۱۷۲ مطلب توسط «امیر.ر. چقامیرزا» ثبت شده است.

_این قطار دقیقاً داره کجا میره؟

دوباره آقای ناظم گفت:_ کجا داریم میریم؟  گفتم:مگه تو بلیطه یارو جمیله ننوشته بود کرمانشاه-تهران؟ آقای ناظم گفت:میدانم، ولی حس مکنم ما چن باره داریم از اینجا میگذریم، ای سوزنبانه ببین، مه دوبار دیگه م تو همین حالت و دیدمش. نگاهی از پنجره به بیرون قطار کردم.سوزنبان داشت چرخ ژیانش را عوض میکرد‌. گفتم :حتماً کارش طول کشیده خو. _شاید... راسی ای محمود چه شد نیامد؟ فکر کنم کارش سنگینه! _یکم دیر کرده، ولی میاد...  نیم ساعت گذشت و دکتر محمود نیامد. آقای ناظم گفت:_م دیه دارم واقعاً نگران میشم، برم بینم چه شده. _منم میام. راهرو قطار تاریک و سرد بود.به در دستشویی که رسیدیم آقای ناظم گفت:_دکی چمکنی اوتو؟ و چندین بار در زد._دکی، دکی؟

گفتم:شایدکوپه ر گم کرده. آقای ناظم چشمانش را ریز کرد و گفت:_بزار از تو سوراخیه ببینم... تا خواستم بگویم نکن، دختر نوجوانی از در دستشویی به بیرون آمد.چشمانش را زاغ کرد و گفت:شما چمکنینان اینجا؟ آقای ناظم با لبخند و دستپاچه گفت:هیچی به گیان داییم... ما... ما... تعمیر کاریم. دختر گفت:چه؟ گفتم او هدفونه از گوشت بردار. _چه؟!

رفتم و هدفون را از گوشش برداشتم و گفتم:ما تعمیرکاریم. دختر گفت:تعمیر کار چه؟ آقای ناظم خندید و گفت: تعمیر کار هرچی، در ، پنجره، ماشین، هرچی پیش بیاد. _او وقت ابزار تعمیرتان کجاس ؟ آقای ناظم دستی در جیب کتش کرد و چندکاره سرهمی را در آورد._هی بای کار مکنین؟آقای ناظم: _پس چه؟ سرعت و دقت و کیفیت ازهرچیزی بری ما مهم تره!

_که اینطور، خو یه نگاهیم به پنجره ی تودسشویی بکنین، هرچی کردم نتوانستم ،یعنی چیزی لاش گیر کرده. و به پنجره دستشویی اشاره کرد و هدفونش را روی گوشش زد و رفت.آهنگ را با خودش میخواند.

آقای ناظم گفت:اینجام که نیست، یعنی کجاس؟ رفتم به سمت پنجره تا آن را ببندم.پارچه ای لای لولای آن گیر کرده بود و باد آن را تکان میداد، این پارچه شلوار دکتر محمود بود.گفتم:فرشید، بیا. آقای ناظم آمد و شلوار را نشانش دادم. آقای ناظم دستش را باد بزنی تکان داد و گفت:ایِ  هی. و همچنان زمزمه خواندن دختر  با آهنگش، به گوش میرسید. 

 

 

 

یه بار این آقا فرهاد ما ،  توی یکی از روزای آخر اردیبهشت،یه ماشین بهش میزنه و یه دست و یا پاشو میشکنه.این چن روزی تو درمانگاهه برای اینکه خونریزی داخلی نکنه یاعوارضی داشته باشه اون تصادف.بعد از سه روز  زن داییش و دختر داییش  میان عیادتش.دختر داییش یه دسته گل دستشه.زن داییش بعد از اینکه باهاش چاق سلامتی و احوال پرسی میکنه،میگه برم یه گلدان برای این گلدان بیاره. فرهاد تامیبینه دختر داییش و خودش تنهان جو گیر میشه میخواد بدون هندل تخت خودش پشته شو بلند کنه، این تا بلند میشه از روی تخت میفته زمین و همچنان پاش تو طنابی که پای کچ گرفته شو نگه داشته، گیر میکنه و سر ته میمانه.فرهاد میخنده و میگه:نترسید حالم خوبه😅دختر داییش کمکش میکنه  تا  بره روی تخت.

