۷۷ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است.

چند روز پیش عیادت از پدربزرگ:کوچه ها پر از آب باران شده بود، هوا داشت به شردی می گرایید.به خانه دایی که پدر بزرگ در آنجا اقامت دارد رفتیم.دایی گفت:_بوگه مان، چن گله سرطان دری.الآن چند گله و توموریله ناو پتی در آوردنه‌.پدر بزرگ وقتی مارا دید واقعاً انرژی گرفت.دایی گفت:_ای شماهاره دید ها، دوبار رفت دستشویی!
دایی چند کتاب هم به من داد(انقدر به آنها نگاه کردم، حتی کتاب آشپزی هم داد!)

خرید ناموفق کتاب:_کنار بانک کشاورزی، یک واکسی دیدم.گفتم الآن مثل ویلی ونکا مینشینم و کفش هایم واکس می خورند.آقای واکسی، واکس و چند جور ماده ی مختلف به کفشم زد.وسطای کارش گفتم:_چقدر باید تقدیم کنم؟ گفت:_قابلت نداره، ۳۰ هزار تومن! روبرم را کردم آن طرف.زیر لب گفتم:_یا ابولفضل، یا عیسی مسیح! و نگاهی به توی کیف انداختم، ۳۰ هزار تومن به آقای واکسی دادم، موقع رفتن آقای واکسی گفت:_اصلاً قابلتم نداشت! با لبخند گفتم:_فکر کنم باید یارانه هارو افزایش بدن!
تقریباً چند ده هزاری و چند پول پایین تر از ده هزاری در کیفم بود.به سمت پاساژ سروش می رفتیم، کتابفروشی هایش باز بودند ولی کرکره اش تا نیمه بسته بود.خواهرم گفت:_اول دفعه بریم موکته بخریم، کتاب هم میایم می خریم‌.
به سمت ویزیری به راه افتادیم(البته با هزار جور آدرس گرفتن!)یک پادری گرفتیم، و از خیابان وزیری(سه راه نواب) بالا رفتیم، به چند دکان سرزدیم، و آخرسر به دکانی رفتیم، که مردی لر زبان،که گفته بود پول دوخت و متری پنج هزار تومنش را هم نمی گیرد، رفتیم.مرد گفت:_اینا در واقع گلیمن، نه موکت. گفتم:_پس گلیمن اینا!گفتم:_ لر یعنی دانایی! مرد گفت:_ای نخایی که برای بسته بندی گلیما استفاده مکنیم، پشم گوسفنده، و نخی چند لایه ی قهوه ای، ماننده پاپیون دور گلیم لوله شده بست.
سپس به فروشنده ی لوازم تحریری رفتیم، مرد یه عالمه کتاب از تاریخ ایران هم داشت‌.دکتر مصدق، نگین سیاست ایران، سفرنامه جیمز موریه و... و ملت عشق هم داشت.از او تقویمی خریدیم، و دوعدد هزاری پس داد، بعد گفتیم این پاکت پولا چقدرن؟ پیرمرد گفت:-سه، نه دو تومن! گفتیم نمیشه این دهزاری رو بهتان بدیم، شما، خرد پسش بدین، پول پاکتم حساب. _نه، به هیچ وجه، من اونم به زور واسه شما پیدا کردم! دو تا هزاری را به او دادیم، و نوشت افزار فروش با رضایت به هزاری ها نگاه می کرد...
و اصلاً هم پولی برای خریدن کتاب نمانده بود!

