۷۴ مطلب با موضوع «خود نویس» ثبت شده است.

دوستان یعنی چه این؟چه شده که انقدر  مردم از گرانی استقبال می کنند؟
تا وقتی چیزی گران تر میشود ،بیشتر میخرند‌.
همساده ای داریم ما،تا دیروز فرق دورشکه و خودرو را نمی دانست،هر ماشینی را میدید،میگفت پیکان است یا دیگر میگفت پراید،دگر خیلی از مغزش کار میکشید میشد پژو ۴۰۵،حالا می آید ماشین میخرد،گران که شود بفروشد.تا دیروز ترخینه میخورد،الان روزی یه گوسفند می بلعد،خدای گوسفندان تورا بگیرد خون خوار،که هم خون مردم را میخوری و هم خون گوسفندان را.
فردا پس فرداهم همین آقا،ماشین هایش را به ما میفر‌وشد.سرمایه داری بیداد میکند.
بعد هم می آیند می گویند چرا مملکت ما پیشرفت نمی کند؟
تمام توانمان را به کار بسته ایم برای کلاه گذاشتن بر سر مردم،کجا داریم میرویم ما؟


پی نوشت۱: یک جور سوپ محلی کرمانشاه‌.
پی نوشت ۲:الان یادم آمد،آقا شیرینی بدین،یه تیبا خریده بود،تصادف کرد😂الان خوب از قیمتش افتاده❄🌳😁

پی نوشت ۳:نانوایی سنگکی ای هست،اون روز که نانو گران گران،از خوشی داشت میمرد،نمیدانست که همین خنده هاشه که داره میزنه،گریه هاییه که باید فردا بکنه😂آقا سبیلشم زده بود،پول چکار نمیکنه با آدما😀

اولی:_مرا این زندگی زهر که باخاکستر عجین باشد...
دومی:_زهر مار بابا،مردم کم بدبختی دارن،هی تونم غمگین بخوان
اولی:_من شکست عشقی خوردم،هرچی کردم نتونستم چیزایی که اون خواستو براش فراهم کنم.
دومی:_پس برای اینکه نتونستی چیزایی که میخواستو فراهم کنی،باهات ازدواج نکرد
اولی:آره
دومی:_بدم نشد ها،اینکه عشق نبود،اون فقط خواسته ازت استفاده کنه!حالامدخودتو ناراحت نکن،کسی که عشق نداره ضرر کرده.

 

 