قبل از اینکه برن دختر داییش میگه:زودتر خوب شو، دیگه م جو گیر نشو!

این آقا فرهادهرچی تو زودتر خوب شوئه امید گرفت تو جو گیر نشوئه پرید😂

یه چیزی از آقا فرهاد برایتان بگویم که دود از کله تان بلند شود.آقا فرهاد میگفت یه بار به عروسی نوه خاله اش رفته از دست قضا همان دختر دایی اش که عاشق است را دوباره می بیند.‌روی میز آنها دوغشان تمام شده بود، و او برای اینکه رخی نشان بدهد پارچ را برمیدارد و می رود.دوغ را درون بشکه ای ریخته اند و از بخت او چیز زیادی ته بشکه نماده است.این فرهاد میگوید چه کار کنم،چه کار نکنم؟ که یکهو فکری به سرش میزند.دوغ را درون پارچ میریزد، زیاد پر نمی شود. می رود سمت آشپزخانه و کشک های مادر بزرگش را که هنوز نسابیده بود، می آورد، آب سرش میریزد و همش میزند.این دوغ با اصلش مو نمیزد، هم دل دختر دایی را بدست آورد و هم اختراعی را ثبت کرد!

 

 

 

تا وکیلم از  زیمباوه نیاد من حرف نمیزنم😂

 

 

پی نوشت:اصلا چرا گفتم اینارو؟

نوروز ۱۴۰۱

سلام.سلام.سلام

نوروز ۱۴۰۱مبارک،سالی خوب و خوش و خرم و پرامیدی داشته باشید.هرروزتان نوروز نوروزتان پیروز:).

 

حسن زیرک_نوروژ(نوروز)🌹🎈🍬🍫

فامیل دور

نوروز ۱۴۰۱ ببرنوروز ۱۴۰۱ ببر

شب چهارشنبه سوری

 

شب چهارشنبه سوریشب چهارشنبه سوری

سلام.سلام.سلام

شب چهارشنبه سوری

 


چهارشنبه سوریتان مبارک و فرخنده
از گذشتهدآمده است که ایرانیان،بربام هایشان آتش افروخته تا با این کار روح درگذشته گان خودرا خوشنود سازند.
وی خدا چقدر ادبی حرف زدم😂حالا نمیخواد کل شبو ترقه تقانی کنید قلب همسایه هارو از کار بندازین😁🏆،شال اندازی کنین،قاشق زنی،این دو چیزی که گفتم،در آمد خوبی داره،خوراکیو پول توشه😅

پی نوشت:دیگه داره بوی عید میاد👌🎈🙋نرین ها تنه درختو بزنین زمین برای آتش،بگردین شاخه گیر بیارین😃

 

میدانین چه مزه میده الان که دم عیده؟اینکه بری بقالی محل،تا میتانستی خرید کنیو مغازه شه جارو کنی و  وقتی بقال بگه بنویسمش تو حسابتان؟

بگی:نه بابا، کارت دارم گشنه!

پی نوشت:و باید تو اون لحظه در خواست آهنگ سس ماستو داد😂👌چون دیگه دکان داره ماستی شودو رفت💪💪😅🏃

من عاشق این هوام

ریزگردا تو هوا باشن

آفتاب زور بزنه و نور کمی بتابانه

آسمان تپیده و گرفته باشه

پشت سرهم هی سرفه بزنی از خاکی که رفته تو گلوت

و تا چشم کار میکنه هیچکس نباشه

 

فرزاد فرزین_هدفون

 

 

 