دیروز، در کوچه ی بسیار خلوت خودمان:_دم دمای غروب بود، در واقع بین غروب و شب، آسمان ابری، به قول شاعر آسمانش را تنگ گرفته در آغوش(آقای اخوان ثالث، برای پاییز بود ، برای آخرای زمستان به کار برده شد!)، همه ی دکان های دور اطراف بسته بودند و فقط چند دکان باز بودند.از کنار در داشتم کوچه و خیابان را تماشا می کردم، یک سگ سفید رنگ با خونسردی از کنار خانه ها می گذشت و به کوچه ی دیگر رفت.یکدفعه از همان جایی که سگ سپید رنگ(چند رنگ زرد هم داشت)رفته بود، دختر همسایه ی کتاب خوان، با جعبه ای شیرینی در دست، پیدایش شد.گفتم:_اِ، سلام، شمایین؟ فکر کردم اشباح دارن تو کوچه پرسه میزنن! دختر همسایه ی کتابخوان گفت:_سلام، رفته بودم یکم شیرینی بخرم، آخه ذخیره های شیرینیم، روبه پایان بود، الآن وقت کردم و رفتم خریدم.و برای تعطیلات نوروز.
کتابی بالای جعبه ی شیرینی بود.دختر همسایه ی کتابخوان گفت:_دارم اون کتابی که پیشنهاد بهم دادین، میخوانم، پدر بزرگ من سیمرغ بود، چقدر قشنگه، اسم همه ی شخصت هاش پرنده هان!باید مراقب طبیعت باشیم، خیلی قشنگه وقتی حالشان خوبه رستم توی میدان شهرشانم، قوی و نیرومنده و دیو سفید ضعیف!
مکثی کرد و ادامه داد:_خو، برای تعطیلات چه کتابی ره پیشنهاد میدین؟
گفتم:_مه خودم دارم یه کتابی ره میخوانم، همین چند دقیقه پیش گذاشتمش زمین، شمام اگه خوشتان آمد بخوانینش، اسم کتاب دختر گمشده ست،یه داستان تریلر، نوآره!پر از چیزهای سیاه و سفید و معمایی!
_داستان تریلر و نوآر یعنی چه؟ 
گفتم:_خودمن همین چند دقیقه پیش فهمیدم(ویکی پدیا و ایران کتاب)، در فرانسوی به معنای سیاه و داستان تریلر، داستانی پر ماجرا است که مخاطب را تا آخر با داستان همراه می کند و تا مدت ها پس از پایان کتاب، همچنان داستانش با ماست.
_عجبا، خیلی جالبه پس، میخوانش بعد از این کتاب. و کتاب را نشان داد، گفتم:_راستی، دلهره آور هم هست. _بله...، خداحافظ، عیدتان هم مبارک باشه. _نوروز شماهم مبارک، خدانگهدار.
و چند دقیقه بعد در خانه اشان به شکل دلهره آوری، بسته شد.

۱ ساعتی میشد که به کرمانشاه رسیده بودیم.ماشین کارن دم در یک رستوران نگه داشت.سر در رستوران نوشته بود:غذا خوری هوای طوفانی، در هرساعتی اینجا غذا پیدا می شود! خانومی هم دم در بود و آنجارا جارو می کشید و هدفونی به گوش داشت.
پشت یکی از میزهای غذا خوری نشستیم.هوای بیرون شباهت هایی به نام رستوران داشت.ابری و با بادی نسبتاً تند.کارن گفت:_داشتم می گفتم، من فقط اوناره رساندم، ای حرفیم که دختر حمیدی زده، واقعاً دروغه.او به درو به بقیه گفته میخوایم ازدواج کنیم، یه جور لاف زنی کرده!
دختر دم در جارو را کنار در گذاشت، هدفون را دور گردنش انداخت، و دفترچه و خودکارش را در آورد و به سمت آن طرف میز ما که منظره ای طوفانی پشتش قرار داشت، آمد.خانوم گفت:_خب، خیلی خوش آمدید، چه چیزی میل دارید؟غذاهایی که سرو می کنیم رو، روی هر میز نوشتیم!
همگی نگاهمان را به روی میز انداختیم، مثل بعضی وقت ها که چیزهایی را سالهاست وجود دارند، نمی بینیم.کارن گفت:_به نظرم این گزینه اولیه... دختر گفت:_به نظر من، با توجه به شرایط روحی شما، نیمروهای لیمویی خوشحال کننده مان رو پیشنهاد میدم، این نیمرو های لیمویی صد در صد خوشحالتان میکنه!کارن گفت:_خب، هموناره بیارید. دختر گفت:_و نوشیدنی؟ من سریع گفتم:_با این نیمرو های لیمویی خوشحال کننده معمولاً چه چیزی نوشیده میشه؟ دختر گفت:_شربت آلبالو. _پس همون رو بیارید. خانوم گارسون رفت و دوباره هدفون را روی گوشش گذاشت.جمیله گفت:_که اینطور.پس چرا رساندیشان؟به نظر وضعت خوب میاد... آقای ناظم گفت:_فکرکنم... کارن میان حرفش پرید و گفت:_من راننده ی اونام، نمیدانتستم که دنبال شمان.ای لباسای گران قیمتم، مال شرکت اوناس... ولی خیلی بشم میاد ها!
آقای ناظم دوباره گفت_فکر کنم... دختر با سینی ای در دست آمد.تقریباً کل بدنش را سینی فرا گرفته بود.دختر به میزما رسید و غذا ها و نوشیدنی هار روی میز چید و گفت:_امیدوارم از خوردن این خوراکی ها لذت ببرید، احتمالا‍ً شمارو از توی طوفان در بیارند‌.
دختر دوباره  رفت و آهنگی را که گویا از هدفونش پخش می شد را با خود زمزمه میکرد.آقای ناظم سه باره گفت:_فکر کنم ای همون دختره س که تو قطار دیدیمش، همو آهنگه م زمزمه مکنه... 
دختر پیشخدمت صدایش دوباره نجوا گونه میامد:_حالم چه خوبه باتو، دارم خودم هواتو، بیاکه، همه چی خوبه باتوووو، همه چی خوبهههه....

