۷۴ مطلب با موضوع «خود نویس» ثبت شده است.

سلام.سلام.سلام

فک کنم منم کرونا گرفتم،ازدیروزه گلوم درد میکنه و هی سرفه،دیشبم هی نزاشت بخوابم😅آب گلومو قورت میدام از خواب میپریدم😀اما شکستش میدم ها،من آبله مرغانو شکست دادم،این که هیچه😂میگن اومیکرون بچه ی خوبیه،آدمو نمیکشه،میخواد زنده بمانهlaugh.

 

پی نوشت:روحیه رو داشتین؟دست نزنین لطفاً🎈😃

 

آهنگ پریشونی،ایرج خواجه امیری،همون غزل

آی شییشه ها سنگ شودولاله آهنگ‌شودو...سرفه سرفه،من برم دیگه😂خواندن به ما نیامده

این غروب ها مرا یادتو می اندازد

یاد آن سرماهای زمستان،آن ابرهای خاکستری،که دوستانه با خورشید و آبی آسمان مصالحه کرده اند و هریک درجایی هستند

یاد آن وقت که برای اولین بار دیدمت و به تو گفتم یادم باشد برایت آبنبات چوبی ای بخرم

 

پی نوشت:به قول یکی از دوستان بیانی،عنوان از:نزار قبانی

پرتو کرمانشاهی

پرتوی کرمانشاهی

 

پرتو ایی نه از دیار کرمانشاه،نه از دیار کرد،بلکه از ایران و جهان خاموش شد.پرتوای که روشنایی و نور در کلماتش موج میزد.

پرتو جان،پرتوی تو هیچ زمانی خاموش نخواهد شد،نه تازمانی که خودت و کلماتت درون قلب های ما جادارند.روحت آرام و شاد،استاد پرتوی کرمانشانی.

زندگینامه استاد پرتو کرمانشاهی:علی‌اشرف نوبتی (۶ مهر ۱۳۱۰ – ۵ بهمن ۱۴۰۰) متخلص به پرتو کرماشانی، شاعر کُرد ایرانی بود که به دو زبان فارسی و کُردیشعر می‌سرود.[۱][۲] در تاریخ ۱۱ و ۱۲ تیر ۱۳۹۸ در کنگره مشاهیر کرد در سنندج از پرتو کرمانشاهی بعنوان یکی از مفاخر زندهٔ کُرد تقدیر شد.اشعاری از استاد پرتوکرمانشاهی؛

دلم شکیا و تم له تو جیا بوم
تونیش کاری نه کردی دلنیا بوم
گلاره را سکم شرط بو له داخت
له ای ملکه نمینم ار پیا بومخرامان ای خرامان ای خرامان
و سایه ی زلفکت بگر م و آمان 
اگر هوساکتان پرسی وپی یوش
غریبی بی کسه شوها و لامان
دلم بی طاقت و دردم گرانه
هناسم چو دم آسنگرانه 
هوا تپ نم و شوگار زمسان
کمی تک باره و رتر سردمانه

 

شعر دوم:

چون حبابی دیده وا کردیم در دریای هیچ
عمر بگذشت ای دریغا بر سر سودای هیچ

در میان جنگلی از آهن و دود وغبار
شهر هیچستان ما را بین و این غوغای هیچ

جعبه شهر فرنگ است وبه هر سازی در آن
صورتکهایی که می خندند برسیمای هیچ

بر سر آمال خود بی دست وپایان پایمال
وانکه را دست است وپا بنهاده بر سودای هیچ

مهر بیمهری نهاده بر جبین ها داغها
در فسون لفظها پنهان شده معنای هیچ

خسته از نیرنگ وافسون چشمها وگوشها
تا که می کوبد بر این طبل بلند آوای هیچ

آی باران گر همه در دانه داری زینهار
جز گل حسرت نخواهی چید از ین صحرای هیچ

شمع من مستانه می رقصی در آغوش نسیم
باش تا از روزنی سر بر کند فردای هیچ

خود گریزی خسته ام آیا پناهی مانده ست
ای کدامین کوچه متروک و ای دنیای هیچ

شعر ما پرتو در این آشفته بازار ریا
همچو تشریفی است کاویزند بر بالای هیچ

 

شعر سوم: 

از خویش می گریزم در این دیار، باران

از خویش می گریزم در این دیار، باران

دلتنگ روزگارم  بر من ببار، باران

 

بغض گلوی ما را باری تو ترجمان باش

ای بی شکیب باران ای بی قرار، باران

 

در هق هق شبانه ماند بعاشقی مست

نجوای ناودانها در رهگذار باران

 

