سلام. سلام.سلام.:))).
چرا این همهَ اسراف کاری؟ آقا چرا ایهمه ای آب را هدر میدهیم؟صف روغن و رب و یه عالمه چیزای دیگهَ بس نبود؟!،حالا میخواین صف آب هم باز بشهَ؟آخه چرا؟!بریم توی صف برای یه بطری آب؟!

آیا شما دوست دارین آب صفی بشهَ و برای هر بطری کوچیک  آب ۳۰ هزار تومن پرداخت بکنین؟
آیا شما دوست دارین سر او صفهَ انقدر هولتان بدن که دست و پاتان بشکنهَ؟
آیا شما دوست دارین که، به خاطر آب،فشار عصبی بهتان بیاد به جای پسر زمستان دی ماهی،بگین یکشنه بعدازظهر در جزیرهٔ ی گراند ژانت روناهی؟
آیا شما دوست دارین که،بزارین‌...آها!،که ایران خشک بشهَ و برای فرزندانمان نهَ،هی برای خودمان آب نمانهَ؟
آیا شما دوستدارین که برای بی  آبی خای حاصل از خشک سالی و اسراف کاری،آب بدنتان خشک بشهَ  و با آروزهایتان  به کام مگر کشیده بشین و به خاک سپرده بشین؟

آقا اونایی که بامن موافق ،عیب ندارهَ تا الآن چه جوری آب مصرف کردن،تا ای بحران آب بیشتر نشهَ و اتفاقات ناگوار و هزاران حادثه ناگوار و تلخ دیگهَ نیفتهَ، دل به دل هم دیگر دهیم،میهن خویش کنیم آباد.و به این پویش بپویندند.😅😀باتشکر،امیر جادوگر:))).😊🌹🌼🌸🌺🍃🍁🍂.🌷🌷.از الآن شروع کنیم به صرفه جویی آب:))).
#همه_برای_سرزمینمان_ایران

_بچّه ها بعداز زنگ تفریح همه به خط شین باهاتان کار دارم.
این را به دانش آموزان  گفتم و به طرف دفتر رفتم.آقای ناظم داشت چای و بیسکوئیت میخورد.نشستم و گفتم:«سلام.پرونده جمیله عزیزی رو میخوام،خیلی زود».بیسکوئیت درون حلق آقای ناظم گیر کرد و با سرفه گفت:«چه بی مقدمه حالا،چشم میدمش بشت!».حق هم داشت،مانند کاراگاه ها برخورد کردم.آقای ناظم پس از جستجو درون کمد قدیمی دفتر ،پرونده ای قهوه ای رنگ برایم آورد.خاک خورده و پوسیده بود.گفت:«بیا،اینم پرونده ش،حالا برای چت بود؟». با خنده ای مرگبار،گفتم:«هیچی،یکمی کنجاویَ فقط...».گویا قانع شده بود.از دفتر بیرون رفتم و بچّه در دوصف دختر و پسر ایستاده بودند.
با صدایی طنین افکن گفتم:«امروز قراره بریم بالای کوه نقّاشی کنیم،همه با هم به سوی کوه های برف گیر کرماشان!».
از کوه بالا می رفتیم و آفتاب بسیار زیبا می درخشید.گنجشک ها بر سر درختان آواز میخواندند.جوبی آبی از برف ها روز گذشته روان بود و کلاغ هایی هم،غارغار کنان آوا میدادند.
به بالای کوه رسیدیم،چندین درخت سرو آنجا بودند.باد درمیان آنها می وزید و صدایی مرموز و زیبا تولید می کردند.اینجوری بودند تقریباً این درختان خوشگل🌲🌲🌲🌲.
گفتم:«بچّه ها،جای قشنگیه،نه؟».همه یکصدا گفتند:«بله».
ادامه دادم:«نمیدانم میدانید یانه،یه واژه در زبان کردی هستش به نام*میلکان*خب این یعنی جایی برای زیستن،جایی که خوش باشیم در اونجا،جایی که بشه *من پیش از تو *رو خواند و زار زار برای لوئیزا کلارک و تنهایی اش گریست،جایی که بشه با خیال راحت سریال* امیلی در نیومون* رو دید کلی چیز مثل نوشتن ازش یاد گرفت،یا داستانی رو خلق کرد و یا حس کردن خیلی چیزها،همه ما نیاز به میلکان داریم،چه تنهایی چه چند نفره مثل همین الآن.میلکان حتماً نباید با چشم وگوش حسش کرد، راحت کار،به یه قلب بی ریاست...».
بادی به غبغب انداختم و گفتم:«از این پس انجمن میلکان رسماً پایه گذاری میشود،و محل تشکیل  و گردهمایی انجمن هم همینجاست!».
گفتم: «اگر سؤالی نیست،شروع کنید به کشیدن نقّاشی،همه هم میلکان خودتان رو بکشید».