 

استکان چای داغ است ولیکن

چای دیگر نیست

گویا به دنبال هوا رفته است، هوایی برای حباب قیمت ها...

فیروز، یوزپلنگ  همیشه پیروز

 

 

فیروز یوزپلنگ همیشه پیروز فیروز تو مشکلات که از روزی که بدنیا آمدی، جنگیندی، نشان دادی که با همه ی سختی هاهم میتوان نعره ای از امید را سر داد ، به یک پیروز، تبدیل شد.تو همیشه پیروزی، به خاطر ، بودنت با آن قل های دیگرت، نگرانی های مادرت، اشک های پرستارت، نعره ی امیدی که در دل های همه ی ماها باقیست... :).

 

پی نوشت : برای تو که کوچک بودی با امیدی بزرگ، برای فیروز همیشه پیروز:).

و روزها تکرار میشودند برای اینکه پیش از آنکه بمیری...

 

 

 کتاب در مورد دختریه که زندگی عادی ای داره،  روزی از خواب بیدار میشه،که روز عشقه(ولنتاین)، همه چیز همچنان عادیه تا اینکه بعداز یه دعوا توی مهمانی هم کلاسیش، که همه ی مدرسه‌ دعوتند، یکی‌ از هم مدرسه هایشان(اونو همیشه اذیت میکنند توی‌مدرسه) با آنها درگیر میشه به دوستان سامنتا  بد و بیراه میگه، ولی به‌ سامانتا فقط میگه؛_توفقط، دلم برات مبسوزه!
در راه بازگشت به‌خانه‌ هستند که ساعت ۱۲:۳۸ دقیقه نیمه شب میشود، ماشینشون‌ چپ میکنه و همه چیز در تاریکی فرو میره... صبح روز‌ بعد سامانتا از خواب بیدار میشه، ولی تصادف در کار نیست، و همچنان روز عشقه، و این روزها همچنان ادامه دارند...
📗
اول کتاب که شروع میشه یه جمله خیلی قشنگ و تأثیر گزار داره:_چه می شد اگر‌تنها یک‌روز برای زندگی‌کردن وقت داشتید؟
📘
توی یکی‌از روز ها، سامننا به مدرسه نمیره و باخواهرش به گردش کوه نزدیک‌خانه شان میرند، سامنتا به خواهرش میگه چرا توک‌زبونی حرف زدنت رودرست نمیکنی؟ خواهر کوچولوش میگه:_این صدای منه،‌اگه بخوام‌تغییرش بدم، چطوری منو‌میشناسند بقیه؟
📙
توی روز آخر میگه:_با  خودم فکر‌میکنم آدم چقدر یک‌جا میتونه باشه و‌ اون چیزای دور برش رونبینه؟ درختای لاغر و کم متراکم وسط حیاط مدرسه باشکوهن و‌فقط منتظر برفن...