از کوه به پایین سرازیر شدیم.تا خانه های خرابه آن ور راهی نبود.از کوه به لب جاده رسیدیم.چندین درخت بید مجنون در اثر باد تکان میخورند و صدایی مرموز در فضا می پیچید.چندین کلاغ در ارتفاع بالا،در آسمان غارغار میکردند و در پهنه خاکستری آسمان دور میزدند.از قبرستان و کوره آجرپزی و محل انباشت زباله گذشتیم.کسی آنجا نبود.وارد محموطه ای شدیم که پر از کاج بود.چشم چشم را نمیدید.باد درمیان کاج ها طنین می افکند.
آقای ناظم گفت:رفت کجا؟همینجا فرود آمد!
ناگهان نوری از میان کاجان به رویمان افتاد.دکتر محمود گفت:چیزهَ ای؟  سپس صدای بوم بوم موتوری آمد.صدای موتور پیوسته از اطراف محموطه میآمد.آتشی دورتادور کاجستان را گرفت.آتش از خودمان هم بالاتر رفت.زبانه میکشید و میخواست کاج ها و مارا ، درون خود فرو ببرد.صدای موتور می آمد که داشت از آنجا دور میشد‌.گفتم:باید از آتش بزنیمان بیرون!کت هاتانه بکشین سرتان با دو بریم بیرون.
به نزدیکی آتش رسیدیم.گفتم:
_با شمارش مَ،یک.سه.دو!
هرسه از آتش گذشتیم.سالم بودیم.آقای ناظم گفت:حالا آتشه چه کار کنیم؟ 
_قرسو¹ هست. و اشاره به رودخانه پرجوش خروش آن طرف کردم.با دو به طرف مکانی که نگهبانان آنجا بودند رفتیم.آنجا چندین وانت و یک‌ بیل میکانیکی بود.در اتاقک نگهبانی را زدم.مردی باسبیل های بناگوش در رفته در را بازکرد.گفتم:«براگم سی بکو،ایلا دارهَ آتش میگیرهَ،دسگت درد نکنه بیا کمک مان بکو خاموش بکنیم آتشه».مرد نگاهی به آن ور انداخت،سپس روبه درون کرد و گفت:«اکبر،منصور،سیاوش،بان دیشت،آگر گردیه او رهَ²».
مردهای نگهبان و البته گردن کلفت،چندین دبه را با آب رودخانه قرسو پرکردند.صدای توف آب پر جنب و جوش به گوش می رسید.چندتا از دبه هارا هم دست ما دادند.همگی به سوی کاجستان رفتیم.آتش به درختان هم رسیده بود.آب هارا روی آتش ریختیم.اندکی فرونشست.سه مرد همراه مرد سبیلو دوباره رفتند تا آب بیاورند.با پتو هایی که مرد سبیلو آورده بود بر روی آتش می کوفتیم.دوباره آب و دوباره کوفتن.جمعاً پنج بار این کار تکرار شد تا آتش فرونشست.سر و صورتمان را دود گرفته بود.گفتم:«دست درد نکنه آقا...».مرد سبیلو دستش را جلو آورد و گفت:«امیر هوشنگم».و ادامه دادم:«آقا امیر هوشنگ،اسمی اینام میدانم دی!».سپس از همه ی آنها هم تشکر کردیم.مرد سبیلو گفت:«اگه کاری بی،ایمه ایرلیمن³».بعد به سوی اتاقک به راه افتادند.دکتر محمود که حالا عینک‌سفیدش دودی شده بود،گفت:«میگم، خوب از دسمان در رفت ها!».آقای ناظم لپ های گوشتالویش سیاه شده بودند،گفت:«آری،چه موتوریم داشت،از ای آرنولدیا بود!».
من گفتم:«آری،خوب از چنگمان در رفت».
آقای ناظم با لبخندی گفت:«حالا اوطورم نی،میدانم مخواد برهَ کجا».
من و دکتر محمود گفتیم:«چجو؟».او گفت:«مخواد بره تهران،اینم بلیط قطارش!».مدتی درون جیبش را گشت و بعد گفت:«ایناهاتش،قطار کرمانشاه_تهران،ساعت حرکت قطار:۱۶:۰۰».
نگاهی به ساعتم کردم.تا ساعت چهار تقریباً دوساعتی وقت مانده بود.

پی نوشت:پاورقی ها:۱.رودخانه ای در کرمانشاه.۲.اکبر و منصور و سیاوش،بیاین بیرون،آتش گرفته است آنجا.۳.اگر کاری بود،ماها اینجا هستیم._ .نون.

 

 

 

ای بابا، این چه وضعش است؟!  ما هرچه زور زدیم که چیزی بنویسیم، نشد که نشد، خواستیم از دختر همسایه که همیشه تو کوچه است و در و دل با پیرزن همسایه می کند و نمیدانم مشکلش چیست تا کمکش کنم ،بنویسیم که نشد، خواستیم از پسر همسایه بنویسیم که زیر سقف نرفته با همسرش، می خواهد  جدا شود، خواستیم از عاشقانه هایمان بنویسیم، دیدیم ای دل غافل، ما که معشوقه نداریم،خواستیم از کرونا بنویسیم، نشد، خواستیم از پایان تابستان هم بنویسیم، که خب چیزی به ذهن و مغزم نیامد،خواستیم هم از این و آن بنویسیم، که قلممان خشک شده بود، خلاصه و چکیده کلام و سخن، سرتان را به درد نیاورم، هیچ چیز نیست برای نوشتن..... :). ؛).

پی نوشت ۱:این هم که نوشتم، که خودش یک چیز بود ها!😅🍁
پی نوشت ۲:قالب جدید و نو خوبه؟🌻خواستیم یکم بوی پاییز و فصل مدرسه جادوگری و مشگنی و ماله خودمان رو بگیره!😅🍁🎈🌻🍁🍁🍂

شیب ۵، پنجم_فصل و بخش دهم.سه روز برای دیدن (صرفاً و تنها برای شکستن یخ بیان).🎈🌻 :))).؛))).

