها و... بی تفاوت از کنارش میگذریم.حالا نگاهی به بیرون بندازید،چقدر زیبا شده، چند باز تا حالا اینطوری نگاهش کردین؟!».
صفر علی که نابینا بود، خیلی خیلی بهتر از ما طبیعت بیرون را می شناخت.... زنگ تفریح به صدا در آمد. گفتم؛«خب دیگه بفرمایین بیرون... راستی...».
تا خواستم کلام وسخنی بزنم، بچّه ها مثل فشنگ در رفتند به درون حیاط!

.؛).:).