.📖کاری که الآن میکنه خیلی مهمه و اثرش تا بینهایت میمونه، مهم الآنه!

 

پی نوشت: 

                          خانم لورن اولیور نویسنده کتاب پیش از آنکه بمیرم

                                 نشر:میلکان  ترجمه:خانوم هما قناد

                      خواهر کوچولوی سامنتا کینگزتون، در گردش صبحگاهی با سامنتا در کوهستان:).😅❄🎄⛄

یک فیلم هم در سال ۲۰۱۷،هفت سال بعداز چاپ کتاب، از این اثر اقتباس شده که اگه دوست داشتید بعد از خواندن این کتاب خوش خوان، فیلمش هم که خیلی قشنگه ببینید:)).

نور خورشید، برف، شن ساحل، یخ توی ناودان، کاج پیر، سرو جوان، سر جیمز متیو بریِ در جستجوی ناکجا آباد و...

همه و همه میگن:تو زنده ای! و زندگی! :).

توی کوچه خلوت بود،باران آمد و برف های چند روز پیش را با خود برد، اما، ردپا ها هنوز به جای مانده بودند...

ته سرمای صبح اجاق خانه گرم بود ولیکن،

مه همه جارا گرفته بود،

حتی خانه را...

 

 

 

پنجشنبه این هفته(ششم بهمن ماه ۱۴۰۱ خورشیدی)در کتابفروشی:از پله های پاساژ بالا می رفتم.حتی روی پله ها هم وجود بخار از تنفس دیده می شد.به کتابفروشی طبقه سوم رسیدم.رفتم تو گفتم:_سلام:). مرد کتابفروشی که عینکی نقره ای(انتهای دسته اش مشکی) بود گفت:_سلام، خوش آمدین.گفتم:_از آثار آر ال استاین، چه دارین؟ گفت:_آر ال کی؟ پلیسی مینوبسه؟ _آر ال استاین، ژانر وحشت مینویسه، اوباری آمدم تو او یکی اتاقه دیدمش(آن یکی اتاق یعنی کتابفروش دوتا مغازه دارد)، به آن یکی کتابفروشی رفتیم و آقای کتابفروش در آن یکی مغازه را با کلید باز کرد و چراغ اش را روشن کرد و گفت:_بفرما تو. وبه سمت پشت شیشه دکان رفت و ادامه داد:_ایناس، ببین کدامشانه مخوای. و رفت. یک عالمه کتاب وحشت روی هم بود که بیشترشان آر.ال.استاین بودند:_مدرسه جن زده، بیا نامریی شویم، دفتر خاطرات عزیزم من مرده ام و... از دارن شان هم آنجا بود و یک کتاب که عکس چند قهرمان رویش بود و نام اش را یادم نیست! دوتا از کتاب هارا انتخاب کردم که بیا نامریی شویم و اسم من اهریمن بود.از دکان بیرون آمدم و دیدم کتابفروش نیست.رفتم دکان کنار دستیش پرسیدم تا آمد جواب بدهد،کتابفروش  از دکان های آن طرف آمد و گفت:_انتخاب کردی؟ و در آن یکی مغازه را قفل کرد.گفتم:_ای دوتا چنی شد؟ گفت:_هرچی بیشتر بهتر!.در این حین یک پدر و دختر هم به کتابفروشی آمدند.دختر کتابهایش را محکم به سینه اش چسبانده بود.کتابفروش گفت:_شماهم بیاین تو. گفتم:_کفش هام گلی ان، گلی میشن دکانتان، الانم گلی شده یکم. نگاه به گل های توی دکان کرد و گفت:_اختیار داری دیگه همشه گلی کردی! عیب نداره بیاتو. آمدم تو گفتم:_خو چنی شدن؟ کتابفروش یکمی فکر کرد و گفت:_صد تومن خوبه؟ گفتم:_وی خدا!، یکم کمتر حسابش کنین! _خو دشت اولی، ۷۰ تومن بده‌.اگه نقد بدی بهتره!.