صبح روز بعد با چه ها توی اتاق درس و آموزش بودیم.کلاس دوباره  غلغله وهیاهوی بود.با صدای بلند گفتم:بچه های نهم صفحه ۳۸ روان خوانی  دریچه های شکوفایی روبازکنن.بچه های  هشتم و هفتم  هم آزاد،فقط حرف وسخن اضافه زیاد نباشه.
ادامه دادم:«خب ، روناک، تو بخوان».
روناک خواند:«به نام خدا، روان خوانی دریچه های شکوفایی.هلن کلر، زنی نویسنده و نابینا است که برای درک بهتر معجزهٔ آفرینش، ما را به بهره گیری از قابلیت های وجودمان دوعوت می کند و می گوید:
گاهی اوقات فکر می کنم چه خوب است، هر روز به گونه ای زندگی کنیم که گویی فردا نیستیم.چنین نگرشی، بر با ارزش بودن لحظه های زندگی تأکید می کند.هر روز باید با شور و شوق و اشتیاق و شناخت و درک، زندگی کنیم؛ اغلب این فرصت ها از دست می رود...
دیگر، به چندین خط آخرش رسیده بود.
اگر فقط سه روز برای دیدن، فرصت داشته باشی، چطور از بینایی ات استفاده خواهی کرد؟ و باظلمتی که در شب سوم نزدیک می شود و این که می دانی خورشید هرگز دوباره برای تو طلوع نخواهد کرد، چطور آن سه روز گرانبها را خواهی گذراند؟
                 سه روز برای دیدن، هِلِن کِلِر، ترجمهٔ مرضیه خوبان فرد

گفتم:«آفرین روناک!دوتا برا مثبت میزام، یکی برای به نام خدای قبل از درس.یکیم برای خوب خواندنت».
ادامه دادم:«این متن ونوشته واقعاً نبوغ ودانایی هلن کلر رو میرسانه‌‌.ماهم ممکن بود دیروز توی قهوه خانه بمیریم، یا گرگ ها بخورمان،
پس باید استفادهٔ ی زمان حال رو کرد.نویسنده توی یه جای درس و روان خوانی گفت:«افراد بینا ، کم می بینند».بسیار هم درست گفت، چون هیچ کدام از بینا ها، به درستی بینا نیستند، مثلاً یه پسرکی برای پدرش نقاشی ای میکشه، اما هیچ توجی نمیکنی چون بینا نیست، اگه باشه اونو رد نمیکه و پاش میشینه.یا این همه چیز که دور و بر ماهست، پدر و مادر، کتاب ها، فیلم ها و... بی تفاوت از کنارش میگذریم.حالا نگاهی به بیرون بندازید،چقدر زیبا شده، چند باز تا حالا اینطوری نگاهش کردین؟!».
صفر علی که نابینا بود، خیلی خیلی بهتر از ما طبیعت بیرون را می شناخت.... زنگ تفریح به صدا در آمد. گفتم؛«خب دیگه بفرمایین بیرون... راستی...».
تا خواستم کلام وسخنی بزنم، بچّه ها مثل فشنگ در رفتند به درون حیاط!

.؛).:).

 

یادمه توی کلاس ودورهٔ ی هشتم،۸، راهنمایی بودم،زنگ ادبیات، آموزگار معلم قد بلند وعینکی ای داشتیم،با اینکه بامن یکمی لج بود،امّا خیلی خیلی دوستش داشتم.هرکی ،هرکاری که تو کلاسو اتاق آموزش میکرد،میگفت:«چقامیرزا،بیا برو بیرون،پای دفت،!».یعنی من جور نزدیک به۳۲،سی ودو نفر را می کشیدم،اوناییم که جلوی دستش شلوغی وناآرامی میکردن،میگفت چقامیرزا!

یه روز یه درسی بود،به گمانم شعر بود،اینو ۱۰هابار چند نفر خواندش،منم دیدم به من نمیرسه سرمو گذاشتم بالای میز،پس از چندین دقیقه دیدم کل کلاس زدند زیر خنده، گمان کردم بری چیزی دیگست،نگو من خوابم برده بود!

میخواست برای خوابیدن هم منو محاکه وداوری کنه! چشماش شده بود هشت،۸تا!

