از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.به غیر از برف و چند درخت کهن سال چیزی به چشم نمی خورد.بالای شیروانی چندین قندیل بسته است که شلپ شلپ می کنند.آب از سوی ناودان به سوی برف ها جاری است و قطرات آب جوی کوچکی میان برف ها راه انداخته اند...خورشید جای کمی میان ابرها باز کرده باز است گفتم:عذر میخوام جناب پیر کوهی...الان حلش می کنم...سپس چندین تمرین ریاضی از آن سوزاننده ها نوشتم و گفتم بعد از حل کردن اینها ۲بار از بالای درس سوم جغرافیا بنویسید...آقای پیر کوهی احسنتی گفت و رفت و دانش آموزان ناله ای کردند...گفتم:نوشتن آنها برای بعد...این زنگ به بیرون میرویم...آفتاب به ما چشمک می زند..
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
ایولللللللللللل :))))))))))
منم از این دبیرا می خوام :)))