از همرهان درین باغ با من چه مهربان بود

بیدی که گریه میکرد در جویبار باران

 

بر فرق کوه بشکن مینای همتت را

خشکید چشم چشمه از انتظار، باران

 

با خنجر زلالت بشکاف پرده ها را

اسب و سوار گم شد در این غبار، باران

 

از آن غزال زخمی برگیر خستگی را

با کاسه های سنگاب در کوهسار، باران

 

وه زانکه دل بریدن از خویش و با تو بودن

تا روزهای پیچان تا آبشار، باران

 

دلتنگ این دیارم ای غمگسار پرتو

در من ترانه سرکن با این بهار، باران

    

 

 

  "پرتو کرمانشاهی"

 

 

دستخط امیر چقامیرزا

 

 

پ ن:تروخدا غریبی نکنین،همه بنویسین،دعوتین تز طرف من به چالش دستخط😅فقط کیف کنین برای دستخط خودم

 

این آقا فرهادی که ما داریم،از این توپ پلاستیکی قدیمی هارم‌داره.یکیشو قاچ میکنه،اون یکی توپو‌میزاره توش.باهاش قیچی برگدان میزنه،لایی،گل تیرکی،خلاصه مسی ایه برای خودش.

از ویژگی‌های توپ پلاستیکی:قیمت ارزان و‌به صرفه،عمر بالا،کارایی راحت،و حس فوتبالیست بودن،شیشه همسایه را شکستن،حمل و نقل و جابه جایی آسان و هزاران ویژگی دیگر:).

+تو که‌چشم آبی میخواستی چرا من آخر؟منی تمام وجودم را به خاطر تو از دست دادم،نه نیمیش را، حقم دارند مد شده است دیگر،تظاهر به دوستداشتن که کثیفی خیانتش حال آدم را به هم میزند، مد شده است،شده است ذکر

 

 

 


باببابک جهانبخش-ای دل،گوش کنیم باهم

مادر یعنی معشوقی که ناز کشیدن نمی خواهد.مادر یعنی گیر دادنهایی که شیرینیش به اندازه ی نگاه هایش است.مادر یعنی  غذاهایی که هیچ جای جهان غیراز او به این خوشمزه گی درست نم کند.مادر یعنی معجزه،معجزه ای که برای فرزندش هرکاری میکند.
مادر یعنی همون فرماندهی که همیشه نیروی کمکی،آغوشش بازه برای غم های ما،یعنی همون نیروی کمکی ای که با دامن گلبرگش، تو پایگاه شماره۱۳نجاتمان میده.در کل سلطان غم مادر😂❄
روز مادر و زن مبارک و فرخنده باد☕❄ 🎈🎂🎁🎀🎄🎉🎊🎆🎇
پی نوشت۱:راستی تولد وبلاگمم هست ها،در نرین،تبریکی،کادویی،هدیه ای،سرسلامتی ای،چیزی...😅❄
پی نوشت۲:یه کتابی به ما دادن مدیریت خانواده،نگم چه کتاب خفنیه،یه درو میزنم،حفظش میشم😂یعنی اصله درسه ها!امروزم که امتحانش دارم،امتحان آخریه،بیستم😊:).

پی نوشت۳:خداییش کیف کردین چه عنوانی گذاشتم،دومنظوره بود،هم برای تولد وبلاگ و هم روز مادر

بر بالای پل قرسو چراغ ماشین ها سوسو میزدند.محمود مینالید که چرا در هوای سرد داریم دنبال یکدله دزد می رویم.آقای ناظم مدام عکسی ار از جیبش در می آورد و با دیدن آن لبخند بر لبهایش می نشییند.به ایستگاه راه آهن رسیدیم.دود و بود شلوغی‌.دودش به آسمان رفته بود.وارد قسمت قطار ها شدیم.پر از جمعیت بود.مردمان اینجا و آنجا می رفتند.ساعت ۱۶:۱۷دقیقه بود.آقای ناظم گفت:«چو گیرش بیاریم؟این پر آدمه».گفتم:«چشم مینازیم،کسی شبیه او دزه بوده،گیر میندازیمش».مردان و زنان داخل ایستگاه را ورنداز کردیم.هیچ کس شبیه به آن نبود.به درون قطار رفتیم.در تکاپو و جنب و جوش بود آنجا.مسافران خداحافظی میکردند ویادرون کوپه هایشان جای میگرفتند.بعضی ها دنبال کوپه هایشان بودند،برخی هم به توصیه های همراهانشان که بیرون از قطار بودند و آنها کله اشان را از پنجره ترن بیرون کرده بودند.سر درون تمام کوپه ها کردیم.به انتهای قطار رسیدیم.دکتر محمود با نفس نفس گفت:«آب شده رفته تو زمین».راه بازگشت را در پیش گرفتیم.به سوی دری رفتیم که از آن آمده بودیم.پیرزنی از دورن ایستگاه به پسرش میگفت لباس گرم بپوشد و غذای بیرون را نخورد.محو پیرزن و پسرش شده بودیم،که پای من به یک چیزی خورد.چمدان زنی بود که با عجله درونش را می گشت.انگار نه انگار من به آن زده باشم.به آن زن گفتم:«عذر مخوام،حواسم نبود».زن سرش را بالا گرفت،موهای مشکی اش را درون روسری اش چپاند و گفت:«خواهش میکنم».سپس دوباره شروع به گشتن کرد.نگاه آشنایی داشت.گویا آن را جایی دیده بودم.دستی به سبیل هایم کشیدم و به زن گفتم عصر بخیر.زن هم دوباره سرش را بالا گرفت و گفت:«عصر شماهم بخیر،آقا».به راه افتادیم.موهای مشکی پرکلاغی،چشم های سیاه قیر مانند،حرکات و لحن حرف زدن،همه گواه یک چیز بود،دختری که سالها پیش درون دهکده خودکشی نکرده و نمرده است.