😂🍀

شیب ۳،سوم،صرفاً وتنها برای شکستن یخ بیان
شب از نیمه گذشته بود، از آن دست روزهای گرم تابستان بود.۲۴ ،بیشت وچهارم تیرماه ۱۳۹۷.گوشی مادرم دوبار زنگ‌خورد.خواستیم ببینیم چه کسی وشخصی است که پیامی بسیار مرموز واسرار آمیز برای مادرم آمد.نوشته بود:«*مادر حااش»*.
زنگی به آن زدیم و فهمیدیم وگرفتیم که خاله جان هستند.مادربزرگ ناخوش است و او را برده اند بیمارستان.
مادر وبردارم سراسیمه و حول حولکی به بیمارستان رفتند.
همه ناامید شده بودند.گریه و زاری،شیون وعذا، میخواستم بگویم بگذارید بمیرد، بعد وسپس اینگونه کنید!
چندین روز به همین گونه ومنوال گذشت، تا یک روز مانده به مردن مادربزرگ.خان داییمان رفت سراغ پزشک وگفت:جای امیدی هست؟!*دکتر هم گفت:*«شاید... دست خداست»*
روز بعد هم دیگر مادربزرگ مرد.مادر بزرگ وقتی مرد، همه یه پا فیلسوف بودند،یکی گفت راحت شد، بابدن نیمه فلجش.دیگر گفت خوب شد مرد،اگر کامل فلج میشد چه؟!
دیگری گفت،خدا دوستش داشت.یکی هم گفت خدا بیامرزدش،این همان مرد ۱۰۲ ساله کهن سال بود!😅خداییش بسیار دانا است!
این مرد هیچ وقت حق زندگی را مثل ومانند دیگران از وی نگرفت،آخر سرهم  نفهمیدم ونداستم،چرا آدم های به ظاهر وازروی بیرونی سالم وتندرست هستند، اینگونه فلج بودن ویا جایی از بدن را نداشتن و ازکار افتاده وخراب بودن را، نقص ولدی میدانند؟!
این مرد کهن سال، خیلی خیلی بیشتر از این فیلسوف های فامیل میداند... .:).

پی نوشت؛از زنش اولش و نخستینش تا نفس آخرش نگهداری و محافظت کرد این کهن سال مرد:).

شیب،۲ صرفاًوتنها برای شکستن یخ بیان
از سرپیچی که گذشتیم،رسیدیم به دوتا تک درخت،که نمیدانم چه درختانی هستند،مانند ومثل لیلی ومجنون کنارهم بودند،شایدهم فامیل وقوم وخویش بودند،حالا هرچه!
به ما چه که چه کاره اند!؟مگر مانانشان میدهیم!؟
خب ،از دوتاقبرستان های روستا های همجوار ودیواربه دیوار گذشتیم،رسیدیم به خانه ای بسیار بزرگ که متعلق به پیرترین مرد آبادی،یعنی محمدولی خان نامدار بود.آقا برایتان بگویم که این تا زنش بود هی عذاب وآزارش میداد.زنی بود با دومتر قد.اما این از خدا بی خبر اورا به زیر گور و قبر برد.خانه ای بسیار کوچک داشت.هیچی برایش نمی خرید.حالا این خان خانان ،جناب فرمانفرما زن جوانی گرفته است نگو ونپرس‌.خانه را از قله ی کوه‌ تا پایین آبادی و رودخانه ونهر کشانده است.به قول یارو گفتنی، زنش اورا قد تیره بسته است.خب دیگر،خواستیم برویم پدربزرگ گرام وعزیز را ملاقات ودیدن فرماییم، که نبودش،رفته بود خانه داییمان،یعنی همان پسرش... .:).

پی نوشت:می گویند این محمد ولی خان،۵۵،پنجاه وپنج،سال بیشتر ندارد،اما من آماده وحاضرم شرط ببندم که،۱۰۲ سال دارد، زیرا درون تمام خاطرات ویادهای پدربزرگم،که ۸۳،هشتادوسه سال دارد حضور دارد و هست!😅🎈