 

پدری هست که بچه هاش میخوان چندروز چند روز ازش نگهداری کنن،یکی ،همون پسر بزرگه،,میگه ۱۵روز پیش من،بقیه اش باشما،یکی ،پسر کوچیکه،میگه سه ماه پیش هر دخترش من کاری ندارم،اون یکی پسر هم که هی خانه نداره!اون دتا پسر دیگه اش هم،حساب نمیکنن،البته اونا دوستش دارن و میخوانش!

اما حرف وسخن من اینه،کاش میدمشان و اونها میگفتم:«اون روز که شما آمدین دنیا،کدام یک از این حرف هارو زد؟!

ای بابا، این چه وضعش است؟!  ما هرچه زور زدیم که چیزی بنویسیم، نشد که نشد، خواستیم از دختر همسایه که همیشه تو کوچه است و در و دل با پیرزن همسایه می کند و نمیدانم مشکلش چیست تا کمکش کنم ،بنویسیم که نشد، خواستیم از پسر همسایه بنویسیم که زیر سقف نرفته با همسرش، می خواهد  جدا شود، خواستیم از عاشقانه هایمان بنویسیم، دیدیم ای دل غافل، ما که معشوقه نداریم،خواستیم از کرونا بنویسیم، نشد، خواستیم از پایان تابستان هم بنویسیم، که خب چیزی به ذهن و مغزم نیامد،خواستیم هم از این و آن بنویسیم، که قلممان خشک شده بود، خلاصه و چکیده کلام و سخن، سرتان را به درد نیاورم، هیچ چیز نیست برای نوشتن..... :). ؛).

پی نوشت ۱:این هم که نوشتم، که خودش یک چیز بود ها!😅🍁
پی نوشت ۲:قالب جدید و نو خوبه؟🌻خواستیم یکم بوی پاییز و فصل مدرسه جادوگری و مشگنی و ماله خودمان رو بگیره!😅🍁🎈🌻🍁🍁🍂

روز شعر و ادب فارسی و پارسی مبارک و شادباش و خجسته باد و همچنین روز ترک پارسی استاد شهریار فرخنده باد:))).

خب حالا بعد از سرودن شیپور و و طبل ساز و دهول و از ابن دست چیزهایی، میرسیم به مشاعره، خب به خاطر دل من جادوگر هم که شده، یه شعر از جناب شهریار بگید، که به یادگار بماند برای دیگران پس و بعد از ما... .:).

شعر شمارهٔ ی یکم استاد شهریار:******

شعر ترکی شهریار

صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی

گـــویا گلیــــر ملائـکه لــــردن قــــرآن سسی

بیر سس تاپانمیـــرام اونا بنزه ر، قویون دئییم:

بنزه ر بونا اگـر ائشیدیلسیدی جـــان سسی

سانکی اوشاقلیقیم کیمی ننیمده یاتمیشام

لای لای دئییر منه آنامیـــن مهربـــان سسی

سـانکی سفرده یم اویادیــرلار کی دور چاتاخ

زنگ شتر چالیر، کئچه رک کـــاروان سسی

سانکی چوبان یاییب قوزونی داغدا نی چالیر

رؤیا دوغـــور قوزی قولاغیندا چوبـــان سسی

جسمیم قوجالسادا هله عشقیم قوجالمیوب

جینگیلده ییـر هله قولاغیمدا جـــوان سسی

سانکی زمان گوله شدی منی گوپسدی یئره

شعریم یازیم اولوب ییخیلان پهلـــوان سسی

آخیر زماندی بیر قولاق آس عرشی تیتره دیـر

ملت لرین هــارای، مددی، الامـــان سسی

انسان خـزانی دیر تؤکولور جـان خزه ل کیمی

سازتک خزه ل یاغاندا سیزیلدار خزان سسی

******

‫حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان‬‬

‫حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا‬‬

‫سیلابهای تُند و خروشان شود روان‬‬

سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا‬

‫صف بسته دختران به تماشایش آن زمان‬‬

‫قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا‬‬

‫بر شوکت و تبار تو بادا سلام من‬‬

‫سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه !‬‬

‫گاهی رَوَد مگر به زبان تو نام من‬‬

‫منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه‬‬

2

حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روی خاک‬

‫حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا‬‬

خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک‬

‫کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا‬‬

‫باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک‬‬

‫باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا‬‬

‫ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن‬‬

‫بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله‬‬

‫دلهای غم گرفته ، بدان یاد شاد کن‬‬

‫آچیلمیان اوْرکلری شاد ائله‬

.....
خب، این یکی از شعر های استاد شهریار، اگه اشتباه نکنم ماله منظومه حیدر بابایه سلام، هستش،و ترکی هم سروده شده :).