بر بالای پل قرسو چراغ ماشین ها سوسو میزدند.محمود مینالید که چرا در هوای سرد داریم دنبال یکدله دزد می رویم.آقای ناظم مدام عکسی ار از جیبش در می آورد و با دیدن آن لبخند بر لبهایش می نشییند.به ایستگاه راه آهن رسیدیم.دود و بود شلوغی‌.دودش به آسمان رفته بود.وارد قسمت قطار ها شدیم.پر از جمعیت بود.مردمان اینجا و آنجا می رفتند.ساعت ۱۶:۱۷دقیقه بود.آقای ناظم گفت:«چو گیرش بیاریم؟این پر آدمه».گفتم:«چشم مینازیم،کسی شبیه او دزه بوده،گیر میندازیمش».مردان و زنان داخل ایستگاه را ورنداز کردیم.هیچ کس شبیه به آن نبود.به درون قطار رفتیم.در تکاپو و جنب و جوش بود آنجا.مسافران خداحافظی میکردند ویادرون کوپه هایشان جای میگرفتند.بعضی ها دنبال کوپه هایشان بودند،برخی هم به توصیه های همراهانشان که بیرون از قطار بودند و آنها کله اشان را از پنجره ترن بیرون کرده بودند.سر درون تمام کوپه ها کردیم.به انتهای قطار رسیدیم.دکتر محمود با نفس نفس گفت:«آب شده رفته تو زمین».راه بازگشت را در پیش گرفتیم.به سوی دری رفتیم که از آن آمده بودیم.پیرزنی از دورن ایستگاه به پسرش میگفت لباس گرم بپوشد و غذای بیرون را نخورد.محو پیرزن و پسرش شده بودیم،که پای من به یک چیزی خورد.چمدان زنی بود که با عجله درونش را می گشت.انگار نه انگار من به آن زده باشم.به آن زن گفتم:«عذر مخوام،حواسم نبود».زن سرش را بالا گرفت،موهای مشکی اش را درون روسری اش چپاند و گفت:«خواهش میکنم».سپس دوباره شروع به گشتن کرد.نگاه آشنایی داشت.گویا آن را جایی دیده بودم.دستی به سبیل هایم کشیدم و به زن گفتم عصر بخیر.زن هم دوباره سرش را بالا گرفت و گفت:«عصر شماهم بخیر،آقا».به راه افتادیم.موهای مشکی پرکلاغی،چشم های سیاه قیر مانند،حرکات و لحن حرف زدن،همه گواه یک چیز بود،دختری که سالها پیش درون دهکده خودکشی نکرده و نمرده است.

آقا فرهادی داریم ما،بوی کتاب میدهد.بوی کتابخانه.بوی پرتغال.بوی جوهر خودکار بیک بی انتها و تمام نشو او و بوی کاغذ کاهی.بوی نامه های عاشقانه میدهد‌،از آن دست نامه عاشقانه ها که با برچسب قلب رویش را پوشانده اند که بالایش پراز تمبر است.بوی برف بازی میدهد و گرم شدن پس از آن بغل دست بخاری.بوی فیلم هایی میدهد که قهرمانانش کودکان و نوجوانان هستند،دایه مکفی،سارا کورو.بوی سیب های درون پاکت‌ های کاغذی را میدهد... بوی لبو،بوی برنج آب کشیده،خلاصه بوی چیزهای خوب.