صرفاً وتهنا برای شکستن یخ بیان
آقایان و خانوما!، میگن بخ‌بیان را بشکنید، من مبگوبم یخ بیان  فقط و تنها!؟ سنگش را هم میشکنیم و هرچه چیز نگهدارنده برای ننوشتن!
دیروز ما صبح که از خواب بیدار شدیم، چشمتان و هیچ کجایتان روز بد نبیند،فرشها و قالی های خانه همه جمع وجور و بسته بندی شده،ناشتا نخورده مارا فرستادند بالای پله، پرده هارا در بیاوریم،رفتیم بالای پله که یکدفعه ویهویی سرما گیج رفت، من گفتم کم نیاوریم، نگویند عرضه ندارد!دست از پله گرفتم و پرده هارا یکی پس از دیگری، مانند و مثل دشمنی بد کردار و تینت، در آوردم! اینجا که جای خوبش بود... این پرده ها گیره هایش را درست نزده بودیم، تقریباً و حدود و اندازه ی ۱۰ بار دراش آوردیم، تا مادر خشنود گردد و رضایت بدهد... سپس و بعد از این فرش و زیلو و موکت و پتو هایی که خواهر کوچکمان گربه شور کرده بود را و سه تا پودر رختشویی مصرف و استفاده برای یکی از آنها کرده یود را شستیم، حالا وسرانجام کف این می رفت!؟طی را باتمام زور و قدرت برویش کشیدم تا رفت! البته وزن مجاز را برویش آوردم، که نشکند!
بعد وسپس هم دیگر هیچ، تلویزیون را روشن کردم، ساعت چهار بود، زدیم شبکه و کانال تماشا، پزشک دهکده را نظاره گر وتماشاگر شدیم و لذت برید و خوشحال شدیم!😅
راستی تا یادم نرفته، این پزشک دهکده چقدر خفنه! توی این قسمتش یه کلانتری بود به کلانتر دهکده، پسره پزشک دهکده، دکتر کویین،میگفت:*یه کلانتر خوب از فکر و اندیشه اش برای  دستگیری مجرما وگناهکارا استفاده میکنه، نه تفنگ*میگفت تاحالا یک نفر روهم نکشته، به گمانم وفکرکنم حتیٰ شلیک هم باهاش نکرده بود، کلانتر دهکده هم، یاد گرفت ازش و اون کلانتر خفنه، تفنگشو باهاش عوض کرد،دسته صدفی بود مال خودش،ماله کلانتر دهکده، معمولی و عادی بودش... .:).؛).

 