 

شعر شمارهٔ ی دوم استاد شهریار:******

شعر شهریار برای مادر

آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله یی سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می خورد

هر کنج خانه صحنه یی از داستان اوست

در ختم خویش هم بسر کار خویش بود

بیچاره مادرم

******
اممم، این یکی از شعرهای زیبای استاد شهریار در مورد مادر هستش:))).😅🎈آره دیگه!


شعر شمارهٔ ی سوم استاد شهریار:******

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود

چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی

منم که جورو جفا دیدم و وفا کردم

توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه

خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس

نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

منت به یک نگه آهوانه می بخشم

هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود

بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادیم به جان لیکن

چو آمدی همه آن دردها دوا کردی

کلید گنج غزلهای شهریار توئی

بیا که پادشه ملک دل گدا کردی

******


خب این هم از شعر های عاشقانهٔ ی زیبای استاد شهریار هستن، که تیتراژ و آهنگ پایانی سریال و مجموعه:«بانوی عمارت»، بودش و محسن چاوشی خوانده بودنش:))).
:).:))).؛))).


اینم شعر چهارم استاد شهریار:
❤❤❤❤❤

گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر

تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی

❤❤❤❤❤

این شعر یکی از تک بیتی های زیبا و خفن و قشنگ وشگفت انگیز و عجیب و غریب ایشون هستن! چقدر گفتم حالا!😅😂😄🌻🎈

خب، بانام خدا وبسم اللّه یک شعر از این استاد شهریار بگویید، با تشکر و ممونیت و چاکری فراوان:))).

پی نوشت:داشت یادم میرفت! فیلم استاد شهریار رو که سریالی و مجموعه ای هستش رو حتماً ببینبن،اسم و نامش هی *شهریاره* باعث میشه که بیشتر این استاد بزرگ شهریار شعر ایران رو بشناسید:))).

شیب ۵، پنجم_فصل و بخش دهم.سه روز برای دیدن (صرفاً و تنها برای شکستن یخ بیان).🎈🌻 :))).؛))).

صبح روز بعد با چه ها توی اتاق درس و آموزش بودیم.کلاس دوباره  غلغله وهیاهوی بود.با صدای بلند گفتم:بچه های نهم صفحه ۳۸ روان خوانی  دریچه های شکوفایی روبازکنن.بچه های  هشتم و هفتم  هم آزاد،فقط حرف وسخن اضافه زیاد نباشه.
ادامه دادم:«خب ، روناک، تو بخوان».
روناک خواند:«به نام خدا، روان خوانی دریچه های شکوفایی.هلن کلر، زنی نویسنده و نابینا است که برای درک بهتر معجزهٔ آفرینش، ما را به بهره گیری از قابلیت های وجودمان دوعوت می کند و می گوید:
گاهی اوقات فکر می کنم چه خوب است، هر روز به گونه ای زندگی کنیم که گویی فردا نیستیم.چنین نگرشی، بر با ارزش بودن لحظه های زندگی تأکید می کند.هر روز باید با شور و شوق و اشتیاق و شناخت و درک، زندگی کنیم؛ اغلب این فرصت ها از دست می رود...
دیگر، به چندین خط آخرش رسیده بود.
اگر فقط سه روز برای دیدن، فرصت داشته باشی، چطور از بینایی ات استفاده خواهی کرد؟ و باظلمتی که در شب سوم نزدیک می شود و این که می دانی خورشید هرگز دوباره برای تو طلوع نخواهد کرد، چطور آن سه روز گرانبها را خواهی گذراند؟
                 سه روز برای دیدن، هِلِن کِلِر، ترجمهٔ مرضیه خوبان فرد