گفتم:_پنجاه هزارتومنشه نقد دارم، بقیشه کارت بکشین. _سال چندمی؟ گفتم:_تازه دیپلم گرفتم.  کتابفروش دوباره مدتی توی فکر رفت و گفت:_خو ای پوله کافیه.  گفتم:_بله؟ گفت:_هی پنجاه هزاره کافیه، خداره خوشش میاد مه به محصلی تخفیف ندم؟!  دختر یواشی به پدرش چیزی گفت و پدرش گفت:_کتاب جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند ره دارین؟

 

پی نوشت: عکس کتاب های خریداری شده آر ال استاین از آقای کتابفروش مهربان!:

اهریمن،نامریی شویم

 

 

کنار پنجره بایگانی بیمارستان بودیم‌.من روی ویلچر نشسته بودم، جمیله گفته بود هنگام آوردن ما از دریاچه، آن یکی پاب من هم شکسته است.جمیله گفت:_او روز که پدرم مخواست زمیناره از حمید بخره، یعنی هی اسمش بود، فقط مانده بود پوله بشش بده، که دزدیدنش ازش پولاره.حمید هم ازمان شکایت کرد...وقتی شکایت کرد تازه فهمیدیم که پولاره خودش دزدیده، اونم شکایت ازمان کردتا زمینا و خانه مانه که خودش پولشه ازمان دزدیده بوده، پس بگیره... تو ای وقت بود که مه فکری به سرم زد، ایکه خودمانه بکشیم الکی و نزاریم مشتری بیاره بالای خانه و زمینا‌... الانم حمید میدانه من و پدرم زنده ایم، تا اینجام دنبالمان کرده.جمیله به ماشین بنز آبی رنگ توی محوطه بیمارستان اشاره کرد.روبه جمیله کردم و گفتم:_چند نفرن؟ جمیله گفت:_چهار نفر، خودش و دخترش و زنش، یه نفرم هست فکر کنم راننده شانه. دوباره گفتم:_کارن چه؟بشش گفتی زنده ای؟ _نه، نگم بهتره،یه زندگی جدیده داره شروع مکنه، فکر کنم مخواد عروسی بکنه... متعجب گفتم:_با کی؟ _افسانه، دختر حمید... یکدفعه صدای گام هایی تند از پشت در بایگانی آمد.جمیله گفت:_زود باش باید بریم، دارن میان! _کیا؟   جمیله که داشت آقای ناظم را بیدار می کرد، گفت:_حمید و خانواده ش! _مگه مخوان چکار کنن؟!   _هرکاری که فکرشه بکنی و فکرشه نکنی!   آقای ناظم چشمهایش را مالید و گفت:_چه خبره اینجا؟ گفتم:_باید بریم، او دره باز کو! و به سمت آن یکی در بایگانی اشاره کردم.                 حالا توی راهروی بیمارستان بودیم.به سرعت داشتیم می رفتم.از چند پیچ گذشتیم و به حیاط بیمارستان رسیدیم.باد تک تاب بیمارستان را تکان میداد.دم دمای صبح بود.نزدیک در بیمارستان بودیم و می خواستیم خارج شویم که صدایی آشنا مارا نگاه داشت:_جمیله! جمیله من و ویلچر و خودش را به آن سمت کرد.آقای ناظم گفت:_کارن؟! و ادمه داد:_باورم نمیشه!  کارن پشت در باز شده ی ماشینش بود.کتی ارغوانی رنگ به تن داشت و عینکی دودی هم در دست چپش.زیر چشمی جمیله را دیدم، اشک در چشهایش حلقه بسته بود،لبخندی هم برلب داشت.به آقای ناظم گفتم:_حیاطای بیمارستانا،خیلی قشنگن، خیلی...

 

 

دریافت

بابک جهانبخش_طهران(تهران).:)).