فصل و بخش نهم.خانه متروکه و خالی و ترسناک آقای عزیزی

پس از آنکه ماشین روشن شد، زری خانوم به ما گفت:«محکم و سفت بچسبید به صندلی هایتان، که به تاخت برویم!».
پیش از آنکه کاری انجاو بدهیم ما، پایش را روی پدال گاز گذاشت اتوموبیل گذاشت و به قول خودش به تاخت رفت.با سرعت بالایی.
مثل هواپیمای جنگنده در جاده ی یخی و بر فی به پیش می رفت.یک پیچ را گذارند و از پیچی دیگر هم گذشت.و سپس در خانه ای کاهگلی توقف کرد‌.زری خانوم با لبخندی بزرگ روبه ما کرد و نفس نفس زنان گفت:«خب دیگه، رسیدیم.!.».
انگار کیلومتر دویده و یا رکاب دچرخه زده بود.از خودور رفت پایین و در زد و پس از چندین لحظه،پیرمردی کهنسال در را باز کرد و در آستانه ی در، پدیدار شد.پیر مردی بود با چشم هایی پر فروغ و با موهایی کوتاه و ماشین شده.به همه ی ما سلامی کرد و وسپس بفرماییدی گفت و ماهم پشت سر زری خانوم وارد خانه شدیم.زری خانم به پیرمرد وقتی از ماشین پیاده شد گفت که میهمان دارند.
من می خواستم در حیاط را ببندم که متوجه ماشینی روبه روی یکی از خانه های متروکه ی آنجا شدم.نیسان وانت زامیادی بودش، از همان هایی که سایپا به آنها می گویند.
این خانه سالها بود که کسی درونش نبود‌...  مگر اینکه صاحب مرده اش زنده شود!
مردی روبه روی ماشین ایستاده بود،بعد از اینکه آن چند نفر سر نشین  مشایئت کرد ، نگاهی به دور و بر انداخت و به داخل خانه رفت.
گویا همان مردی بود که سالیان پیش، صاحب آن خانه بود،مثل خود او لنگ میزد.
در را بستم و از پله های خانه بالا رفتم ، مشتی مولا داد برایمان چایی ای ریخت و شروع کرد به گفتن خاطرات سربازی اش.... وقتی خواست چایی بریزد ، من گفتم:«مشتی ، کسی توی خانه ی جلال زندگی میکنه؟!».
مشتی نگاهی به من کرد و گفت:«نه، از وقتی دخترش خود کشی کرد، خودشم بعد از یه مدت خود کشی، دقیقاً بعد از چهلم دخترش، خودشو دار زد، مثل دخترش!،کسی دیگه از اون زمان به بعد توی اون خانه نیست... بعد از اینکه مهمانهاش رفتن، دست به این کار زد، قشنگ یادمه، ۱۰ آذرماه ۱۳۷۹ بودش، از اون روز های برفی و سرد اون سال...طفلکی به دخترش خیلی وابسته بود، دخترشم اصلاً نفهمیدم برای چه خود خودکشی کرد... ».
آب دهانم را قورت دادم، چیزی به آنها نگفتم.
مشتی ،ادامه داد:«کس و کاری هم نداره که بهش این خانه برسه، همه چیز اون خانه، دست نخورده مانده.».ممکن بود؟!،یعنی من شبح اورا دیده بودم؟!پیرمرد، از سر گرفت سخنانش را،از دوران سربازی اش  در تهران تا هم مسیر شدن در کوچه پس کوچه های تهران با آقای جمشید هاشم پور.خلاثه چکیده ای از زندگیش را برایمان تعریف کرد.
ساعت ها گذشت.خاطرات شیرینی بودند.پس از اینکه با تلفن خانهٔ ی مشتی مولاداد به والدین بچه ها زنگ زدم و گفتم جایشان امن است و نگران نباشند و به گردش علمی آنها را برده ام!نگاهی به ساعتم انداختم، ساعت ۲ دقیقه مانده بود به ۱۰. مشتی عادتی داشت، آنهم که زود می خوابید. رخت خواب برای خودش و ما آورد، و برق های اتاق را خاموش کرد.
باد به شیشه ها می زد و می لرزاندشان، ماه کامل در آسمان می درخشید.دست به زیر سر نگاه آسمان می کردم‌.آن هم از پنجره.صدای هوهو ی جغد می آمد.ساعت مچی ام، می گفت ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه است.گویا همه خواب بودند.کت پشمی ام را از جا رختی برداشتم و از در خارج شدم، سرما سوزان و گزنده بود.از کمد داخل آشپز یه فانوس برداشتم و از خانه بیرون زدم.شالم را بالاتر و کلاه ام را پایین تر دادم، ویقه ام را هم بالاتر کشیدم.برف ها در اثر سرمای خشک و گزان شب یخ زده و منجمند بودند.به خانه رسدم.خانه ای بود زهوار در رفته و خراب.یعنی اینکه چیزی نمانده که هر آن فرو بریزد!.چراغ را روی دیوار گذاشتم.از دیوار کوتاه حیاط بالا رفتم.سپس پریدم درون خانه، فانوس را از بالای دیوار برداشتم و به طرف در اصلی عمارت رفتم. درون حیاط یک تراکتور قدیمی رومانی و یک پیکان یخچالی چراغ بنزی بود.حس نمی شد کسی آنجا باشد. در ورودی را به آرامی باز کردم.با قیژ و قیژی آرامی باز شد.پارکت های کف خانه هم قیژ و قیژ می کردند.
خانه ی  عجیبی بود.تابلو های زیادی آنجا بود.از صحنه های شکار گرفته تا طبیعت و ماشین و شهر و پیرمردی با کلاهی دوره دار که مستقیم مرا می پایید.تمام اسباب و اثاثیه خانه ، تار عنکبوت بسته بودند.
کسی آنجا نبود، هیچکس...
از راه پله بالا رفتم.پله هاهم نالان و قیژو بودند.
خانه گرم بود.گویا تمام وسائل گرمایشی خانه، در حال کار کردن بودند.
  راهروی طویل و بزرگی بود.اتاق های زیادی در امتداد راهرو وجود داشت.در چند اتاق را باز کردم.درون هر کدامشان، در های دیگری بودند.صدای دری کهنه و خراب و قیژ کننان، سکوت ملک عزیزی را شکست.همان مرد لنگان در نظر می آمد.با دستپاچگی این پا و آن پا کرد و خود را درون و میان اتاقکی انداختم.از لای در نگاهی به بیرون کردم.مرد از پله ها پایین رفت،انگار خودش بود.همان مردی که سالیان پیش، فوت کرده بود.... .:). .؛).

 

پی نوشت: ادامه دارد... .:).؛).