توی حیاط مدرسه آمدم، پرچم ایران اون بالا باد تکانش میداد.درون مدرسه، سرد سرد بود.مهتابی نیم سوزی هی چشمک میزد.هندزفری رو از گوشم در آوردم.خواستم به طرف اتاق کار آقای معاون برم که صدای خودش از طرف دفتر مدیر آمد:چه مخوای پسر؟
رفتم سمت دفتر.آقای باباخانی داشت با کره ی زمین بالای کمد  پرونده ها ور میرفت.گفتم:برای اسکن شناسامه آمدم.شناسامه م رو بهش نشان دادم.گفت پس کپیای شناسامه کجاس؟گفتم آقا تا اینجا آمدم یه دانه کافی نتی باز نبود،ساعتای ده آمدم،اما باز بودن کافی نتیا، حال نداشتم😂،روبش را به مدیر کرد و گفت:دستگاه چاپگر کار مکنه؟مدیر با دیدن من اخمش را در هم کرد:آره،فکر کنم کار مکنه.همراه معاون به سمت آزمایشگاه رفتیم.از چند در تو در تو گذشتیم تا به بایگانی رسیدیم.معاون گفت:دیر آمدی...تقصیرتانم نیست بچه های مدرسه امیرالمومین همه بی خیالن.
یکمی با دستگاه کپی زورکرد،و کپی ای از شناسامه ام گرفت.
رفتیم تو اتاقش.یه زن هی بهش زنگ میزد و میگفت:کرمی که خواستین،فقط کارتونش عوض شده.
از مدرسه رفتم بیرون.آقای معاون پس از یه ساعت کارمو راه انداخت.از فرعی ای داشتم میگذشتم که صدایی آمد.در کوچه یه پسر داشت نزدیک دختری میشد.گفتم:آقایون با ما کاری داشتن؟ نمیدانم چرا گفتم آقایون؟😅پسر درشت هیکلی بود.دختر خیلی ترسیده بود.پسر جلو آمد.گفتم:اگر نمخوای با تمام دندانات خداحافظی کنی،زود برو.
پسرگفت:برو به تو ربطی نداره.گفتم :خودت خواستی.آمدم جلو و اوهم آمد.مستقیم در چشم هایم نگاه کرد.روبه دختر گفتم:شما برو خواهر.یه سیلی زیر گوشش خواباندم.میخواست بامشت مرا دراز کند که پا گذاشتم فرار.😂.از این کوچه به آن کوچه.پسرک زود خسته شد،اما صدای نعره هایش می آمد:اگه نگرمت بلفنجک،کر بوگم نیم!¹

پ.ن:۱.اگر نگیرمت ریز نقش،پسر بابام نیستم

سقوط از رایخن باخ

شرلوک و جان

 