گفتم:«آفرین روناک!دوتا برا مثبت میزام، یکی برای به نام خدای قبل از درس.یکیم برای خوب خواندنت».
ادامه دادم:«این متن ونوشته واقعاً نبوغ ودانایی هلن کلر رو میرسانه‌‌.ماهم ممکن بود دیروز توی قهوه خانه بمیریم، یا گرگ ها بخورمان،
پس باید استفادهٔ ی زمان حال رو کرد.نویسنده توی یه جای درس و روان خوانی گفت:«افراد بینا ، کم می بینند».بسیار هم درست گفت، چون هیچ کدام از بینا ها، به درستی بینا نیستند، مثلاً یه پسرکی برای پدرش نقاشی ای میکشه، اما هیچ توجی نمیکنی چون بینا نیست، اگه باشه اونو رد نمیکه و پاش میشینه.یا این همه چیز که دور و بر ماهست، پدر و مادر، کتاب ها، فیلم ها و... بی تفاوت از کنارش میگذریم.حالا نگاهی به بیرون بندازید،چقدر زیبا شده، چند باز تا حالا اینطوری نگاهش کردین؟!».
صفر علی که نابینا بود، خیلی خیلی بهتر از ما طبیعت بیرون را می شناخت.... زنگ تفریح به صدا در آمد. گفتم؛«خب دیگه بفرمایین بیرون... راستی...».
تا خواستم کلام وسخنی بزنم، بچّه ها مثل فشنگ در رفتند به درون حیاط!

.؛).:).

 

یادمه توی کلاس ودورهٔ ی هشتم،۸، راهنمایی بودم،زنگ ادبیات، آموزگار معلم قد بلند وعینکی ای داشتیم،با اینکه بامن یکمی لج بود،امّا خیلی خیلی دوستش داشتم.هرکی ،هرکاری که تو کلاسو اتاق آموزش میکرد،میگفت:«چقامیرزا،بیا برو بیرون،پای دفت،!».یعنی من جور نزدیک به۳۲،سی ودو نفر را می کشیدم،اوناییم که جلوی دستش شلوغی وناآرامی میکردن،میگفت چقامیرزا!

یه روز یه درسی بود،به گمانم شعر بود،اینو ۱۰هابار چند نفر خواندش،منم دیدم به من نمیرسه سرمو گذاشتم بالای میز،پس از چندین دقیقه دیدم کل کلاس زدند زیر خنده، گمان کردم بری چیزی دیگست،نگو من خوابم برده بود!

میخواست برای خوابیدن هم منو محاکه وداوری کنه! چشماش شده بود هشت،۸تا!

😂🍀

شیب ۳،سوم،صرفاً وتنها برای شکستن یخ بیان
شب از نیمه گذشته بود، از آن دست روزهای گرم تابستان بود.۲۴ ،بیشت وچهارم تیرماه ۱۳۹۷.گوشی مادرم دوبار زنگ‌خورد.خواستیم ببینیم چه کسی وشخصی است که پیامی بسیار مرموز واسرار آمیز برای مادرم آمد.نوشته بود:«*مادر حااش»*.
زنگی به آن زدیم و فهمیدیم وگرفتیم که خاله جان هستند.مادربزرگ ناخوش است و او را برده اند بیمارستان.
مادر وبردارم سراسیمه و حول حولکی به بیمارستان رفتند.
همه ناامید شده بودند.گریه و زاری،شیون وعذا، میخواستم بگویم بگذارید بمیرد، بعد وسپس اینگونه کنید!
چندین روز به همین گونه ومنوال گذشت، تا یک روز مانده به مردن مادربزرگ.خان داییمان رفت سراغ پزشک وگفت:جای امیدی هست؟!*دکتر هم گفت:*«شاید... دست خداست»*
روز بعد هم دیگر مادربزرگ مرد.مادر بزرگ وقتی مرد، همه یه پا فیلسوف بودند،یکی گفت راحت شد، بابدن نیمه فلجش.دیگر گفت خوب شد مرد،اگر کامل فلج میشد چه؟!
دیگری گفت،خدا دوستش داشت.یکی هم گفت خدا بیامرزدش،این همان مرد ۱۰۲ ساله کهن سال بود!😅خداییش بسیار دانا است!
این مرد هیچ وقت حق زندگی را مثل ومانند دیگران از وی نگرفت،آخر سرهم  نفهمیدم ونداستم،چرا آدم های به ظاهر وازروی بیرونی سالم وتندرست هستند، اینگونه فلج بودن ویا جایی از بدن را نداشتن و ازکار افتاده وخراب بودن را، نقص ولدی میدانند؟!
این مرد کهن سال، خیلی خیلی بیشتر از این فیلسوف های فامیل میداند... .:).