در آن قصر سپید و سرد، جای سوزن انداختن نبود.مهمان ها اینجا و آنجا، گرم صحبت بودند‌.شرلوک و دکتر واتسون و خانم سیمز  ،مهمانان را زیر نظر داشتند تا بلکم پرفسور جیمز موریاتی را ببینند.مراسم رقص شروع شد.زن ها روی پاشنه پا چرخ میزدند و مردها دست در دست زنان داشتند‌.شرلوک گفت:افتخار یک رقص رو به من میدید،آقای واتسون؟
و تا واتسون خواست بفهمد هلمز چه منظوری دارد،شرلوک اورا  وسط رقص کشاند.واتسون گفت:فکر کنم خیلی ضایع باشه دوتا مرد باهم برقصن ها! 
_تو فقط آروم باش و خجالت نکش، کسی نمیفهمه!شرلوک درنگی کرد و گفت:گویا جیمز موریاتی منتظره که ما بریم پیشش.مثل اون دفعه که توی اوپرا بود،یه نشانه برای ما گذاشته.
شرلوک با چرخشی جایش را باجان عوض کرد._اون در بزرگ سفیدو میبینی؟یه وزیر روی پنجره ی کوچیک اون بالاش گذاشته.
جان چشمهایش با دیدن مهره ی شطرنج، گرد شد.شرلوک گفت:باید اونجا باشه، من میرم تو، تو با سیمز رقصتو ادامه بده.
هلمز به سمت اتاق رفت.در را باز کرد.ایوان آنجا منظره ای روبه کوه های سوئیس.روی  طارمی های آنجا پوشیده از برف بود.دود و سایه ای گوشه ی روبه منظره ایستاده بود.صدایی آرام و رسا گفت:منتظرت بودم شرلوک.
شرلوک در را بست و پا به آن طرف ایوان که موریاتی نبود،رفت.شرلوک گفت:بازهم شطرنج؟ وبه میز و مهره های روی آن اشاره کرد.جیمز گفت:مایلی یکدست بازی کنیم؟
_بازی مکینیم.
هردو پشت میز نشستند.موریاتی پیپ اش را خاموش کرد و اولین حرکت بازی را با پیاده اش ،با دوخانه به جلو،انجام داد.شرلوک اسب اش را بیرون کشید.پرفسور موریاتی رخ اش را پشت سر سرباز اش به حرکت در آورد.نوبت شرلوک بود‌.پیاده  را جلوی وزیرش را دوخانه به جلو داد.بازی همچنان ادامه می یافت.اسب هلمز رخ    موریاتی را زد،سرباز موریاتی اسب شرلوک را،فیل شرلوک فیل موریاتی را...روی صفحه شطرنج مهره های زیادی نمانده بود.پادشاه و یک پیاده و وزیر شرلوک و پادشاه و فیل و وزیر و دو رخ موریاتی.حال نوبت شرلوک بود.بخار دهانش مه ای  رقیق را روی صورتش انداخته بود.وزیر اش را روبه روی پادشاه جیمز قرار داد.پادشاه جیمز از طرف پیاد و وزیر شرلوک محاصره بود.شرلوک لبخندی زد و گفت:کیش و مات.
جیمز از جایش پاشد و به سمت طارمی رفت._باید از وزیرت استفاده میکردی،یه مهره هایی رو باید از دست داد تا به پیروزی رسید تو شطرنج‌.

جیمز خنده ای کرد و دستی به موهای سرخ رنگش که به نارنجی می گرایید زد و گفت:پیروزی شیرینی بود،نه؟
هلمز گفت:بسیار شیرین!
جیمز گفت:بیا تمومش کنیم شرلوک. یک‌ تپانچه سیاه رنگ را به طرف شرلوک گرفت.هلمز خنده ای به پهنای صورتش زد و گفت:باهم تمومش میکنیم.
به یک حرکت سریع، موریاتی را بغل و از پشت خود و اورا از ایوان پایین انداختانداخت.هردو از رایخن باخ سقوط میکردند.درهمین هنگام دکتر واتسون و مادام سیمز در آستانه در بودند،هردو نگران بودند و اشک در چشمان جان واتسون، حلقه بسته بود.

سه ماه بعد،انگلستان،لندن
همسر آقای واتسون ،ماری، صدای او میزد:زودتر آماده شو، قبل از تاریک شدن هوا مهمونا میان،باید خرید کنیم.
دکتر واتسون داشت آخرین سطر های متنی را با ماشین تحریر می نوشت.
_باشه عزیزم،الان میام. جان پایانی تایپ کرد و رفت.مبل زرد رنگ آنجا تکان های آرامی میخورد.سگ دکتر واتسون باسوء  ذن مبل را تماشا می کرد.تکه از مبل جدا شد و سرپا ایستاد و کلاه اش را در آورد.سگ نخست پاس کوچکی کرد.سگ آن مرد را میشناخت،با خوشحالی بالا و پایین میپرید و زوزه میکشید..مرد انگشتش را به طرف دماغش برد تا به او بگوید که ساکت و آرام باشد.سگ شادی اش را بدون حرکت و سر و صدا،ادامه داد.آن مرد پشت ماشین نویس دکتر واتسون رفت.یک علامت سؤال کنار پایان نوشت.و اما این واقعاً پایان شرلوک هلمز بود؟شرلوک هملز با به پنجره اتاق که پشتش بود نگاهی انداخت، مثل چندین ماه پیش، شلوغ شلوغ بود.