پی نوشت؛از زنش اولش و نخستینش تا نفس آخرش نگهداری و محافظت کرد این کهن سال مرد:).

شیب،۲ صرفاًوتنها برای شکستن یخ بیان
از سرپیچی که گذشتیم،رسیدیم به دوتا تک درخت،که نمیدانم چه درختانی هستند،مانند ومثل لیلی ومجنون کنارهم بودند،شایدهم فامیل وقوم وخویش بودند،حالا هرچه!
به ما چه که چه کاره اند!؟مگر مانانشان میدهیم!؟
خب ،از دوتاقبرستان های روستا های همجوار ودیواربه دیوار گذشتیم،رسیدیم به خانه ای بسیار بزرگ که متعلق به پیرترین مرد آبادی،یعنی محمدولی خان نامدار بود.آقا برایتان بگویم که این تا زنش بود هی عذاب وآزارش میداد.زنی بود با دومتر قد.اما این از خدا بی خبر اورا به زیر گور و قبر برد.خانه ای بسیار کوچک داشت.هیچی برایش نمی خرید.حالا این خان خانان ،جناب فرمانفرما زن جوانی گرفته است نگو ونپرس‌.خانه را از قله ی کوه‌ تا پایین آبادی و رودخانه ونهر کشانده است.به قول یارو گفتنی، زنش اورا قد تیره بسته است.خب دیگر،خواستیم برویم پدربزرگ گرام وعزیز را ملاقات ودیدن فرماییم، که نبودش،رفته بود خانه داییمان،یعنی همان پسرش... .:).

پی نوشت:می گویند این محمد ولی خان،۵۵،پنجاه وپنج،سال بیشتر ندارد،اما من آماده وحاضرم شرط ببندم که،۱۰۲ سال دارد، زیرا درون تمام خاطرات ویادهای پدربزرگم،که ۸۳،هشتادوسه سال دارد حضور دارد و هست!😅🎈

صرفاً وتهنا برای شکستن یخ بیان
آقایان و خانوما!، میگن بخ‌بیان را بشکنید، من مبگوبم یخ بیان  فقط و تنها!؟ سنگش را هم میشکنیم و هرچه چیز نگهدارنده برای ننوشتن!
دیروز ما صبح که از خواب بیدار شدیم، چشمتان و هیچ کجایتان روز بد نبیند،فرشها و قالی های خانه همه جمع وجور و بسته بندی شده،ناشتا نخورده مارا فرستادند بالای پله، پرده هارا در بیاوریم،رفتیم بالای پله که یکدفعه ویهویی سرما گیج رفت، من گفتم کم نیاوریم، نگویند عرضه ندارد!دست از پله گرفتم و پرده هارا یکی پس از دیگری، مانند و مثل دشمنی بد کردار و تینت، در آوردم! اینجا که جای خوبش بود... این پرده ها گیره هایش را درست نزده بودیم، تقریباً و حدود و اندازه ی ۱۰ بار دراش آوردیم، تا مادر خشنود گردد و رضایت بدهد... سپس و بعد از این فرش و زیلو و موکت و پتو هایی که خواهر کوچکمان گربه شور کرده بود را و سه تا پودر رختشویی مصرف و استفاده برای یکی از آنها کرده یود را شستیم، حالا وسرانجام کف این می رفت!؟طی را باتمام زور و قدرت برویش کشیدم تا رفت! البته وزن مجاز را برویش آوردم، که نشکند!
بعد وسپس هم دیگر هیچ، تلویزیون را روشن کردم، ساعت چهار بود، زدیم شبکه و کانال تماشا، پزشک دهکده را نظاره گر وتماشاگر شدیم و لذت برید و خوشحال شدیم!😅
راستی تا یادم نرفته، این پزشک دهکده چقدر خفنه! توی این قسمتش یه کلانتری بود به کلانتر دهکده، پسره پزشک دهکده، دکتر کویین،میگفت:*یه کلانتر خوب از فکر و اندیشه اش برای  دستگیری مجرما وگناهکارا استفاده میکنه، نه تفنگ*میگفت تاحالا یک نفر روهم نکشته، به گمانم وفکرکنم حتیٰ شلیک هم باهاش نکرده بود، کلانتر دهکده هم، یاد گرفت ازش و اون کلانتر خفنه، تفنگشو باهاش عوض کرد،دسته صدفی بود مال خودش،ماله کلانتر دهکده، معمولی و عادی بودش... .:).؛).